دو زن، یک اضطراب

May 13, 2013
■ ناهید کشاورز
دو زن از دو نسل روزنامهنگاران تجربهای مشترک را با فاصلهای سی ساله از سر میگذرانند.
صعود دلار در ایران و سقوط ایرانیان در مالزی

October 7, 2012
■ محمود فرجامی
انسان وقتی از مرحلهی تامین نیازهای اولیه و غریزیاش گذشت یکسر درگیر مسائل ذهنی و روانی میشود. هر سال، آدم هایی که با شکم سیر و رفاهِ نسبی خودکشی میکنند اگر بیشتر نباشند از آدمهایی که با شکم گرسنه و از روی فقر خود را نابود میکنند، چندان کمتر نیستند. و تازه میان فقرایی که از اول فقیر بودهاند و میان آنها که از دارندگی به فقر افتادهاند هم تفاوت بسیار است. آدمی از گروه دوم، معمولا بیش از آنکه از خود فقر در رنج باشد از مقایسه وضعیت فعلی با وضعیت خود قبلی رنج میکشد.
آوریل ستمگرترین ماههاست

August 5, 2011
■ شفق آشنا
دو ماهی که گذشت جزو سیاهترین ماههای عمرم بودند. خبرهای مرگ پی در پی میرسید و هر هفته با دلی لرزان و نگاهی نگران منتظر خبر ترسآور جدیدی بودم. چه میتوان کرد وقتی مرگ از همه سو تو را احاطه کرده باشد جز اینکه به آن خو بگیری؟ به مرگ خو گرفتن و با فکر مرگ زندگی کردن به راستی وحشتناک است.
وطن کجاست که آواز آشنای تو چنین دور مینماید؟*

April 8, 2011
■ شفق آشنا
من کشورم را دوست دارم چون در آن ریشه دواندهام. تمام این کوهها این رودخانهها، این بناهای تاریخی که دیگر چیزی ازشان باقی نمانده، مثل آهنربا مرا به سمت خودشان میکشند؛ اما نمیخواهم احساس شکست کنم. نمیخواهم اقرار کنم که این خاک را واگذار میکنم به قومی که دوستش ندارند و برای ویرانیاش سوداها در سر دارند.
وضعیت فوقالعاده

July 23, 2010
■ لیلا ملکمحمدی
با توجه به خروج نابههنگام ایرانیان پس از انتخابات، مشکلات بسیاری دامن آنان را گرفته است؛ نداشتن پشتوانه مالی، عمدهترین مشکل آنان است. خروج بیبرنامه از کشور مانع از جمعآوری حداقل سرمایهای شده تا بتوانند با خیالی آسودهتر سر بر بالین بگذارند. برخی نیز داشته و نداشته خود را به عنوان وثیقه به دادگاه سپرده و از کشور گریختهاند و با توجه به این که قانون سازمان ملل به پناهجو اجازه کار نمیدهد، هیچ منبع درآمدی ندارند.
سروش: مراجع اگر یارای مخالفت ندارند مهاجرت کنند

May 24, 2010
سکوت در مقابل جباران، صدای آنها را بلندتر کرده است
دربدر یک کلمه؛ آزادی

March 1, 2010
■ پروانه وحیدمنش
هر روز تا بیمارستانی در مرکز آنکارا میرود، روبروی پزشکی میانسال مینشیند و تا دهان باز میکند، زبانش به لکنت میافتد، دستانش میلرزد و اشکهاست که جاری میشوند. این شده کار هر روزش … بچهها میگویند یکی از کهریزکی هاست هرچند خودش حرف نمیزند و پریشان حال از این سو به آن سو میرود.