در سوگ هاله سحابی
برای خاطرههایم سیاه میپوشم
2 Jun 2011
■ پروانه وحیدمنش
یکم
می گویند به هرچه باور داشته باشی، هر طور زندگی کنی، به هرچه عشق بورزی، همانطور خواهی مرد. ساعت ده شب است و پیکر بی جانت که دیشب همین ساعت ها بالای سر پدر قرآن می خواند در تاریکای شب و وحشت یک گورستان کوچک محلی به خاک می سپارند تا به گمانشان فردا دیگر خاطره ای از تو در گوش زمان و زمین باقی نماند. امشب اما گورستان کوچک لواسان تکرار آوایی را در گوش خود می شنید که خاکی های خسته مدینه هزار و چهارصد سال پیش می شنیدند. می گویند جمعیت هم صدای یا زهرا، یا مظلوم سر داده بودند و جز صدای هق هق گریه و ضجه زنان و ضربه های گورکن بر خاک نمناک گور پدرت، صدایی در شبی چنین سوگوار شنیده نمی شد.
از منبرهایشان شنیده بودیم که فاطمه زهرا به فاصلهٔ کمی پس از پیامبر و بر اثر ضربه ای که به او زدند درگذشت و شبانه به خاک سپرده شد.
می گویند مادر سهراب پیکر بی جانت را در آغوش گرفته و التماست کرده سلامش را به سهراب برسانی. خیلی های دیگر هم می خواستند از تو بخواهند پیام آور سلام شان باشی. نگاه کن به گورستان های جنوب تهران، همان گورستان خاوران را می گویم. بهشت زهرا را یادت نرود بانو … گورهای دسته جمعی امشب به احترامت یک دقیقه سکوت کرده اند.
دوم
نبودم. کیلومترها فاصله بود بین من و کلاس های قرآن ات و روسری سپیدی که به نشان صلح بر سر می کردی. نبودم و کیلومترها فاصله بود بین من و تو که در سوگ پدر، تصویر قاب گرفته اش را حمل می کردی تا شاید نگاه آنها که محاصره تان کرده بودند روی چروک های صورت پیرمرد بیافتد و یک لحظه شرم کنند. نبودم و بودند دوستانی که سال ها رفیق خنده ها و بغض هایت بودند. یکی می گفت رو بر می گردانت سلام می کند به تو، می رود سراغ دکتر ملکی سلامی کند که می بیند فریادی بلند می شود. سر می چرخاند. خبر دهان به دهان می شود. تو در چند قدمی پیکر پدرت جان دادی …
در روایات اسلامی می گویند تا وقتی مرده را در قبر نگذاشته اند و سنگ لحد بر پیکرش ننهاده اند، روح هنوز در حوالی بدن است و نمی داند که مرگی رخ داده است. می گویند خود مرده هم در تشییع پیکر خود شرکت می کند؛ اما به محض اینکه درون قبر گذاشته می شود و سنگ بر سرش می خورد می فهمد مرگی که در مراسمش شرکت داشته عزای خودش بوده. چطور پدرت در تابوت نظاره کرد ضربه بر پیکر دخترش را بانو؟
سوم
جایی خواندم که پدرت بارها خواسته بود پیش از مرگ نگاهش به نگاهت دخیل ببندد. شنیده بودم بارها خواسته بود تو را ببیند و چه غروری بود در نگاهش وقتی نامت را تکرار می کرد. تو اما وقتی آزاد شدی که چشم های پدر دیگر تو را ندید و گوشش دیگر زمزمه های بابا بابای تو را نشنید. بگو الان که سنگ لحد بر سینه تو و پدر گذاشته شده و همه، شبانه شما را ترک کرده اند کدام خاطره را برای پدر تعریف می کنی؟ برایش می گویی که چطور سوزش درد ضربه ای که به پهلویت خورد جانت را آزاد کرد تا کنارش آرامش بگیری؟
بگو هنوز هم می گویی خشم را کنار بگذاریم و متانت به خرج بدهیم وقتی تو را شبانه به خاک سپردند و بی گناه جانت را گرفتند؟ بگو هنوز هم می گویی خواسته هایمان را روی کاغذ بنویسیم؟
بگو صدای ضجه های سوگواران این سالها را به گوش خدا خواهی رساند؟

کلیدواژه ها: پروانه وحیدمنش, هاله سحابی |

عجب نوحه ای بود برادر.