Home

Titleاز خیابان‌های تهران ـ بخش هفدهم

دو سال عاشقی

15 Jun 2011

■ شفق آشنا
Font Size + | - Reset

نمی‌دانم از کجا شروع کنم. از همین دو روز پیش بگویم که باز مثل همیشه کتانی‌هایمان را پوشیدیم بطری‌های آب معدنی‌مان را دست گرفتیم و به خیابان رفتیم یا دو سال پیش که مثل دیوانه‌ها شور و هیجان داشتیم و از خوش خیالی هزار جور فکر و خیال می‌کردیم یا به بیست سال پیش برگردم وقتی هنوز بچه بودم، مدرسه نمی‌رفتم و پدرم را می‌دیدم که با رادیور ور می‌رود، توی سر آن می‌زند و نزدیک گوشش می‌گیرد و طول موج‌ها را تنظیم می‌کند تا بتواند بی‌بی‌سی را بگیرد؟ فرقی نمی‌کند از هر کدام از این‌ها را که بگویم، قصه همان قصه است و داستان همان داستان. تنها در این میان من بزرگتر شده‌ام و در دلم حسرت به روی حسرت انباشته شده است و بغض به روی بغض و فریادهایی که هم چنان در گلو گیر کرده است.

باور نمی‌کنم. اصلا نمی‌توانم تصورش را کنم که چند روز پیش ششمین سال ریاست جمهوری محمود احمدی‌نژاد را پشت سر گذاشتیم. بیش از 2000 روز . وحشتناک است. چه کسی باور می‌کند؟ درست است که مردم از اصلاحات ناامید شده بودند. درست است که می‌گفتند چه فرقی می‌کند، این نباشد یکی دیگر می‌آید و سر و ته یک کرباس‌اند؛ اما کمتر کسی تصور می‌کرد که با شکست اصلاح طلبان چنین پدیده‌ای سر کار بیاید که در دوران ریاستش کمتر هفته‌ای باشد که در آن حرف‌های بی سر و ته از نماینده یک ملت شنیده نشود و کمتر روزی باشد که به واسطه این دولت مجعول، جهانیان با دیده تحقیر به کشور ما ننگرند. روزگار ما تلخ و قصه ما پر غصه بود اما با حضور محمود بر تخت ریاست تلخ‌تر و پرغصه‌تر شد.

من از بچگی در خانواده‌ای سیاسی به دنیا آمدم. از وقتی یادم است تلویزیون جمهوری اسلامی در خانه ما تحریم بود و اگر هم از سر ناچاری به اخبار آن روی می‌آوردیم، تلویزیون نگاه کردن با غرغر و بد و بی‌راه پدرم و نفرین‌های مادرم همراه بود. همیشه روزنامه توی خانه‌مان پیدا می‌شد و توی مهمانی‌ها اکثرا بحث‌های سیاسی می‌کردند. من نگران بودم و با ترس و وحشت به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. می‌ترسیدم از این که بیایند و ما را بگیرند؛ از این که توی خانه‌مان بریزند. از این که بابایمان را ببرند. سال‌های کودکی من این طور شروع شد که تلویزیون دروغ می‌گوید، توی مدرسه بهتان دروغ می‌گویند و حرف‌های کتاب دینی را باور نکن. معلممان گفته بود باید اولِ تمام کارها بسم‌الله بگویید و اگر این کار را انجام ندهید خدا شما را دوست ندارد. فکرش را بکنید در سن هفت سالگی فکر و ذکرم این شده بود که یادم نرود اول کارها بسم‌الله بگویم. می‌خواستم کارتون ببینم بسم‌الله می‌گفتم. می‌خواستم بروم دوچرخه سواری می‌گفتم بسم‌الله. موقع غذا خوردن، دست‌شستن، لباس پوشیدن، همه چیز. کابوس روزها و شب‌هایم شده بود این که آیا واقعا در تمام کارها یاد خدا بوده‌ام یا نه؟ بنده‌ی ناشکری هستم؟ دچار استرس و عذاب وجدان شده بودم به خودم می‌گفتم وای یادم رفت! می‌خواستم مشق‌هایم را بنویسم بسم‌الله نگفته‌ام و غصه می‌خوردم تا اینکه یک روز که مادرم به رفتارم مشکوک شده بود علت ناراحتیم را پرسید و هنگامی که برایش تعریف کردم زیر لب غرغر کرد و گفت خانم معلمتان بی‌خود گفته است، هر کاری که دوست داری بکن. گفتم یعنی بسم‌الله نگویم چیزی نمی‌شود؟ گفت نه که نمی‌شود یک روز نگو ببین چه اتفاقی می‌افتد؟ و این آغاز تمرد من بود. آغاز شک کردن و فکر کردن به محیط پیرامون. فکرش را بکنید فقط هفت سالم بود!

حالا دیگر دو سال است که کار از کار گذشته و برای ما زندگی تبدیل به مبارزه شده است و مبارزه در جزئی‌ترین رفتارهای روزمره ما جریان دارد. این نسل دیگر باز نمی‌گردد و نمی‌خواهد نوحه‌خوان سال‌های سیاه گذشته باشد. نگاه ما به آینده است و به فرداهایی روشن. فرداهایی روشن برای نسلی که بغض را تبدیل به فریاد کرد

“از ساعت چنده اینجائید؟ ده؟ نه؟ هشت؟ کی خسته‌اس؟ ممه رو لولو برد. آب می‌ریزن اون جایی که می‌سوزه. کسانی که ادعای روشنفکری دارند اندازه بزغاله هم نمی‌فهمند. اینها مشتی خس و خاشاک‌اند …”

من بزرگ‌تر شدم و حکایت همچنان باقی بود. اصلاحات تازه پیروز شده بود. مردم شور و شوق داشتند و به هر بهانه‌ای توی خیابان می‌آمدند. آن روزها تازه صاحب دوچرخه‌ای شده بودم. دوچرخه‌ای که با عشق نوار پیچ‌اش کرده بودم و توی خیابان‌ها و کوچه‌ها ویراژ می‌دادم و به مردم نگاه می‌کردم که برای اولین بار در عمرم خوشحال می‌دیدمشان. برایم باعث تعجب بود. مردم فرق کرده بودند می‌نشستند توی پارک‌ها با هم حرف می‌زدند. توی کلاس‌ها موسسه‌ها سمینارها همان حرف‌هایی را می‌زدند که پدر و مادرم و عموها و خاله‌هام سال‌ها بود در گوش‌های هم پچ‌پچ می‌کردند. توسعه سیاسی، انتخابات، فشار از پائین چانه‌زنی از بالا، دموکراسی، آزادی مدنی. اینها کلماتی بود که هر روز در گوش‌هایم تکرار می‌شد و با اینکه از مفهومشان سر در نمی‌آوردم، احساس می‌کردم دارد اتفاقاتی می‌افتد. دارد بعضی چیزها تغییر می‌کند. دخترها توی خیابان لباس‌های قشنگ‌تری می‌پوشیدند. پسرها موهایشان را مدل‌های جدیدی می‌زدند و استقبال و علاقه از چیزهایی که قبلا حتی اسمشان را نشنیده بودم زیاد شده بود. اسامی مثل کنسرت، ان.جی.او ، سی‌دی، اینترنت. حتی جاهایی که همیشه سر می‌زدم هم تغییر و تحول رخ داده بود. کتاب‌فروشی‌ها پر از کتاب‌های جدید شده بودند. تعداد روزنامه‌های جسور و وزین در دکه‌های روزنامه‌فروشی دو رقمی شده بود و من که قبل از آن فقط هفته‌ای یک بار می‌رفتم کیهان بچه‌ها می‌خریدم، هر روز باربند دوچرخه‌ام پر می‌شد از سه یا چهار روزنامه که اگر تا شب هم می‌خواندی باز مطلب برای خواندن بود. با دکه‌دار رفیق شده بودم. آقا جامعه داری؟ آقا طوس داری؟ آقا آزادگان داری؟ صبح امروز چی؟ با اینکه نمی‌فهمیدم قضیه از چه قرار است؛ اما مطالب روزنامه را می‌خواندم و از پدر و مادرم سوال می‌کردم. عالیجناب سرخپوش یعنی چی؟ عالیجناب خاکستری کیه؟ تاریکخانه اشباح کجاست؟

“احمدی نژاد 24000000 رای. محمود احمدی نژاد برای بار دوم به ریاست جمهوری انتخاب شد. گشت ارشاد. کتاب‌های بی‌مجوز. نشریه‌های تعطیل. دانشجویان تعلیقی. کمیته انضباطی”

خاتمی گریه کرد. خاتمی اشک‌هایش را پاک کرد و برای بار دوم رئیس جمهور شد اما انگار تمام آن خوشی‌ها وهم و خیال بود. خاتمی اشک‌هایش را پاک کرد اما دل ما دیگر خوش نشد که نشد. از فردای 18 خرداد 1380 ما به قهقرا رفتیم. خاتمی دیگر آن سید خندانِ دوست داشتنی نبود و جامعه هم شور و شوقش را از دست داده بود. مردم دوباره شروع کرده بودند به نق زدن و دوباره روزنامه‌ها از دست مردم به دکه‌ها برگشت و از آنجا هم با توقیف‌های همیشگی ارشاد به محاق رفت. پدرم دوباره سراغ رادیوی قدیمی‌اش را گرفت و من که داشتم دوران بلوغ را پشت سر می‌گذاشتم از دیدن جو یاسی که داشت دوباره بر جامعه حاکم می‌شد غصه‌ام می‌گرفت و دچار ناامیدی‌های شدید می‌شدم. دلم می‌خواست از این مملکت بروم. دلم می‌خواست نبینم آن همه نابرابری‌ها را و همه چیز را فراموش کنم.

این بود که فاجعه 1384 پیش آمد و آنچه که نباید رخ می‌داد اتفاق افتاد. با ورود احمدی‌نژاد به کاخ ریاست جمهوری من هم وارد دانشگاه شدم و برخلاف تصورات تمام عمرم که فکر می‌کردم دانشگاه جایی است که می‌توان فریاد کشید و ناکامی‌ها را جبران کرد، برایم به جهنم تبدیل شد. قیافه نگهبان‌های اخمو و حراستی‌های پر سوءظن هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود. وقتی می‌دیدم که دخترها از دیدن حراست رنگشان مثل گچ سفید می‌شود انگار تمام ابرهای دنیا در دلم می‌گریستند. بهشان می‌گفتم بابا آخر چرا می‌ترسید مگر این آدم کیست؟ مگر چه کارتان می‌کند؟ یک جشن دانشجویی درست و درمان نتوانستیم برگزار کنیم. یک شب یلدا نتوانستیم در دانشگاه برنامه داشته باشیم. حتی انجمن اسلامی را هم منحل کردند. بیرون از دانشگاه هم همان وضع بود برنامه‌های ادبی لغو می‌شد فعالیت ان.جی.او ها ممنوع می‌شدند. می‌زدند توی سر ما و صدایمان در نمی‌آمد تا اینکه:

“برابر اطلاعاتی که ما از ستادهایمان داریم در سطح کشور، برنده قطعی، برنده قطعی با نسبت آرای بسیار زیاد این جانب هستم” (میرحسین موسوی 22 خرداد 1388)

روز بیست و دوم خرداد دو سال پیش حمام کردم موهایم را شانه زدم لباس‌های خوبم را پوشیدم با دوست دخترم قرار گذاشتم و با هم به حسینیه ارشاد رفتیم و آنجا رای دادیم. با هم بحث کردیم که تیتر روزنامه‌های فردا چه می‌تواند باشد و به خانه‌هایمان بازگشتیم. نتایج اولیه را که اعلام کردند همه شوکه شدیم. تمام شب را از استرس و نگرانی نخوابیدم. تلفن‌ها را برداشته بودیم و به هم زنگ می‌زدیم. بچه‌ها می‌پرسیدند شفق چه شده؟ و یک کلمه حرف مشترکمان بود: کودتا.

بغض ما ترکید. بغض بیست و چند ساله ما ترکید. اگر دوم خرداد برای ما نبود. اگر اصلاحات به نسل پیش از ما برمی‌گشت، جنبش سبز ویژه نسلی بود که 4 سال از جوانیشان در دوران محمود احمدی‌نژاد تباه شده بود. برای نسلی بود که تحقیر شده بود. نسلی که باورهاش هیچ سنخیتی با آرمان‌های نظام نداشت، با اینکه در همین نظام و بعد از همین انقلاب به دنیا آمده بود. نسلی که در دوران جنگ به دنیا آمد و دوران کودکیش به جای شنیدن صدای سرود و آهنگ با صدای موشک و بمباران گذشت. نسلی که در دوران قحطی و نداری بزرگ شد و اصلاحات نیمه‌کاره را دید و با هر روز حکومت محمود احمدی‌نژاد خشمگین‌تر و عصبانی‌تر شد و حالا دیگر کار از کار گذشته است. حالا دیگر دو سال است که کار از کار گذشته و برای ما زندگی تبدیل به مبارزه شده است و مبارزه در جزئی‌ترین رفتارهای روزمره ما جریان دارد. این نسل دیگر باز نمی‌گردد و نمی‌خواهد نوحه‌خوان سال‌های سیاه گذشته باشد. نگاه ما به آینده است و به فرداهایی روشن. فرداهایی روشن برای نسلی که بغض را تبدیل به فریاد کرد.

 
Tehran Review
کلیدواژه ها: , , , , , | Print | نشر مطلب Print | نشر مطلب


What do you think | نظر شما چیست؟

Editor's choice
  • Are we media Cannibals?
  • Europe and Israel are not drifting apart, By Bilal Benyaich
News English

titr Iran’s supreme leader ‘likes’ Facebook despite ban

Critical comments removed

titr Iran sidesteps sanctions to export its fuel oil

Iran is dodging Western sanctions

titr Iran might let diplomats visit Parchin

“Allegations about Parchin is ridiculous”