Home

Titleبهارنارنج‌ها پخش راهروهای اوین می‌شوند

کاش رهنورد مجسمه ندا آقا سلطان را هم می‌ساخت

8 Mar 2010

■ پروانه وحیدمنش
Font Size + | - Reset

برداشت اول:

گوشی را می‌گذارم. اشک و فریاد در هم می‌آمیزد و داد می‌زنم: شیدا امروز آزاد می‌شود مادر. باید برویم تهران.

جاده طولانی‌تر از همیشه است. مادر اما زل زده به شیشه و نجوای آرام‌اش تداعی لالایی‌هایی است که کودکی بالای سرمان زمزمه می‌کرد. جلوی اوین شلوغ است. باران می‌زند. دلهره به جانم افتاده. بعد هفت سال آزادش می‌کنند. مادر کیسه‌ای شکوفه بهار نارنج از زیر درختان لیمو جمع کرده. پیشکش شیدایش. در آهنین و هولناک اوین را باز می‌کنند. جوانک حزب‌اللهی ما را به درون می‌برد. زنی محجبه با چادری رنگ و رو رفته صدایمان می‌کند. گره در ابروهایش و زمختی صدایش بکارت زنانگی‌اش را دریده است. نگاهم می‌کند. اسم خواهرم را که می‌گویم در لیست بلند بالایش دنبال نامش می‌گردد. از جایش بلند می‌شود. مادرم در پوست خودش نمی‌گنجد. روسری گلدارش را جلو می‌کشد و با گوشه آن اشک‌هایش را پاک می‌کند. بعد هفت سال دخترش باز می‌گردد. زن باز می‌گردد. کیسه‌ای سیاه در دست دارد. می‌گذارد روی میز. نگاهش می‌کنم. نگاهم می‌کند. نگاهش می‌کنیم. بی‌تفاوت می‌گوید: هر چه داشت در این کیسه است. اینجا را امضا کنید و به سلامت بروید. خدا از سر تقصیراتش بگذرد.

کیسه را باز می‌کنم. روپوش طوسی‌اش، ساعتی که عقربه‌هایش روی عدد پنج خوابیده است، روسری سرمه‌اش و کتانی پاره‌اش. می‌پرسم شیدا کجاست؟

بهارنارنج‌ها پخش راهروهای اوین می‌شوند.

برداشت دوم:

از دانشگاه اخراجم کرده‌اند. نشسته‌ام جلوی عکس خواهرم و به کتاب‌هایم زل زده‌ام. حالا چروک‌های صورت مادر عمیق‌تر شده‌اند و کمرش کمانی‌تر. دیگر حرف نمی‌زند و تنها با عکس شیدا اشک می‌ریزد.

برداشت سوم:

جلوی در خانه‌مان ماشین را نگه می‌دارد. نگاهم می‌کند و می‌گوید دوستم دارد. برقی در چشمانش هست که در کسی ندیده‌ام. سرش را از شیشه می‌کند تو و می‌گوید: مدارک.

باید ثابت کنیم زن و شوهریم. باید ثابت کنیم عقد کرده‌ایم. ما را می‌برند پاسگاه. سیلی محکمی روی گونه‌هایم رد می‌کشد. دستانم می‌لرزد. حقارت تمام وجودم را گرفته است. هر چه بی‌حرمتی است نثارم می‌شود. پاسخ من اما فقط اشک است.



برداشت چهارم:

‌پشت میز اداره نشسته‌ام. صورتم رنگ پریده است. خرجی چهار تا بچه را دادن کار هر کسی نیست. از وقتی مجید رفت هیچکس نبود که باری از دوشم بردارد. مینا هیجده ساله است. با هزار امید و آرزو. خسته‌ام. مقنعه‌ام را می‌کشم جلو و انگشتانم را محکم می‌کوبم روی کیبورد.

اینجانب شهره کاویانی، فرزند فریدون متولد 1335 صادره از فومن درخواست وام …

برداشت پنجم:

شهر سراپا سبز شده. هر چه مینا را قسم می‌دهم که خودش را وارد سیاست نکند، حرف حساب به گوشش نمی‌رود. مطمئن است که این بار جواب خواهند گرفت. حالا همه لباس‌هایش شده سبز. از شالش تا کفشش. حالا هر روز که از دانشگاه بر میگردد فکر می‌کنم زنده است. عکس میر حسین موسوی و زهرا رهنورد را زده به دیوار اتاقش.

من اما با شک به همه چیز نگاه می‌کنم. یادم نمی‌رود آن روز اوین را. میر حسین موسوی آن روز نخست وزیر بود، نبود؟

مینا اما سرم داد می‌زند. او عکس زهرا رهنورد را نشانم می‌دهد که چطور مصمم کنار همسرش ایستاده …

لبخند می‌زنم

برداشت ششم:

رای‌ها را می‌شمارند. احمدی‌نژاد پیروز است. مردم به خیابان‌ها می‌ریزند. کسی این پیروزی را باور ندارد. از پنجره خم می‌شوم و به جمعیتی نگاه می‌کنم که شعار می‌دهند. شهر را بوی باروت و آتش گرفته است. جمعیت پا می‌کوبد. فریاد می‌زند. خشم نسل‌ها فوران می‌کند. پنجره را می‌بندم و به صورت تکیده شیدا و مادرم نگاه می‌کنم. جمعیت داد می‌زند: یا حسین میرحسین

مینا می‌گوید از خون نداها و ترانه‌ها نخواهد گذشت. چقدر آرزو درونش موج می‌زند.

مینا باز نمی‌گردد. شب از نیمه گذشته است. تمام تنم درد می‌کند. موبایلش خاموش است. به اتاقش می‌روم. عکس زهرا رهنورد زیر شیشه میز مینا است. عصبانی می‌شوم.

ساعت سه نیمه شب علی زنگ می‌زند. مینا را گرفته‌اند. میدان مادر. می‌گوید هل‌اش دادند در یک وان سفید.

نفرین می‌کنم همه روزهای رفته را. نفرین می‌کنم دهه شصت را، اخراج از دانشگاه را. مقنعه‌های سیاه را

برداشت هفتم:

از مینا خبری نیست. بیش از بیست روز است که مینا را گرفته‌اند. شب از نیمه گذشته است. حیران شده‌ام. آخرین بار دخترم را میدان مادر دیده‌اند. دور می‌زنم دور مجسمه مادر … دور می‌زنم و صورت خسته مادرم، روزهای نفرین شده خودم و صورت بشاش مینا جلوی چشمم نقش می‌بندد.

مینا زندان است. من دور مجسمه مادر دور می‌زنم و به زنی فکر می‌کنم که مینا دوستش می‌داشت. مجسمه میدان مادر را می‌گویند او ساخته است.

دور مجسمه میدان مادر دور می‌زنم. نفرین می‌کنم همه روزهای رفته را. نفرین می‌کنم دهه شصت را، اخراج از دانشگاه را. مقنعه‌های سیاه را.

نفرین می‌کنم مجسمه مادر را

به اتاق مینا فکر می‌کنم و عکس زهرا رهنورد زیر شیشه میزش

مجسمه مادر لبخند می‌زند و من زار می‌زنم

مجسمه مادر در تاریکی شب به من نگاه می‌کند و من از چشم‌های بازش بیزارم

سرم را از شیشه بیرون می‌آورم و داد می‌کشم

تو را به مادر بودنت قسم می‌دهم بگو دخترم کجاست؟

سرم را روی فرمان ماشین می‌کوبم

یاد حرف مینا می‌افتم

می‌گفت کاش خانم رهنورد مجسمه ندا آقا سلطان را هم بسازد

 
Tehran Review
کلیدواژه ها: , , , , , , | Print | نشر مطلب Print | نشر مطلب


What do you think | نظر شما چیست؟

Search
Most Viewed
Last articles
Tags
  • RSS iran – Google News

    • Saudi Arabia Detains 10 More in Iran Spying Case - VOA - Voice of America
    • Reports boost speculation that Iran has barred 2 prominent figures from ... - Washington Post
    • Iran acts to expand sensitive nuclear capacity: diplomats - Reuters
    • Iran's prisoners of conscience – an interactive guide - The Guardian
    • Iran: your stories - The Guardian