Home

Titleمحسن مخملباف؛ از زندان تا تبعید ـ یک

نغمه‌سرای دوره‌گرد

11 Jul 2011

■ یان بروما ـ ترجمه سپیده جدیری
Font Size + | - Reset

“سلام سینما” (1994) که یکی از شاهکارهای سینمای ایران به شمار می‌آید، با صحنه‌‌ای از یک تجمع آغاز می‌شود. هزاران انسان هیجان‌زده، اعم از زن و مرد با فشار دادن، تنه زدن و هل دادن یکدیگر راه‌شان را به سوی ساختمان مدرسه‌ای باز می‌کنند و برای داخل شدن حاضرند جان‌شان را هم بدهند. این بیشتر به یک پایکوبی مذهبی یا کنسرت راکی می‌ماند که از کنترل خارج شده و جمعیت در آن موج می‌زند و فریادزنان، امواجی را که زودتر به درهای ورودی نزدیک شده‌اند، به در هم شکستن تهدید می‌کند. در اینجا، سینما مذهب این‌هاست. و صحنه نیز کاملاً واقعی‌ست. به منظور بزرگداشت صدسالگی سینما، یک آگهی در یکی از روزنامه‌های تهران به چاپ رسید با این مضمون که برای فیلم جدید محسن مخملباف، یعنی محبوب‌ترین کارگردان ایرانی، از صد نفر امتحان بازیگری گرفته می‌شود. اما پنج هزار نفر حضور یافتند.

“سلام سینما” و “گبه” (1995) در زمره‌ی فیلم‌هایی از مخملباف بودند که میلیون‌ها نفر را فقط در تهران به سالن‌های سینما کشاند. او آن‌قدر مشهور بود که در یک ماجرای معروف، مردی در حوالی حومه‌ی تهران تظاهر کرده بود که مخملباف است و به افرادی برای بازی در فیلم بعدی‌اش نقش‌هایی را پیشنهاد داده بود. این موضوع، دیگر کارگردان ایرانی که در شهرت کم از مخملباف ندارد، یعنی عباس کیارستمی را برانگیخت که درباره‌ی آن کلاهبرداری، فیلمی تحت عنوان “کلوزآپ” (1988) بسازد که مخملباف نیز در آن نقش خودش را ایفا می‌کرد.

بعدها مخملباف دیگر نتوانست در ایران به کار و زندگی خود ادامه دهد. او که قاطعانه جانب اصلاحات سیاسی را گرفته بود، پس از پیروزی محمود احمدی‌نژاد در انتخابات ریاست جمهوری سال 2005، ایران را ترک کرد و هم‌اکنون در سرزمینش به عنوان عنصر نامطلوب از او یاد می‌شود. دو سال پیش مخملباف از شهرت سینمایی‌اش برای ورود به عرصه‌ی سیاست بهره برد و به عنوان سخنگوی برون مرزی کاندیدای اصلاح‌طلبان در آخرین انتخابات ریاست جمهوری، یعنی میرحسین موسوی، نقش‌آفرینی کرد. به هنگامی که جمع کثیری از ایرانیان بر این باور شدند که احمدی‌نژاد پیروزی را که حق موسوی بوده، با تقلب از او دزدیده است، صدها هزار معترض به خیابان‌های تهران ریختند. بسیاری دستگیر، شکنجه و برخی نیز کشته شدند. آن‌گاه مخملباف در “گاردین” لندن نوشت: «به من مسئولیتی بر این مبنا سپرده شده است که جهان را از آنچه دارد در ایران اتفاق می‌افتد، آگاه سازم. دفتر میرحسین موسوی، یعنی همان کسی که مردم ایران به واقع می‌خواستند که او رهبرشان باشد، از من خواسته است که این کار را انجام دهم.»

این گونه بود که او به نوعی به سفیر سرگردان جنبش سبز موسوی تبدیل شد، اینجا و آنجا مصاحبه کرد، سرمقاله نوشت، جوایز سینمایی‌اش را به جنبش سبز تقدیم کرد و گرد پایتخت‌های مختلف اروپا، پارلمان اروپا و کاخ سفید، پرسه زد. او می‌گوید که دیگر فرصتی برای فیلم ساختن ندارد چرا که بسیار درگیرِ «انجام دادن کاری برای مردم ایران» است.

سخنگوی کاندیداهای سیاسی، برای یک هنرمند نقشی عادی محسوب نمی‌شود، اما می‌بینیم که نه وضعیت ایران وضعیتی عادی‌ست و نه موسوی سیاستمداری عادی، یا این که مخملباف فیلمسازی عادی‌ست. به واقع، هر دوی آنها در ویژگی‌های مهمی با یکدیگر اشتراک دارند. در سال 1979، موسوی که به واسطه‌ی رشته‌ی تحصیلی‌اش به یک نقاش و معمار تبدیل شده بود، جناح چپ انقلاب اسلامی را نمایندگی کرد. برای او– و همچنین برای مخملباف – در میان روشنفکران، فیلسوفی به نام علی شریعتی نقش قهرمان را ایفا می‌کرد؛ کسی که مفاهیم انقلابی مارکسیستی را با اسلام شیعی در هم آمیخته بود. قهرمان دیگر موسوی، چه‌گوارا بود.

«در زندان دریافتم که فرهنگ ما با دموکراسی دچار مشکل است. اگر فقط به یک خدا باور داشته باشی، به یک مذهب، و به این که فقط یک کشور یعنی ایران مورد عنایت خداوند است، آن هنگام حقیقت فقط می‌تواند یک چیز باشد، این که در نهایت یک دیکتاتور نصیبت می‌شود»

موسوی در عین حال، به عنوان یک فعال مسلمان بسیار مورد التفات آیت‌الله خمینی بود و تا سال 1989 به عنوان نخست‌وزیر او خدمت می‌کرد. هنگامی که تغییری در قانون اساسی منجر به منسوخ شدن سمت نخست‌وزیری در ایران شد، او نیز از سیاست کناره‌گیری کرد.

مخملباف با هدف افشاگری در رابطه با سیاستمدار مورد حمایتش، درست به میزانی که در رابطه با خودش دست به افشاگری زده است، نوشت: «پیش‌تر، او انقلابی بود، چرا که همه‌ی افراد درون نظام، انقلابی بودند. اما اکنون دیگر یک اصلاح‌‌طلب است. اکنون گاندی را می‌شناسد – حال آن که پیش‌تر تنها چه‌گوارا را می‌شناخت. اگر قدرت را به واسطه‌ی خشونت به دست آوریم، برای حفظش نیز باید متوسل به خشونت شویم. به همین دلیل است که انقلاب ما، انقلابی سبز است که بر مبنای صلح و دموکراسی تعریف می‌شود.»

این بسیار شبیه قضاوت مخملباف درباره‌ی خط سیر خودش است، از یک انقلابی غیور مذهبی به منتقد لیبرال حکومت اسلامی. البته این گونه نیست که تمام هنرمندان ایرانی، فعالیت سیاسی در تبعید را به عنوان نقش خود برگزینند. کیارستمی که هفده سالی از مخملباف بزرگتر است، از ارائه‌ی تعابیر سیاسی در فیلم‌هایش یا مخالفت علنی دوری گزیده است. در نتیجه، همچنان می‌تواند از ایران خارج شود و به آن بازگردد، حال آن که مخملباف همانند بسیاری دیگر از هنرمندان و روشنفکران ایرانی، نمی‌تواند به ایران برگردد. تبعید همیشه امری انتخابی نیست. و این مسئله که آیا بهتر است به کسی که تحت حکومت دیکتاتوری کار می‌کند، سخت نگیریم، یا این که افشاگری کنیم و پی‌آمدهای هنری و سیاسی تبعید اجباری را به جان بخریم، فقط مسئله‌‌ای خاص ایران معاصر نیست. اما نزاعی که اخیراً میان کیارستمی و فیلمساز تبعیدی دیگری یعنی بهمن قبادی – که متولد 1969 است – پیش آمد، به وضوح مرزبندی مسئله را به ایران محدود کرد.

کیارستمی به قبادی – که فیلم مقبول “کسی از گربه‌های ایرانی خبر نداره” را درباره‌ی محل تمرین موسیقی راک زیرزمینی در ایران ساخته بود – تاخت که فیلمی احساساتی ساخته و ایران را ترک کرده است. او در گفت‌وگویی با مطبوعات ایران اظهار داشت: «اگر بهمن قبادی فکر می‌کند که در خارج از ایران شرایط بهتری برای فیلمسازی وجود دارد، من به او تبریک می‌گویم. اما در رابطه با خودم باید بگویم که شخصاً اعتقادی به ترک ایران ندارم. جایی که می‌توانم با آرامش در آن به خواب روم، خانه‌ی من است.» قبادی که به دشواری تصمیم به ترک ایران گرفته بود، در نامه‌ای سرگشاده به او پاسخ داد که این حق برای کیارستمی محفوظ است که هنگامی که مردم سرزمینش رنج می‌کشند، خاموش بماند، اما حق ندارد از دیگران به خاطر افشاگری‌شان انتقاد کند. و اضافه کرد: «مردم سکوت هنرمندان را فراموش نخواهند کرد.»

در حقیقت کیارستمی نیز کاملاً ساکت نمانده است. او در جشنواره‌ی فیلم کن 2010 اعتراض خود را به بازداشت جعفر پناهی – کارگردان فیلم “دایره”، حامی موسوی و منتقد علنی دولت احمدی‌نژاد – نشان داد. مخملباف به استاد قدیم‌اش، کیارستمی نتاخت، اما در سال 2005 انتخابش را نشان داد: این که با شجاعت به آزادی غریبانه در تبعید تن دهیم بهتر از لذت بردن از حس آسودگی نامطمئنی است که از داشتن عنوان مشهورترین فیلمساز در وطن تحت حکومت دیکتاتوری به ما دست می‌دهد. و اتفاقاً اکران “کپی برابر اصل”، تازه‌ترین فیلم کیارستمی که در ایتالیا فیلمبرداری شده و ژولیت بینوش، بازیگر فرانسوی در آن ایفای نقش می‌کند، در ایران ممنوع شده است.

***

مخملبافِ لاغر اندام که چشمان درشت و غمگینی دارد، هم‌اکنون از پاسپورت فرانسوی استفاده می‌کند. با خانواده‌اش که همگی فیلمسازند و هر کدام به نوعی در آثار یکدیگر نیز نقش‌ دارند، در آپارتمان ساده و بی‌تجملی در پاریس زندگی می‌کند. خانه‌ی فیلم مخملباف که وب‌سایتی نیز دارد و توسط پسرش میثم از لندن به روز می‌شود، یک تشکیلات خانوادگی به تمام معناست. مرضیه مشکینی، همسر مخملباف تاکنون دو فیلم بر اساس فیلمنامه‌های همسرش ساخته که هر دو جوایزی را نیز نصیب او کرده است. سمیرا، دختر مخملباف، پنج فیلم ساخته که فیلمنامه‌ی دو فیلم از آن میان به قلم پدرش بوده و یکی از فیلم‌هایش هم بر اساس رمانی از مخملباف است. میثم نیز مستندی درباره‌ی سمیرا ساخته که او در آن در حال کارگردانی یک فیلم است. حنا، کوچک‌ترین دختر مخملباف، آخرین عضو این خانواده بود که ایران را ترک کرد، آن هم پس از ساختن مستند خوبی درباره‌ی انتخابات ریاست جمهوری سال 2010، با عنوان “روزهای سبز”. حنا و سمیرا همچنین در ساخت فیلم مستندی درباره‌ی کودکان افغانی با عنوان “الفبای افغان” (2001) به عنوان دستیار در کنار پدرشان بودند، فیلمی که مرضیه عکاسی آن را به عهده داشت. و این ماجرا به شکل‌های دیگری نیز اتفاق افتاده است و می‌افتد.

من مخملباف را در میعادگاه پیشنهادی خودش ملاقات کردم که یک کافه توریستی در بولوار سن میشل بود. او با موتورسیکلتش از راه رسید، پشت میزی داخل کافه نشست، یک کوکا سفارش داد و با شدت و حدت اعلام کرد: «من واقعاً از سیاست بیزارم.»

مخملباف به نسبت آدمی که ادعای بیزاری از سیاست را دارد، همیشه بیش از اندازه چهره‌ای سیاسی از خود نشان داده است. او به سال 1957 در تهران به دنیا آمده است. نخستین اقدام سیاسی قابل توجه‌اش چاقو زدن به یک پلیس در دوران حکمرانی شاه بر ایران در سال 1973 بود. آن زمان مخملباف عضو گروهی از نوجوانان اسلام‌گرای شورشی بود. حمله به آن پلیس بی‌نتیجه ماند، مخملباف در اثر اصابت تیر از ناحیه‌ی شکم مصدوم شد، پنج سالی حبس کشید و توسط شکنجه‌گران سازمان بدنام “ساواک” شکجه شد. از جمله‌ی این شکنجه‌ها یکی این بود که با کابل تلفن به کف پایش می‌کوبیدند و این در حالی بود که بدن او به یک صندلیِ معروف به “آپولو” که به سمت عقب شیب داشت، با تسمه بسته شده بود.

تجربه‌ی مخملباف از زندان، به عنوان اسلام‌گرای جوانی که کمونیست‌های سفت و سخت احاطه‌اش کرده بودند، در یکی از نخستین فیلم‌هایش به نام “بایکوت” (1985) به تصویر کشیده شده و زخمی کردن آن پلیس نیز موضوع اثر دیگری با عنوان “A Moment of Innocence” (1995) قرار گرفته است که ماجرا را هم از زاویه‌ی دید پلیس و هم از نگاه شورشی جوان روایت می‌کند. در پیچشی وهم‌آلود که از دیدی ظریف‌بین، جهان سینمای مخملباف یا به واقع، کیارستمی را می‌سازد؛ جهانی که در آن خیال و واقعیت هیچ‌گاه چندان مرز مشخصی ندارند، آن پلیس واقعی به عنوان یکی از مشتاقان نقش‌آفرینی در فیلم “سلام سینما” ظاهر می‌شود. البته او مردود می‌شود اما این اپیزود بعدها در “A Moment of Innocence” مورد استفاده قرار می‌گیرد. فیلمسازان بسیاری به مانند رمان‌نویسان در زندگی شخصی خود کند و کاو می‌کنند تا هنرشان را غنی‌تر سازند. معدودی این کار را به اندازه‌ی مخملباف انجام می‌دهند که زندگی و فیلم‌هایش تقریباً به شکلی یکپارچه در هم بافته شده است.

تردید مخملباف درباره‌ی تعصبات انقلابی‌اش در زندان آغاز شد. او کمونیست‌ها را تحقیر می‌کرد و آنها را استالینیست‌هایی متعصب برمی‌شمرد که بحث‌های بی‌پایان آنها درباره‌ی اصول ایدئولوژی‌شان از آنچه در خیابان‌ها در حال رخ دادن بود، فاصله‌ی زیادی داشت. این مطمئناً همان تصوری است که دیدن فیلم “بایکوت” به شما می‌دهد، فیلمی تبلیغاتی برای حکومت روحانیون که کمی پیش‌تر موضع خود را علیه چپ‌ها آشکار کرده و عده‌ی کثیری از آنها را اعدام کرده بود. ساختار فیلم بیشتر به فیلم‌های مهیج عامه‌پسند شبیه است، با نماهایی زمخت، بازی‌هایی به طرزی دیوانه‌وار اغراق‌آمیز و موسیقی متنی بیش از ‌اندازه مهیج. اما به رغم ساختار خام و پیامی ضدکمونیستی که با خام‌دستی تمام و در جهت کمک به حکومت خمینی در فیلم گنجانده شده، لایه‌ی زیرین فیلم یادآور مضمون اغلب آثار مخملباف است: کشمکش میان امیال شخصی و میل به مبارزه یا مرگ به خاطر هدفی عالی.

شورشی جوان فیلم “بایکوت” دچار چنین گسستگی‌هایی‌ست. در راه “نجات جامعه”، توسط مأموران پلیس دور‌ه‌ی شاه به عنوان یک تروریست دستگیر می‌شود. رهبران کمونیست او در زندان از او می‌خواهند که بیانیه‌ی سیاسی غرایی را در دادگاه ایراد کند و بسان یک قهرمان بمیرد، حال آن که حقیقت این است که مرد جوان بیشتر ترجیح می‌دهد زنده بماند و دوباره زن و بچه‌اش را ببیند. او در نهایت در یک روز بارانی اعدام می‌شود، تنها، بی هیچ نشان از قهرمانی، و در عین حال، هنوز پر از تردید. بعد کمونیست‌ها با افسانه‌بافی، مرگ ننگ‌بار او را به شهادتی پرافتخار تبدیل می‌کنند.

اما مشکل ایران، چنان که خود مخملباف نیز می‌داند، ژرف‌تر از تعصبات چپ‌هاست، یا به واقع، قدرت‌طلبی روحانیون. او در زندان شاه، به نوعی دچار تحول شد. شروع به رد کردن عقاید تعصب‌آمیز سیاسی از هر نوع کرد و به عنوان دغدغه‌ی اصلی‌اش بر فرهنگ ایرانی متمرکز شد. او در پاریس به من گفت: «در زندان دریافتم که فرهنگ ما با دموکراسی دچار مشکل است. اگر فقط به یک خدا باور داشته باشی، به یک مذهب، و به این که فقط یک کشور یعنی ایران مورد عنایت خداوند است، آن هنگام حقیقت فقط می‌تواند یک چیز باشد، این که در نهایت یک دیکتاتور نصیبت می‌شود. به همین دلیل است که من بعدها سعی کردم کم کم چیزهایی را از ذهنم پاک کنم، مثلاً با کتاب خواندن، با سفر، و دریافتم که چه چیزی به طور نسبی درست است. این گونه شد که از ابراز کردن خودم به واسطه‌ی هنر دست برداشتم.»

 
Tehran Review
کلیدواژه ها: , , , , | Print | نشر مطلب Print | نشر مطلب


What do you think | نظر شما چیست؟

Search
Most Viewed
Last articles
Tags
  • RSS iran – Google News

    • What could finally topple Iran's regime? Earthquakes. - Christian Science Monitor
    • UN watchdog, EU's Ashton to press Iran in nuclear dispute - Reuters
    • Iran MPs urge ban on presidential runs by Rafsanjani, Mashaie - Reuters
    • U.S. Seeks More Ways to Isolate Iran, Treasury's Cohen Says - Bloomberg
    • Canada won't participate in UN disarmament forum while Iran in charge - CTV News