برای پویایی جنبش سبز چه باید کرد؟ ـ گفتگو با حمید دباشی ـ یک
جمهوری اسلامی؛ پیش از فرا رسیدن مرگش، مرده است
23 May 2011
■ شروین نکویی
نزدیک به دو سال از آنچه به نام جنبش سبز در تاریخ ایران ثبت خواهد شد، میگذرد. این جنبش که نتیجه مستقیم انتخابات ریاست جمهوری ۸۸ و پافشاری میرحسین موسوی و مهدی کروبی به عنوان دو نامزد معترض و سپس حمایت بخش قابل توجهی از جامعه با آنها شکل گرفت، پس از سه دهه موفق شد تا اقشار مختلف مردم ایران را در تهران و شهرهای بزرگ دیگر را بار دیگر به خیابانها آورد تا احیای حقوق سیاسی و شهروندی خود را استیفا کنند. مردم ایران گویی بسان انقلاب ۱۳۵۷ اعتقاد داشتند که سرنوشت سیاسی کشور به دست آنها و در خیابانها تعیین خواهد شد.
اما در دیگر سو، حکومت جمهوری اسلامی موفق شد با استفاده از خشونت در مقابل تظاهر کنندگان و حبس و حصر کادر اصلی اتاق فکر دو نامزد ریاست جمهوری و به موازات آن ایجاد جو پلیسی ـ نظامی، سرانجام پس از ماهها جنگ و گریز با مردم معترض به اعتراضات پایان دهد. آنچه مسلم است اینکه دو سال پس از آغاز جنبش سبز از نارضایتی شدید جمع کثیری از مردم نسبت به عدم وجود حقوق شهروندی کاسته نشده است. اما از سوی دیگر کنشهای سرنوشتساز فعالان این جنبش اعم از تظاهرات، اعتصابات و کار تشکیلاتی سیاسی به حداقلی از آنچه که باید باشد، افول کرده است.
چه راهحلها و راهبردهایی پیش پای جنبش سبز و برای به ثمر رسیدن نهال امیدی که این جنبش در دل آزادیخواهان ایران کاشته، در پیش رو داریم؟ تهران ریویو در آستانه سالروز حضور میلیونی مردم ایران با هدف حقخواهی و بازپسگیری حقوق شهروندی و مدنی خود به گفتگو با نظریهپردازان و اساتید ایرانی میپردازد.
در نخستین قسمت از این مجموعه با حمید دباشی جامعه شناس و استاد ادبیات مقایسهای، دانشکده زبانها و فرهنگهای خاورمیانه و آسیا، دانشگاه کلمبیا در نیویورک به گفتگو نشستهایم.
آقای دباشی، سپاسگزارم از اينکه وقتتان را در اختیار ما گذاشتيد. حدود ۲ سال پيش، در مقالهی با عنوان «قدرتِ مردم» نوشتيد که بزرگترين برندهی انتخابات رياستجمهوری سال ۸۸ مردم ايران و آرمانهای دموکراتيک آنها بود. و همچنين نوشتيد که بزرگترين بازندهی آن انتخابات آيتالله خامنهای بود، چون فرايند انتخابات و حضور گسترده و عظيم مردم (و نه نتيجهی تقلبآمیز آن) اراداه و توانايی شهروندان ايرانی و هوشمندی دموکراتيک آنها را ثابت میکند که ولايت فقیه و موضع قيممآبانهی او را در جامعهی ايرانی بلاموضوع و تيره میکند. دو سال بعدتر، آنکه را که برنده و بازنده (برنده و بازندهی نهانِ ماجرا) خوانده بوديد ظاهراً در موقعيتی بر عکس قرار دارند. علی خامنهای به نظر میرسد که از هر زمان ديگری قدرتمندتر شده باشد و هيچ نشانهای دال بر قدرت آشکار مردم از حیث نافرمانی مدنی، تظاهرات يا اعتصابات، يا اخباری از ايجاد شبکهها و سازمانهای سياسی تازه برای قدرتمندتر کردن کنشگری سياسی وجود ندارد. آيا جنبش سبز مرده است؟ آيا اين آغاز فصل تازهای از توهمزدايی در ایران است مانند تجربههای مکرر يکقرن اخير که اندکزمانی پس از اميد آزادی، باز هم ديکتاتوری به صحنه بازگشته است – مانند دورهی پس از انقلاب مشروطه، و دورهی بعد از دولت مصدق و دورهی پس از سالهای آغازين انقلاب ۵۷؟
ممنونام شروين عزيز به خاطر فرصتی که برای اين گفتوگو در اختيار من قرار داديد. ابتدا بايد بگويم که دربارهی خلاصهای که از ديدگاههای من دربارهی جنبش سبز در دو سال گذشته ارايه کرديد موافقم اما با توصیفی که از وضعيت فعلی ما میکنید موافق نيستم. دو سال پس از آغاز جنبش سبز، و حتی پيش از فرا رسيدن بهار عرب، که تأثير طولانیمدتی بر آن خواهد داشت، دستيافتهای فراوانی داشتهايم که برشمردن آنها وقت زيادی میبرد. پس، نه: جنبش سبز نمرده است. جنبش سبز بسيار هم زنده و قبراق است. کافی است گيرندههای قویتری برای دريافت علايم داشته باشيد. قبل از اينکه چیز ديگری بگويم، بايد به یاد داشته باشيد که جنبشهای اجتماعی منطق درونی خودشان را دارند که بنا به تعريف برآمده از اجتماع و جمعی هستند. ما باید سعی کنيم اين منطق درونی را رمزگشايی کنيم نه اينکه اين جنبشها را به طور تراجعی با چيزهايی تطبيق دهيم که از قبل با آنها آشنا هستيم.
جنبش سبز به مثابهی يک واقعيت اجتماعی بسيار جلوتر از توانايیهای تحليلی ما هستند و ما به عنوان تحليلگر، مورخ يا نظريهپرداز از شواهد واقعی مردم خودمان که دليرانه و خلاقانه اين جنبش را به پيش بردهاند، عقبتر حرکت میکنيم. داوری من اين است که واقعيت اين جنبش بسيار غنیتر از آن است که فقر فلسفی ما از عهدهی تصور آن برآيد. با در نظر داشتن اين نکته، بگذاريد با دقت بيشتر به دستیافتهای جنبش سبز نگاه کنيم. در حال حاضر، نامشروع بودن جمهوری اسلامی به عنوان يک دستگاه دولتی بيش از دو سال، بيست سال يا سی سال گذشته برای جهانيان آشکار شده است (به ويژه در جهان عرب و نزد مسلمانان). هالهی تقدسی که جمهوری اسلامی به طور مصنوعی گرداگرد خويش آفريده بود از ميان رفته است و دستگاه تبليغاتی آن که روزگاری به متفکرانی چون عبدالکريم سروش و فيلمسازانی چون محسن مخملباف میباليد، اکنون به ترکيب مبتذلی از فاطمه رجبی، محمد جواد لاريجانی، حسين شريعتمداری، سعيد تاجيک و محمد مرندی تقليل يافته است.
بحرانهای ساختاری جمهوری اسلامی برای جنبشهای کارگری، زنان و دانشجويان تعيينکنندهاند – و اين سه جنبش هدايت خيزش را به عهده دارند، نه از طريق یک راهبرد معين، بلکه به اعتبار واقعيتهای اقتصادی، اجتماعی و سياسیشان
اين بهترين سطح از توانايی بسيجگری جمهوری اسلامی در دفاع از خود در ساحت انديشه، هوشمندی و استدلال است. نهاد بر آمده از فقاهتِ ولايت فقيه که سلطانيسم اسلامگرا از طريق آن در پی اين بود که موضع و منزلتی شيعی به خود بدهد، بيش از گذشته پرده از خصلت منسوخ و مبتذلاش فرو افتاده است. من برآمدن بهار عرب را کاملاً به جنبش سبز نسبت نمیدهم اما باور دارم که هر دو ريشه در روحيهی مبارزهجويی مشابه و توقفناپذیر يکسانی دارند. از آن مهمتر، جنبش سبز توانسته است در عرصهی عمومی و در فضاهای گفتمانی فرهنگ سياسی جهانشهری و اينجهانی ما را به شکلی اعاده و آشکار کند که اسلامگرايی ستيزهجوی رژيم را تضعيف میکند. فريبکاری جمهوری اسلامی در به سرقت بردن و تحریف يک فرهنگ سياسی استخواندار و اينجهانی از طریق اسلامیسازی سبعانهی فرهنگ سياسی چندوجهی و چندکانونی ما بيش از پيش بر جهانيان آشکار شده است.
غیبت تظاهرات خيابانی نشانهی اين نيست که سازمانهای سرکوبگر جمهوری اسلامی موفق به سرکوب جنبش حقوق مدنی شدهاند. درست بر عکس: اين سرکوب در واقع بسيار بيشتر باعث شده است که اين جنبش در زمينی محکمتر و غنیتر ريشه بدواند و منجر به توليد ميوههای شيرين و خوششکلتر شود. تمام آنچه که لازم بود يک سؤال ساده بود: «رأی من کجاست؟» و جمهوری اسلامی مجبور شد که تمام نيروی کريه و سبعانهاش را در برابر ديدگان جهانيان عريان کند. جنبش سبز، پس از اين پرسش گشاينده، سه مرحلهی پياپی و مهم تظاهرات خيابانی، تبيین گفتمانی، و اکنون متصل شدن به بهار عرب را پشت سر گذاشته است. پس دلايل فراوانی هست که خوشبين باشيم و اين ماجرا را جشن بگيريم نه اينکه حس توهمزدايی داشته باشيم. ما نه تنها به دورهی پس از انقلاب مشروطه يا عصر مصدق باز نمیگرديم بلکه در واقع حتی به دورهی اصلاحات خاتمی هم باز نمیگرديم. به خاطر جنبش سبز، و دقيقاً به خاطر مواضع دليرانه و بيانيههای ميرحسين موسوی و مهدی کروبی (و بسيار ديگری – از زهرا رهنورد، مصطفی تاجزاده، فخرالسادات محتشمیپور، و محمد نوریزاد گرفته تا منصور اسانلو، مجيد توکلی، بهاره هدايت، احمد زيدآبادی، جعفر پناهی، شيرين عبادی، نسرين ستوده و بسياری ديگر) ما شاهد دورهی يکسره تازهای در تاريخ اجتماعیمان هستيم. به دلايل بسياری ما باید اين دستيافتهای جنبش سبز را جشن بگيریم و به جلو حرکت کنيم.
آيا جنبش سبز اين روزها راهبرد مشترک و منسجمی دارد؟ اگر چنين راهبردی وجود دارد، آن را چگونه تعريف میکنيد؟ و اگر نيست، آيا اين بد است؟ اگر بد نيست، چرا نيست؟ و اگر بد است، چگونه میتوانيم اين وضعيت را تغيیر دهيم؟
نه، جنبش سبز راهبرد منسجمی ندارد. اما انقلاب تونس و مصر هم فاقد چنين راهبردی بودند. هر دوی اينها به شيوهای خود-انگيخته گسترش يافتند و گام به گام جلو رفتند تا به حدی از اهدافشان رسيدند، که سرنگونی ديکتاتورهای بزرگ بود. بر همین قياس که انقلابهای مصر و تونس هنوز پايان نيافتهاند، و همچنين خيزش سوريه، ليبی، بحرين و يمن تازه آغاز شدهاند، جنبش سبز در ايران نيز مراحل مختلفی را هم در صحنهی داخلی ايران و هم در پاسخ به قيامهای دموکراتيک منطقه از سر خواهد گذراند. جنبش سبز يک ارگانيسم زنده است و به اين معنا نمیتواند يک «راهبرد مشترک و منسجم» داشته باشد، که معمولاً از دل يک رهبری واحد يا سازمانيافته میآيد. ما چنين رهبریای در جنبش سبز نداريم و همانطور که در آغاز گفتهام اين هم واقعيتی اجتماعی است و هم واقعيتی خوب است. حتی کسانی که فکر میکنند با جمهوری اسلامی مخالفاند، یا در واقع به ويژه کسانی که فکر میکنند با جمهوری اسلامی مخالفاند، در واقع تاريخ را تقليد میکنند و در اعماق ضميرشان خواستار خمينیای هستند که زير درخت سيبی در حومهی پاريس نشسته است و جنبش را در ايران هدايت میکند.
اين عده باید لنزهایشان را اصلاح کنند؛ نه اينکه جنبش سبز شيوهی «ببر و بچسبان»ی داشته باشد که خودش را با بينايی معيوب و معوجّشان تطبيق بدهد. شما ناکامیهای خاص خودتان را در گذشتهای مرده و پوسيده بر يک قيام عظيم اجتماعی تحميل نمیکنيد، چنانکه میبينم بعضی از انقلابيون بازنشستهی مقیم اروپا اين کار را میکنند، که هنوز به خاطرهی منسوخ فلان رييسجمهور فراری يا بهمان مسلک شکستخورده بچسبيد. بايد کوشش کنيد که ويژگیهای اجتماعی خاص جنبشی را که متشکل از يک نسل کاملاً جدید است درک کنيد. اگر فکر میکنيد که اگر بنیصدر رييسجمهور باقی میماند، فلان و بهمان اتفاق روی نمیداد، و هنوز بعد از سی سال دنبال اين باشيد که سر آن چهارراه جای پارکی پيدا کنيد، از بسياری جهات از وضعيت فعلی غافل و ناآگاهايد و نمیدانيد که جنبش سبز را چطور بفهميد. جنبش سبز منطق درونی و زبان خود را دارد و نمیتواند آن را به چيزی مشابه آن در گذشته فروکاست، از جمله و به ويژه با جنبش اصلاحات دورهی خاتمی.
ما شاهد يک خيزش عظيم دگرگونساز بودهايم که ارتفاع و مرزهای فرهنگ سياسی ما را جلو برده است. اين خيزش، «راهبرد»ی ندارد چون خوشبختانه رهبر، ايدئولوژی، و يک حزب سياسی با معنای استاندارد و متعارف ندارد. جنبش سبز، منطق اجتماعی خودش را دارد، حافظهای جمعی دارد که به شيوهای حماسی تفسيرش کرده است، موضع برآمده از اجتماع خاص خودش را دارد و همچنان به اعتبار همین خصلتاش راهنمای خود است. اين باعث ناکارآمدی جنبش نمیشود. اين وضعيت باعث میشود ريشههای اجتماعی آن پايدارتر، چندوجهیتر، غنیتر، متکثرتر، توقفناپذيرتر و گشودهتر باشد. نمیتوان اين جنبش را با واژگان محدود انقلابیونِ تا به امروز بازنشستهی عصری از دست رفته درک کرد. آنچه که باعث اين وضعيت میشود اختيار کردن يا تصور کردن هيچ «راهبرد»ی نيست، بلکه واقعيت سه جنبش مردمی است – جنبش کارگری، جنبش زنان و جنبش دانشجويی – که در وهلهی نخست باعث برآمدن جنبش سبز شد و اکنون همچنان منطق درونیاش را تمرين میکند و در عين حال اين خیزش را حفظ خواهد کرد و باعث وخيمتر شدن وضعيت بحرانزدهی نامشروع جمهوری اسلامی میشود.
مقصودتان از «راهبرد» اين است که رژيم چه زمانی و چگونه سقوط میکند؛ در حالی که من هميشه گفتهام و باز هم خواهم گفته که اين جنبش هدفش نه حفظ اين رژيم است و نه براندازی آن. اين جنبش هماکنون از اين رژيم فراتر رفته است. اگر منطق درونی جنبش سبز را درک کنید و تعريف سرشار از کليشهی خودتان از «انقلاب» يا «اصلاحات» را بر آن تحميل نکنيد، استمرار يا فروپاشی رژيم در برابر اهداف اصلی جنبش سبز امری است يکسره بلاموضوع. اين جنبش حتی خاتمی را (که از همه به آن نزديکتر است اما بخشی ضروری از آن نيست) پشت سر گذاشته است، چه برسد به بنیصدر يا مسعود و مريم رجوی، يا رضا پهلوی پسر شاه فقيد. البته از خود جنبش سخن میگويم، نه اين انقلابیون بازنشستهی خارجنشين که صبح از خواب بيدار میشوند و ديدگاهشان را بر مبنای سرخوردگیهای کهنه و کليشهشان برای وبسایتی مینويسند يا عدهای که اصرار دارند اين يک «انقلاب» است نه «اصلاحات» – که نشان میدهد تخيل انتقادی محدودشان تنها میتواند له يا عليه خمينی زيگزاگ برود. به اختصار، ما نيازی به تغيیر وضعيت نداريم، چنانکه شما میگوييد. اين وضعيت خودش در حال تغيیر است. ما فقط کافی است اين تغيير را به رسميت بشناسيم، آن را برجسته کنيم، آن را ببينيم و ارج بگذاريم و آن را جلوتر ببريم. بحرانهای ساختاری جمهوری اسلامی برای جنبشهای کارگری، زنان و دانشجويان تعيينکنندهاند – و اين سه جنبش هدايت این خيزش را به عهده دارند، نه از طريق یک راهبرد معين، بلکه به اعتبار واقعيتهای اقتصادی، اجتماعی و سياسیشان.
آيا بايد منتظر يک نيروی محرکهی سياست خيابانی باشيم يا به فکر چگونگی ايجاد آن باشيم؟
هيچ وقت نباید منتظر باشيم. هميشه باید فکر کنيم و عمل کنيم. سياست خيابانی جای خودش را دارد و ممکن است بار ديگر هم شاهد بازگشت آن باشيم. اما در اين لحظه، آنچه که از هر چيز ديگری مهمتر است محوریت سه جنبش مردمیای است که از آنها ياد کردم: کارگران، زنان و دانشجويان. اينها نهادهای پايدار خيزش دموکراتيک هستند که همچنان باعث فرسايش بيشتر ابتذال جمهوری اسلامی میشوند. مدتی بعد از تظاهرات ۲۵ بهمن ۸۹ گفتم که جنبش سبز وارد مرحلهی راديکالتری شده است. از مرحلهی راديکال مرادم اعمال خشونتبار کور نيست. مقصودم اين است که بحرانهای فراگير و ساختاری جمهوری اسلامی اکنون محفلی عمومی، صدايی عمومی و فضايی عمومی يافتهاند و در نتيجه، هر ناآرامی کارگران، هر مسألهی حقوق زنان، و هر عمل مبارزهجويانهی دانشجويان به طور جمعی در اين ماتريس ثبت خواهد شد و جنبش را به پيش خواهد برد. در اين حين، موسوی و کروبی سخنان فراوانی گفتهاند و اين افق را بسيار بيشتر از هر چيزی که خاتمی شهامت حتی تصورش را داشته باشد، بازتر کردهاند و هر چند که آنها را خاموش کردهاند و در حصر نگه داشتهاند، آنها همچنان بليغترين صداهای اين خيزش هستند.
بعضی از مفسران تأکيد دارند که بايد به ماجراها در درازمدت نگاه کرد و روی ايجاد و پرورش فرهنگ آزادی در ايران کار کرد به جای اينکه روی به چالش کشيدن و سرنگونی جمهوری اسلامی و ساختار سياسیاش در کوتاه مدت تأکيد شود. به نظر شما چه بايد کرد؟
ما يک «فرهنگ آزادی» کاملاً استخواندار داريم. مثل هر فرهنگ ديگری ما هم عيوب خودمان را داريم. اما اين معنایاش اين نيست که ما از اساس ناتوان از دموکراسی هستيم، يا چنانکه در لحظهی غريبی از خود-اورينتاليسم پيشنهاد شده است، «جامعهای کلنگی» داريم. ما باید به نحو خستگیناپذيری جمهوری اسلامی را به چالش بگيريم، اساس و بنيادش را، و تحريف سبعانهای را که در فرهنگ سياسی ما انجام داده است، و تاريخ مستمر فجايعی پياپیاش را – تصفيهی دانشگاهها، انقلابهای فرهنگی، اعدامهای دستهجمعی، تبعيدهای اجباری و غيره. در به چالش کشيدن اساس بنيادِ جمهوری اسلامی، ما افراد عادی باید قدرت عظيم خود را درک کنيم. ما افراد عادی، شهروندان جمهوری آيندهمان، بسيار قویتر هستيم از همهی ارگانهای جمهوری اسلامی به طور يکپارچه. در ازای هر يک اعدامی که در طول دو سال اخير انجام دادهاند، ما در سراسر جهان آنها را رسوا کردهايم و مانع دهها اعدام ديگر شدهايم. هادی قائمی مدافع فوقالعاده زبردستتری از حقوق بشر در ایران است تا محمد جواد لاريجانی. هر يک کنشگر سياسی که به زندان انداختهاند يا به خاموشی کشاندهاند، در واقع در محکوم کردن اين قساوت بسيار بليغتر شده است. جعفر پناهی زیر بار کيفرخواست است و جهانيان تازه اکران فيلماش را در کن ديدهاند.
به شما اطمينان میدهم که پناهی هرگز اين اندازه محبوب نبوده است، فيلمهایاش هيچوقت اين اندازه ديده نشدهاند، و سينمای او هيچ وقت اين اندازه برای مردماش عزيز نبوده است و هيچ وقت بينش و ديدگاه او تا اين اندازه با جهانيان قسمت نشده است. جنبش سبز همزمان باعث شریفتر شدن و تواناتر شدن ما شده است. هر ایرانی در هر شهری در اطراف جهان بسيار قویتر از قبل است در معرفی واقعيتهای سرزمينمان تا کل وزارت خارجهی جمهوری اسلامی. اين ما هستيم، ما افراد عادی، نه جمهوری اسلامی، که با تحمیل تحريمها به سرزمينمان مخالفايم، و ماييم که روشنفکران کمپرادورِ نئوکان را که نزد دولت آمريکا میروند و خواستار «تحريمهای فلجکننده» عليه برادران و خواهرانمان میشوند، رسوا میکنيم. اين ما هستيم، نه جمهوری اسلامی، که مخالف جنگ هستيم، و عمليات مخفيانه عليه کشورمان را محکوم میکنيم. ما توانا شدهايم؛ ما مالکيت سرزمينمان را به دست گرفتهايم؛ ما عامليت پيدا کردهايم – حالا شما میپرسيد که آيا جنبش سبز ناکام مانده است؟
پرده از ورشکستگی عقايد و روشهای سازمانهای منسوخ و مبتذل سياسی، که محصولاتِ جانبی خود جمهوری اسلامی هستند، فرو افتاده است. ما امروز فرهنگ آزادیمان را میورزيم، رؤیاهای بزرگ در سر داريم، سرودهای آزادیخواهانهی بيشتری میخوانيم، تصويرهای زيباتری نقاشی میکنيم، و فيلمهای شرافتبخشتری میسازيم – و شما میپرسيد که آیا جنبش سبز ناکام مانده است؟ واقعيت عینی نهادهای منسوخ و مبتذل جمهوری اسلامی از بيت رهبری گرفته تا هر نهاد ديگر، برای حفظ تماميت ملی و جهانی کشور ما، سرزمين ما، فرهنگ ما یکسره بیخاصیت است و به همين اعتبار ما عملگران سرنوشت خودمان شدهايم. برای من، اين از هر به اصطلاح «انقلاب»ای که شايد منجر به به قدرت رسيدن هر يک از اين «انقلابيون» بازنشسته و فاسد در ايران شود – که يا در استخدام حيلهگرانِ مغالطهکار نئوکان در اروپا يا آمريکا هستند يا با آنها همکاری میکنند – به مراتب ارزشمندتر است. ما بايد خشنود باشيم که دقيقاً به خاطر استمرار و گشايش طولانی و سالم جنبش سبز، دستِ کلاهبرداران بزرگی که برای مؤسسات صهيونيستی و نئوکانی مانند مؤسسهی سياست خاور نزديک واشينگتن و مؤسسهی هوور کار میکنند و منافع آمريکا و اسرايیل را به پيش میبرند، رو شده است.
تصور کنيد که عقايد و آرزوهای ويرانگری که در مؤسسهی بوش حاکم هستند قرار بود حاصل يک انقلاب يا تغيیر رژيم بشوند. تصور کنيد که پيامدهای جنايتآمیز اقتصادی نو-ليبرالی اوج آرمانهای يک تغيیر رژيم در ايران باشند. آن وقت چه؟ من معتقدم که برای ما فوقالعاده بهتر است که اين مسايل را همينجا و هماکنون که در مرحلهی پیريزی آيندهی دموکراتيکمان هستيم موشکافی کرده و بفهميم. نه در داخل ايران و نه در خارج، جمهوری اسلامی نتوانسته است مانع از توليد و انتشار حتی یک نظر انتقادی شود که ما نياز به پرورش و انتقالاش داريم. به نامههای بینظيری که از اوين و کهريزک بيرون میآيند نگاه کنيد. به شاعرانگی و و شهامتی که از کردستان صادر میشود، به کار روزنامهنگاری بینظير فرشته قاضی در پوشش قربانيان اعدام در ایران نگاه کنيم. يک فرشته قاضی، يک اکبر گنجی، يک جعفر پناهی، يک مصطفی تاجزاده، يک مهرانگيز کار، يک نوشين احمدی خراسانی به من بدهيد – و همهی آنها را که میخواهند چهگوارا بشوند برای خودتان نگه داريد.
امروز از طریق رسانههای جهانی ما چنان به هم متصل شدهايم که پيش از اين هرگز چنين نبودهايم. به همین تهرانريويو نگاه کنيد، يا حتی به تضاد دوگانهی ميان جرس و خودنويس. به کارهای بینظير و شگفتانگیز مانا نيستانی نگاه کنيد. ما در وطن هستيم. اين همانجايی است که میخواهيم باشيم. جمهوری اسلامی يکسره بلاموضوع و بیمعنا شده است و زير فشار تناقضهای درونی خودش در حال فروپاشی است. اما در عين حال، ما باید کارهای بيشتری از قبيل آنچه تا به حال کردهايم انجام دهيم. زندگیمان را بکنيم، در صحنهی نبردمان بجنگيم، به سرزمينمان عشق بورزيمع نسل بعدی را آموزش دهيم و جمهوری اسلامی را برای آيندهمان از اینکه الآن هست بلاموضوعتر کنيم. جمهوری اسلامی پيش از فرا رسيدن مرگاش مرده است. اما جعفر پناهی همچنان فيلم میسازد، محمدرضا شجريان همچنان آواز میخواند، محسن نامجو همچنان آهنگ میسازد، شاهين نجفی هنوز رپ میخواند، فرشته قاضی همچنان گزارش میدهد، اکبر گنجی هنوز هم پژوهش میکند، مانا نيستانی باز هم کاريکاتور میکشد، ترمه همچنان نقاشی میکند… و در درون ما و برای همهی ما در کوهستانهای کردستان، فرزاد کمانگر معلمِ نوههای ماست.

کلیدواژه ها: پویایی, جنبش سبز, حمید دباشی, شروین نکویی |

آخه این آقا که سالیان سال تو این کشور زندگی نکرده چی میدونه از وضع ایران که این قدر مدعیانه حرف می زنه.
جمله ای که شما بولد کردید برای من خیلی جالب بود مرسی…
از جنبش کارگری دو برداشت میشه:
اولی طبقه کارگران این کشوره دومی جنبش های چپگرا در ایرانه که اکثر جمعیت کارگر ایران که از طبقات پایین اقتصادی کشورند که با حکومت موجود کاملا موافقند به خاطر بهتر شدن وضعیت زندگیشون که آمارهای اقتصادی بنگاه های معتبر جهانی این رو تصدیق می کنن که ضریب جینی در ایران پایین اومده.
جنبش های چپگرا هم که درصد بسیار پایینی از کشور رو تشکیل می دن.
جنبش زنان هم فقط در شهر های بزرگ کشور حضورشون تا حدی محسوسه.
جنبش دانشجویی رو هم نمی تونیم بگیم همشون مخالف رژیمن.
یه عده شون که اصلا بسیجین که هر چی از تهران دور میشین درصدشون بیشتر میشه یه عدشون هم واقعا تکنوکراتن و کاری به این مسائل ندارن.
شاید بشه خوشبینانه گفت که یک سومشون ضد رژیمن که اغلب از طیف روشنفکرگراها هستن.
امیدوارم منصفانه راجع به این جستجو کنین