Home

Titleاز خیابان‌های تهران ـ بخش هجدهم

آوریل ستمگرترین ماه‌هاست

5 Aug 2011

■ شفق آشنا
Font Size + | - Reset

دو ماهی که گذشت جزو سیاه‌ترین ماه‌های عمرم بودند. خبرهای مرگ پی در پی می‌رسید و هر هفته با دلی لرزان و نگاهی نگران منتظر خبر ترس‌آور جدیدی بودم. چه می‌توان کرد وقتی مرگ از همه سو تو را احاطه کرده باشد جز اینکه به آن خو بگیری؟ به مرگ خو گرفتن و با فکر مرگ زندگی کردن به راستی وحشتناک است. صبح از خواب بیدار شوی و طبق عادتی قدیمی کامپیوترت را روشن کنی و خبرها را مرور کنی و تا چشمت به تیتر اصلی بیافتد فریادت به هوا بلند شود که وای فلانی مرد یا کشته شد و شماره دوستانت را بگیری و آنها را هم با خبر مرگ از خواب بیدار کنی. الو فلانی مرد. کشتندش. و همین‌طور مرگ تکثیر شود و بینتان غبار اندوه بپراکند. این دو ماه سیاه با مرگ ناصر خان حجازی فوتبالیست آغاز و با مرگ لیلا اسفندیاری کوهنورد به پایان رسید. و در این شصت و دو روز انگار موتور ماشین مرگ حسابی گرم شده بود راه می‌رفت و درو می‌کرد. داسش را برداشته بود و به هیچکس رحم نمی‌کرد. انگار طلسم شده بودیم. وقتی ابعاد فاجعه حد و مرز نداشه باشد آدم هیچ کاری از دستش بر نمی‌آید. گیج و مبهوت می‌ایستد رنج می‌کشد و دلش از کینه پرمی‌شود. آدم احساس می‌کند که خالی شده است. وقتی این همه آدم را که دوست داشته‌ای و چندتاشان را هم از نزدیک می‌شناخته‌ای از دست می‌دهی احساس تنهایی می‌کنی. احساس بی‌پناهی.

با ناصرخان حجازی شروع شد. من خیلی اهل فوتبال نیستم اما ناصرخان را به خاطر جسارتش دوست داشتم. اینکه اهل سازش نبود و حاضر نبود مثل خیلی از ورزشکارها آلت دست سیاستمداران بشود. وقتی چهره رنجور حجازی را بر تخت بیمارستان می‌دیدم که با سرطان دست و پنجه نرم می‌کند غصه‌ام می‌گرفت اما نمی‌دانستم که این تازه اول راه است. خبر بد دیگری در راه بود و این‌بار عزت‌الله سحابی قرار بود با رفتنش ما را غصه‌دار کند. عزت و آبروی ایران زمین. همیشه گفته‌ام که چهره‌هایی مثل سحابی از نوادرند. انگشت‌شمارانی که در برابر تندر می‌ایستند، خانه را روشن می‌کنند و می‌میرند. سحابی برای همه ما یک الگو بود. با اینکه آدم مذهبی نیستم اما همیشه برایم جالب بود که چطور یک انسان می‌تواند در عین حال که به اصول دینی معتقد است به همان میزان دموکرات و آزاد اندیش و مدرن باشد. سحابی از زمانه خودش جلوتر بود. وقتی یادداشت‌های او را می‌خواندم احساس می‌کردم که یک انسان منصف و دلسوز، یک پدر مهربان دارد با من حرف می‌زند بدون ذره‌ای نفع شخصی. سحابی که رفت با بچه‌ها قرار گذاشتیم که در مراسم خاکسپاریش شرکت کنیم اما طبق معمول سنگ‌اندازی‌ها شروع شد. نیمه‌های شب بود که فهمیدیم تشییع جنازه را ساعت هفت صبح گذاشته‌اند و ما هرجوری حساب کردیم دیدیم بدون ماشین آن ساعت از صبح نمی‌توانیم خودمان را به لواسان برسانیم. خوابیدم و صبح وقتی بیدار شدم بی‌خبر از همه‌جا رفتم سراغ کامپیوترم و وقتی سایت بالاترین را دیدم خشکم زد: هاله سحابی کشته شد! هنوز مرگ عزت را باور نکرده بودیم که دیدیم هاله را هم از دست داده‌ایم. در این مواقع انکار و دل بستن به اینکه شاید خبر واقعی نباشد تنها کاری است که از دست آدم بر می‌آید اما وقتی به یکی از دوستانم که همت کرده بود و آن وقت صبح با وجود آن همه فشار و تهدید به مراسم رفته بود تلفن کردم گفت متاسفانه خبر درست است و هاله خانم را با مشت و لگد کشته‌اند. آدم یک عمر مبارزه مسالمت آمیز بکند و در دوران شاه زندان برود و در این رژیم هم طعم سرد میله‌ها را بچشد آن‌وقت در روز مرگش جنازه‌اش را پرت کنند توی وانت و چنان مشتی حواله‌ی پهلوی دخترش بکنند که طرف ایست قلبی کند.

آدم با زندگی در ایران به ازای هر روز یک ماه پیر می‌شود. برای همین است که یک جوان سی ساله مثل پیرمردها یا پیرزن‌ها فکر می‌کند با چهره‌ای شکسته و قلبی که بارها باندپیچی شده است. اما آیا رفتن بهترین گزینه است؟

اگر کسی ازم بپرسد که وقاحت یعنی چه به آنچه که در مراسم عزت‌الله سحابی گذشت اشاره می‌کنم. حکومت پاداش یک عمر مبارزه و دلسوزی را با مرگ دخترش به او داد. باید حتما یک کاری می‌کردیم به دوستانم می‌گفتم باور کنید این مرگ فجیع دست کمی از خودسوزی جوان تونسی ندارد که آتش انقلاب را در سراسر جهان عرب برافروخت حالا چرا ما این‌قدر بی‌تفاوت شده‌ایم؟ یک زن یک فعال مدنی یک بانوی سبز روز روشن جلوی چشم ده‌ها نفر کشته شد و انگار نه انگار؟ توی اینترنت دیدم فراخوان داده‌اند که همه برویم خانه هاله برای همدردی. با دوستم زیر پل گیشا قرار گذاشتیم. از کوچه روبروی پل که پائین رفتیم دلمان گرم شد به چهره‌هایی شبیه خودمان که داشتند مسیر خانه هاله را می‌پیمودند. چشم‌ها همه چیز را لو می‌دهد یک نگاه گذرا کافی است تا آدم بفهمد که او هم مثل تو قلبش از آن همه تحقیر به درد آمده و حالا می‌خواهد اینجا حوالی خانه هاله تسکینش بدهد. از وسط‌های کوچه متوجه شدیم که دو تا مامور امنیتی دنبالمان هستند. روبروی مجتمع نسیم که رسیدیم دیدیم هفت هشت نفری ایستاده‌اند و از حرف‌هایشان متوجه شدیم که ماموران جنازه را دزدیده و با خود برده‌اند. ترجیح دادیم که آنجا نایستیم. فایده‌ای هم نداشت پس راه خانه را پیش گرفتیم. هاله را شبانه و تحت فشار خانواده به خاک سپردند کنار عزتی که تا شب قبل بر بالینش بیدار نشسته بود.

مرگ عزت و هاله به قدر کافی ناراحتمان کرده بود. سعی می‌کردیم هر طور که شده یادشان را زنده نگه داریم اما دوباره اتفاقی افتاد که کاسه صبرم را لبریز کرد. سر کار بودم که دوستم گفت هدی صابر کیه؟ من که فکر می‌کردم مقاله‌ای از او خوانده یا عکسش را دیدم، گفتم یک فعال ملی ـ مذهبی چطور؟ گفت مرده. اعتصاب غذا کرده بود.

اعتصاب غذا؟ اصلا خبر نداشتم. هدی هم از بین رفت. نمی‌توانم با هیچ جمله‌ای توصیفش کنم حجم اندوهی را که پس از مرگ هدی سراغم آمد. توی خانه راه می‌رفتم و بد و بیراه می‌گفتم فحش می‌دادم. مشت به دیوار می‌زدم و حیرت زده می‌شدم که دارد چه اتفاقی می‌افتد؟ چرا مرگ دارد از میان آدم‌ها دوست داشتنی‌ترینشان را دست چین می‌کند؟ غصه عزت و هاله و هدی پیوند خورد به نگرانی در مورد دوازده نفری که اعتصاب غذا کرده بودند، پیوند خورد به اخبار ناخوشایند تجاوزهای گروهی، نزاع‌های خیابانی و قتل با چاقو، وضعیت وخیم زندانی‌های کرد، اعدام‌های دسته جمعی، زندانی شدن اهالی سینما و آمد و آمد تا با مرگ لیلا اسفندیاری پرونده دو ماه‌اش بسته شد.

لیلا که مرد من دیگر تهی شدم. مرگ کسی که برای تمام زن‌های ایرانی سرمشقی بود از اراده استوار و نشانه دیگری بود از بی‌توجهی مسئولان به ورزشکاری که باید خانه‌اش را می‌فروخت تا خرج سفرش را مهیا کند مرا یکی دو روزی تا مرز ناامیدی کامل فرو برد. ناامیدی از اصلاح امور و هزینه‌های بالایی که آدم باید با زندگی در این کشور پرداخت کند. دائم از خودم می‌پرسیدم که تا کی می‌توانم این‌طور ناتوان بنشینم و شاهد مرگ انسان‌هایی باشم که در زندگی صبر تحمل و اراده‌شان برایم سرمشق بوده است؟

در این مواقع اولین گزینه‌ای که به ذهن آدم می‌رسد رفتن است. مهاجرت به کشوری دیگر تا خودش را از زیر این همه فشار خلاص کند. آدم با زندگی در ایران به ازای هر روز یک ماه پیر می‌شود. برای همین است که یک جوان سی ساله مثل پیرمردها یا پیرزن‌ها فکر می‌کند با چهره‌ای شکسته و قلبی که بارها باندپیچی شده است. اما آیا رفتن بهترین گزینه است؟ برای بعضی بهترین نه، اما تنها راه ادامه زندگی است. کسانی که اینجا دیگر حداقل امنیت جانی را هم ندارند و هر آن ممکن است به سرنوشت هاله و هدی دچار شوند؛ اما چند روز که گذشت دیدم چقدر رویایی می‌شود اگر روزی ببنیم که تلاش‌هایمان نتیجه داده و وضعیت کشور اندکی بهبود پیدا کرده است. برای همین خودم را دوباره امیدوار کردم و به فرداهایی روشن دل بستم و هم‌چنان زیر لب این شعر از بامداد را زمزمه می‌کنم که:
نه! هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوی دهلیزش
به امید دریچه‌ای دل بسته بودم

 
Tehran Review
کلیدواژه ها: , , , | Print | نشر مطلب Print | نشر مطلب


What do you think | نظر شما چیست؟

Editor's choice
  • Are we media Cannibals?
  • Europe and Israel are not drifting apart, By Bilal Benyaich
News English

titr Iran’s supreme leader ‘likes’ Facebook despite ban

Critical comments removed

titr Iran sidesteps sanctions to export its fuel oil

Iran is dodging Western sanctions

titr Iran might let diplomats visit Parchin

“Allegations about Parchin is ridiculous”