Home

Titleاز خیابان‌های تهران ـ بخش چهاردهم

وطن کجاست که آواز آشنای تو چنین دور می‌نماید؟*

8 Apr 2011

■ شفق آشنا
Font Size + | - Reset

جواد دوست دوران دانشگاه من است. با هم در یک خوابگاه و در یک اتاق زندگی می‌کردیم. جواد بچه روستاهای آذربایجان است و پدر و مادرش سواد ندارند و از کل خانواده فقط او همت کرده و درس خوانده است. وقتی تهران آمد سراسر شوق و شور بود. می‌گفت بابایم گفته تو فقط درست را بخوان. نمی‌خواهد کار کنی، نمی‌خواهم مثل من قصاب بشوی. کمی که گذشت جواد شوکه شد. راجع به تهران و دانشگاه‌های آن فکرهای افسانه‌ای کرده بود. توی ذوقش خورد اما چون آدم سختی کشیده‌ای بود خودش را از تک و تا نیانداخت. می‌رفت به بچه‌های مردم ریاضی درس می‌داد. برای خودش کارت ویزیت درست کرده بود و همه جا پخش می‌کرد. توی دانشگاه تبلیغ می‌کرد، توی خوابگاه اعلامیه می‌زد. با همه بالا و پائین‌ها درسش را خواند و فوق لیسانسش را گرفت و گفت من دیگر اینجا نمی‌مانم. دیگر خسته شدم باید بروم.

گفتیم جواد تو که انگلیسی بلد نیستی، زبانت ضعیف است. گفت یاد می‌گیرم هرچه باشد از اینجا ماندن راحت‌تر است. گفتیم همین جا هم می‌توانی درس بخوانی و دکترایت را بگیری بروی دانشگاه تدریس کنی؛ اما گفت ترجیح می‌دهم برگردم روستای خودمان کنار پدرم گوسفند سر ببرم تا اینکه اینجا بمانم و درس بخوانم. اذیت شده بود. سر پایان نامه حسابی اذیتش کردند. با استادها دعوایش شد و آخر سر نمره پائینی به او دادند. بعد از جلسه دفاع کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. با اینکه ذاتا آدم آرامی است اما بلند بلند فحش می‌داد و بد و بی‌راه می‌گفت. جواد نشست به زبان خواندن. دو سال تمام زبان خواند تا نمره لازم را گرفت. واقعا از صفر شروع کرد و روز و شب می‌خواند. خانه‌اش که می‌رفتم احساس می‌کردم وارد یک موسسه آموزش زبان شده‌ام. از در دیوار کاغد آویزان بود. کلمه‌های انگلیسی، جمله‌های امید بخش، تعداد روزهایی که به امتحان زبانش باقی مانده بود.

روزهای بعد از انتخابات هشتاد و هشت بود که چند روزی خانه خودم نرفتم و پیش جواد ماندم. خانه جواد نزدیک انقلاب بود و سریع خودم را می‌توانستم به مرکز حوادث برسانم. از خانه که می‌خواستم بیرون بیایم می‌گفتم جواد نمی‌آیی؟ مردم همه توی خیابان‌ها هستند. می‌گفت نه من بریده‌ام. من از همه این داستان‌ها بریده‌ام. رای هم ندادم اصلا که حالا بخواهم پسش بگیرم. فقط یک چیز می‌خواهم و آن هم این است که از این مملکت بروم و رفت. چند هفته پیش اس.ام.اس داد که از یک دانشگاه اسپانیایی بورسیه گرفته و منتظر است تا ویزایش بیاید و برود. شب آخر با بچه‌ها رفتیم خانه‌اش. گفتم جواد خیلی هیجان زده هستی؟ گفت نه دیگر هیجان هم حتی ندارم اما هنوز مطمئن‌ام که اینجا، جای ماندن نیست.

نسیم دوستِ دوست دختر من است. ما با هم خیلی صمیمی هستیم. بیشتر صمیمیتمان هم به خاطر روزهایی است که با او و دیگر بچه‌ها تظاهرات می‌رفتیم. حوادث آن روزها چنان تاثیری در ما گذاشته که هر وقت با هم صحبت می‌کنیم بیشتر حرف‌هایمان راجع به آن است. نسیم از خانواده مرفهی است و غم نان ندارد اما دختر مستقلی است. سر کار می‌رفت و با پول خودش یک پژوی 206 خریده بود و گهگاه ما را می‌برد ظهیرالدوله یا امام‌زاده طاهر یا احمد آباد. به او می‌گفتیم مسئول زیارت اهل قبور. نسیم دختر احساساتی است. جلوی زبان و اشک‌هایش را هیچ‌گاه نمی‌تواند بگیرد. جایی که کار می‌کرد اداره دولتی بود. نسیم دستبند سبزش را می‌بست و سر کار می‌رفت. آنجا بلند بلند برنامه اعتراضات را اعلام می‌کرد و بی‌پروا حرف‌های سیاسی می‌زد. مسئولین اداره هم تردید نکردند. خیلی سریع حکم اخراجش را گذاشتند کف دستش و گقتند خوش آمدی. نسیم آمد خانه و حسابی گریه کرد بعد گفت اشکال ندارد من که می‌خواستم برای کنکور بخوانم، این شد توفیق اجباری. نشست و برای کنکور خواند رتبه خوبی آورد، ولی وقتی خبردار شد که ستاره‌دار شده است و محروم از تحصیل؛ درنگ نکرد. سریع اقدام کرد برای مالزی و یک ماهه پذیرش گرفت. توی فرودگاه وقتی ما را بغل کرده بود و داشت می‌گریست، گفت هنوز هم نمی‌خواهم راجع بهش حرف بزنم چون می‌دانم اگر بنشینم و فکر کنم اینجا می‌مانم. می‌مانم و آنقدر نعره می‌زنم تا بیایند ببرندم آب خنک بخورم. نسیم رفت و توی فرودگاه به ما گفت که مرا ببخشید برای دو سال از مبارزه معافم کنید قول می‌دهم برگردم و کنارتان باشم.

من کشورم را دوست دارم چون در آن ریشه دوانده‌ام. تمام این کوه‌ها این رودخانه‌ها، این بناهای تاریخی که دیگر چیزی ازشان باقی نمانده، مثل آهن‌ربا مرا به سمت خودشان می‌کشند. فرقی نمی‌کند اگر جای دیگری هم به دنیا می‌آمدم همین احساس را نسبت به آنجا داشتم؛ اما نمی‌خواهم احساس شکست کنم. نمی‌خواهم اقرار کنم که این خاک را واگذار می‌کنم به قومی که دوستش ندارند و برای ویرانی‌اش سوداها در سر دارند

با فرهاد توی کوه آشنا شدم. یک روز تابستان وقتی هوس کرده بودم که تنها کوه بروم، فرهاد را دیدم که توی جان‌پناه نشسته و دارد برای خودش آواز می‌خواند. نشستیم صحبت کردیم و با هم دوست شدیم. کم کم فرهاد به حلقه رفقایمان اضافه شد. خانواده فرهاد از سال‌ها پیش درخواست مهاجرت به کانادا را داده بودند و کارشان هم درست شده بود؛ اما فرهاد دوست نداشت برود. می‌گفت باید ماند. باید اینجا را ساخت. باید هر کدام از ما در حد توان خودمان کاری بکنیم. فرهاد احساساتی نبود و به حرف‌هایش اعتقاد داشت. خانواده‌اش در کانادا هر روز زنگ می‌زدند که بلند شو بیا اما فرهاد مقاومت می‌کرد تا اینکه در یک تظاهرات‌ دستگیر شد. چند روزی بازداشت بود و بعد آزاد شد. حسابی کتک خورده بود اما می‌گفت خب من هم مثل این همه آدمی که هزینه می‌دهند. مگر من چه فرقی با آنها دارم؟ و باز هم می‌رفت و باز هم شعار می‌داد تا اینکه یک شب که رفته بود از مغازه سر کوچه چیزی بخرد، ریخته بودند توی خانه‌اش. شناسایی شده بود و از بخت بلندش این صحنه را دید و همان طور با دمپائی پا به فرار گذاشت. رفت خانه اقوامش پولی جور کرد و از مرز کردستان از کشور خارج شد. حالا فرهاد یک تبعیدی است یا به قول خودش یک آواره. آواره‌ای که با دمپایی از کشور خودش رانده شده است. فرهاد هنوز سر حرف‌هایش مانده. می‌گوید در اولین فرصت که بدانم در صورت ورود دستگیر نمی‌شوم به ایران برمی‌گردم. می‌گوید من تا نبینم که این کشور دارد سامان می‌گیرد خواب آرام به چشم‌هایم نمی‌آید.

هوای بهاری تهران در روزهای عید جان می‌دهد برای قدم زدن و به سینه کشیدن عطر شکوفه‌ها مخصوصا اگر نم نم باران هم کنارش باشد آن وقت دیگر دلت نمی‌خواهد که به خانه برگردی. دوست داری همین طور قدم بزنی در کوچه پس کوچه‌ها و گل‌های یاس را ببینی که از دیوارها پائین ریخته است و طراوت باران را احساس کنی و آرزو کنی که کاش تهران همیشه همین طور آرام و مهربان بود. اما چند شب پیش که جواد را بدرقه کردیم، این هوا دیگر آن احساس همیشگی را نداشت. بر عکس با دیدن آسمان تیره دلم گرفت و خودم را تنها احساس کردم. با حساب سر انگشتی دیدم که بیش از ده نفر از نزدیک‌ترین دوست‌هایم در این چند سال از ایران رفته‌اند و تعدادی نیز اقدام کرده‌اند و منتظر پاسخ هستند. بدون اینکه بخواهم محکومشان کنم با خوم فکر کردم که اگر قرار است همین‌طور چه به اختیار چه به طور موقت و چه از سر ناچاری ناامید شویم و کنار بکشیم، آیا واقعا می‌توانیم به فردای ایران امیدی ببندیم؟ دوست ندارم شعار بدهم اما من کشورم را دوست دارم چون در آن ریشه دوانده‌ام. تمام این کوه‌ها این رودخانه‌ها، این بناهای تاریخی که دیگر چیزی ازشان باقی نمانده، مثل آهن‌ربا مرا به سمت خودشان می‌کشند. فرقی نمی‌کند اگر جای دیگری هم به دنیا می‌آمدم همین احساس را نسبت به آنجا داشتم؛ اما نمی‌خواهم احساس شکست کنم. نمی‌خواهم اقرار کنم که این خاک را واگذار می‌کنم به قومی که دوستش ندارند و برای ویرانی‌اش سوداها در سر دارند. باید ماند و ایستاد و جوادها و نسیم‌ها و فرهادها را فراخواند و این آب رفته را سرانجام روزی به جوی بازگرداند.
• از شاملو

 
Tehran Review
کلیدواژه ها: , , , | Print | نشر مطلب Print | نشر مطلب

  1. فرح says:

    من دارم گریه می کنم

  2. سامان صفرزائی says:

    شفق جان ، ما می مانیم .

What do you think | نظر شما چیست؟

عضویت در خبرنامه تهران ریویو

نشانی ایمیل

Search
Most Viewed
Last articles
Tags
  • RSS iran – Google News

    • Iran Talks Called Substantive, More Talks Nov. 7-8 - New York Times
    • Iranian man who survived execution must be hanged again, judges say - The Guardian
    • Iran nuclear checks most detailed ever - Ashton - BBC News
    • Iran hints for more nuclear concessions - Aljazeera.com
    • Iran FM says nuclear talks to continue soon - Aljazeera.com
  • video
    کوچ بنفشه‌ها

    تهران‌ریویو مجله‌ای اینترنتی، چند رسانه‌ای و غیر انتفاعی است. هدف ما به سادگی، افزایش سطح گفتمان عمومی در مورد ایده‌ها، آرمان‌ها و وقایع جهان امروز است. این مشارکت و نوشته‌های شما مخاطبان است که کار چند رسانه‌ای ما را گسترش داده و به آن غنا و طراوت می‌بخشد. رایگان بودن این مجله اینترنتی به ما اجازه می‌دهد تا در گستره بیشتری اهداف خود را پیگیری کرده و تاثیرگذار باشیم. مهم‌تر از همه اینکه سردبیران و دست‌اندرکاران تهران‌ریویو به دور از حب و بغض‌های رایج و با نگاهی بی‌طرفانه سعی دارند به مسایل روز جهان نگاه کرده و بر روی ایده‌های ارزشمند انگشت بگذارند. تهران ریویو برای ادامه فعالیت و نشر مقالات نیازمند یاری و کمک مالی شماست.