از خیابانهای تهران ـ بخش پانزدهم
سلام آقای رمان
29 Apr 2011
■ شفق آشنا
در این روزها و ماهها و سالهای بیکتابی غنیمتی است که شما بروید توی اینترنت و ببینید نویسندهای برنده نوبل ادبیات شده که کتابهاش از سالها پیش در کشورتان ترجمه و چاپ شده است. غنیمتی است که ببینید او را میشناختهاید و جسته گریخته بعضی از آثارش را خواندهاید و از همه مهمتر اینکه نام این نویسنده ماریو بارگاس یوسا باشد. بعد خوشحال شوید که در این چند سال اخیر بالاخره یکی برنده نوبل شد که اسم و رسمی داشته از قبل و کتابهاش آیینه جوامعی است که دردهایش مثل جامعه خودتان است و همهشان از یک بیماری مزمن رنج میبرند و آن دیکتاتوری است.
بله آقای یوسا ما رفتیم دری اینترنت و دیدیم که تو برنده شدهای و از خوشحالی هوار کشیدیم و رفتیم کتابهای نخواندهات را خریدیم و به دوستانمان هم سفارش کردیم که این کار را بکنند. چند سالی میشد که کتابهای به این قطوری نخوانده بودیم. کتابهای هفتصد، هشتصد و نهصد صفحهای. دلمان را خوش کرده بودیم به رمانهای نازک، داستانهای کوتاه و رمانهایی که حال و هوای دیگری داشتند؛ اما در این چند ماهه دوباره با خواندن رمانهایت رفتیم توی حال و هوای قصه. توی حال و هوای داستانهای خوفناک و روایتهای عظیمی که انگار فقط تو استادشان هستی و میتوانی در روزگار پر مشغلهای که آدمها از هر نظر گرفتارند، چنان ما را مسحور کنی که میخکوب شویم توی خانه و به هر بهانهای کارهایمان را عقب بیاندازیم تا داستانهای تو را بخوانیم. فقط تو میتوانی با ما کاری بکنی که کتابهای چند کیلوییات را دست بگیریم و توی خیابان بخوانیمش. توی مترو ایستاده غرقشان شویم و توی دانشگاه سر کلاس و زیر نگاه شماتت بار استاد آنها را ورق بزنیم.
بله پدربزرگِ نقال، من خودم همینطورها شد که شیفتهات شدم. اول سور بزت را خواندم. همین که داستان را شروع کردم دیدم انگار داستان دارد در ایران اتفاق میافتد. احساس کردم که اورانیا همین دختران سرزمین من است که دارد هر روز شرافتشان بر باد میرود احساس کردم تروخیو همین دیکتاتورهای سرزمین من است که چنان بر روح و جسم مردم حاکم شدهاند که دیگر ارادهای برای آنها باقی نمانده است و حاضرند به هر ذلتی تن دهند. در داستان تو تروخیو هر وقت که دلش میخواهد سراغ زنان وزرایش میرود و با آنها میخوابد. وزرا هم با اینکه از این مساله مطلعاند خم به ابرو نمیآورند. با خودم میگفتم آخر مگر چنین چیزی ممکن است؟ شاید اینها فقط داستان است اما وقتی بیشتر جست و جو کردم دیدم حقیقت دارد و وقتی چند روز پیش در یکی از سایتها خواندم که “اگر ایشان (رهبری) همین الان همسر من را بر من حرام کند با همه علاقه ای که به همسرم دارد از این حکم تبعیت می کنم” چنان بر خود لرزیدم که دانستم تا وقتی آدمهایی وجود دارند که ذوب در این و آن باشند همه چیزی ممکن است.
بدون ادبیات غافلتر میبودیم از این نکته که آزادی برای زیستنیتر کردن زندگی چه اهمیتی دارد و هنگامی که استبداد یا ایدئولوژی یا کیش و آئین، آزادی را پایمال میکند زندگی به چه جهنمی تبدیل میشود
داستان تو را میخواندم آقای یوسا و به خودم میگفتم جانا سخن از زبان ما میگویی. بعد از اینکه سور بز تمام شد سراغ گفت و گو در کاتدرال رفتم. رمان بزرگی که بدون شک تا آخر عمر جزو ده کتاب برتر زندگیام خواهد بود. خودت یک بار گفته بودی که “این رمان چنان انرژی از من در روایتگری صرف کرده بود که دیگر فکر نمیکنم بتوانم مانند آن بنویسم” (1) راست میگویی. دیگر مانند آن نمیتوان نوشت. رمان از مجموعه گفت و گوییهایی تشکیل میشود که افراد در مکانهای مختلف با هم میکنند و تو در این بین داستان را پیش میبری و روابط قدرت را توصیف میکنی. چطور این کار را کردهای؟ آدم میماند که یک رمان هفتصد صفحهای را آخر مگر میشود با این فرم پیش برد؟ گفت و گو در کاتدرال رمان مکالمهها و شخصیتهاست. تو به اندازه یک شهر در آن شخصیت وارد کردهای. از پااندازها و فاحشهها و عرق خورها و همجنسگراها بگیر تا رجال سیاسی و دیپلماتها و گزارشگرها. همه را دانه به دانه توصیف کردهای و شخصیت بخشیدهای انگار که خودت جای همه اینها بودهای یا با آنها زندگی کردهای. این فرم روایت، این طور پیچیده داستانهای مختلف را در دل هم جا دادن و همزمان پیش بردن واقعا کار توان فرسایی است. در کتابت شخصیتها با هم حرف میزنند و در خلال آن سیمای پرو ترسیم میشود. سیمای لیما و انگار لیما تهران است و پرو ایران و آدم مدام از خودش میپرسد که چطور به این کتاب مجوز دادهاند وقتی کلمههایی مانند سینهخیز و سینهکش را سانسور میکنند! وقتی این موضوع را با کتابفروشی در میان گذاشتم گفت مطمئن باش از دستشان در رفته در چاپ بعدی توقیفش میکنند. من هم که استرس گرفته بودم و احساس میکردم که همین حالا ممکن است بیایند بریزند کتاب را جمع کنند، تلفن را برداشتم و شروع کردم با دوستانم تماس گرفتن که سریع بروید این کتاب را بخرید قبل از اینکه خمیرش کنند.
چه سرنوشت غمباری است آقای یوسا که ایران امروز ما شبیه پروی پنجاه سال پیش شماست. تو در کتابت بر خلاف سور بز که محور اصلی داستان شخصیت یک دیکتاتور است اطرافیان دیکتاتور را توصیف کردهای. همان مجیزگوییها همان آدمفروشیها و همان بیرحمیها. در هر شخصیت داستان مشابه بیرونیش را میدیدم. آدمهایی سراپا دروغ سراپا نیرنگ و در عین حال با حسهایی انسانی. در داستانت منفورترین آدمها هم قابل ترحم هستند و قهرمان داستان هم گاهی کارهایی میکند که خواننده را از خودش میراند. بله این سرنوشت مشترکی است که خودت عامدا آن را تصویر کردهای. تو از آن دست نویسندههایی هستی که هنوز به تاثیر ادبیات بر مردم اعتقاد داری خودت هنگام دریافت جایزه نوبل این را گفتی:
“بدون ادبیات غافلتر میبودیم از این نکته که آزادی برای زیستنیتر کردن زندگی چه اهمیتی دارد و هنگامی که استبداد یا ایدئولوژی یا کیش و آئین، آزادی را پایمال میکند زندگی به چه جهنمی تبدیل میشود. کسانی باور ندارند که ادبیات نه فقط ما را به رویای زیبایی و سعادت فرو میبرد بلکه چشم ما را به روی هر ستمی میگشاید. این کسان خوب است از خودشان بپرسند رژیمهایی که میخواهند رفتار شهروندان را از گهواره تا گور کنترل کنند چرا این همه از آن میترسند و دستگاههای سانسور به پا میکنند تا ادبیات را سرکوب کنند و نویسندگان مستقل را بپایند. این رژیمها میدانند که اگر بگذارند خیال آزادانه در کتابها پرسه بزند چه خطرهایی به همراه دارد. میدانند که خواننده آزادی لازم را برای برای خلق داستان را با تاریک اندیشی و هراسی که در دنیای واقعی پیش رو دارد مقایسه میکند و به این ترتیب داستان فتنه ساز از کاز در میآید ” (2)
بله آقای ماریو ! همین نوشتههای شما و امثال شماست که آتش فتنه را فروزان میسازد. همین شما و امثال شما هستید که فتنه را باز تولید میکنید با کتب ضالهتان و با قلمهای کفرآورتان. همین کتابها هستند که آدم میخواند و مقایسه میکند شرایط خودش را با داستان و تحریک میشود که کاری بکند. حداقلش این است که بدهد به دوستانش و بگوید این را بخوان و دوستش هم این کار را بکند و دیگران هم همینطور و دیگر کتابها هم همینطور و این خوانشها به زمزمههایی تبدیل شود که باعث شود آدمها این سوال در ذهنشان ایجاد شود که چرا باید زندگی ما این طور باشد یا برعکس چرا ما نباید این طور باشیم؟ و این سرآغاز فتنه است.
چند روزی است که سومین کتابت را شروع کردهام. جنگ آخر الزمان! کتابی نفس گیر و نهصد صفحهای. حقوقم را که گرفتم اولین کارم این بود که یک راست بروم کتاب فروشی و آن را بخرم. هرچند میدانم دیگر هیچکدام از کتابهایت به اندازه گفت و گو در کاتدرال به من لذت نمیدهد اما مطمئنام که این را هم با علاقه تا آخر خواهم خواند و به دوستانم هم توصیه خواهم کرد. سپاسگزارم آقای رمان! سپاسگزارم و متشکرم که در این روزهای سیاه دل ما را با کتابهایت روشن میکنی.
———————-
پانویسها:
1) کوثری، عبدالله. (1387). مقدمه. در یوسا، ماریو بارگاس. گفتگو در کاتدرال (7-14). تهران: انتشارات لوح فکر.
2) یوسا، ماری. بارگاس. (1389،پائیز). در ستایش خواندن و نوشتن. ترجمه رضا رضایی. نگاه نو، 87.

کلیدواژه ها: تهران, رمان, شفق آشنا, یوسا |
