نقدی بر دیدگاه عطاءالله مهاجرانی
استقلال ناب و استبداد شاداب
11 Mar 2011
■ مهدی جامی
آقای مهاجرانی در سخنان اخیر خود (جمعه 13 اسفند در لندن) مطالبی در باره جنبش گفته اند که سر و صدای زیادی به پا کرده است. ایشان جنبش سبز را جنبشی نه انقلابی که اصلاحی معرفی کرده اند، در باره آقای خامنه ای گفته اند که او از نظر مالی آدم سالمی است و نهایتا به استقلال سیاسی جنبش سبز اشاره کرده اند با این تعبیر که نیازی به دخالت آمریکا و احیانا قدرتهای دیگر نیست و ما خودمان می توانیم و از عهده بر می آییم که جنبش را به نتیجه برسانیم. در باره اصلاح و انقلاب من پیشتر نوشته بودم که جنبش بر سر دوراهی است (اینجا: به سوی ضد-انقلاب آینده) و اکنون به آن باز نمی گردم تا فرصتی دیگر. در باره فساد و عدم فساد آقای خامنه ای هم موضوع برای من علی السویه است و فکر نمی کنم امری تعیین کننده باشد. ممکن است به درد جنجال و بیانیه بر ضد مهاجرانی بخورد اما چیزی در آن نیست جز اینکه محورش این است که بقیه دزدند و آقا نیست یا قاعده می گیرد که باید دزد باشد ولی سالم مانده است. در عین حال این هم هست که بین کسانی که می گویند خامنه ای خود نیز فاسد است با کسی مثل مهاجرانی فرق فارقی پیدا ست و آن هم این که مهاجرانی اطلاعات اش حتما بیشتر است و آنها که می گویند خامنه ای فاسد است از روی ظن و گمان حرف می زنند. اما برای جنبش فرقی ندارد. خامنه ای بر نظامی امارت دارد که سر تا پا فاسد است هم در دین و هم اخلاق و هم ثروت اندوزی بی حساب. از رئیس جمهوری که پولهای کلان و ارقام نجومی گم می کند و معاون اش که رسما متهم است بگیر تا وکیل مجلس و قاضی و سپاهی و پلیس اش؛ هر کدام به اندازه خود سهمی از این فساد دارند. خود آقا بشخصه زاهد باشد یا فاسد فرقی در ماجرا نخواهد کرد.
اما به نظر من مساله اصلی که به درد ما می خورد و کسی به آن متعرض نشد بحث «استقلال» است. من در این یادداشت می کوشم نشان دهم که استقلال به معنایی که در جمهوری اسلامی پیدا شد و آقای مهاجرانی هم از همان زاویه به مساله می نگرد امری ممتنع است. به قول مولوی این چنین شیری خدا هم نافریده است. جنبش سبز که بر اساس رابطه با جهان و اصولا پایان دادن به انزوای ایران بنا نهاده شده است نمی تواند «استقلال» را به شیوه ای بفهمد که آقای مهاجرانی فکر می کنند شدنی و قابل توصیه است و آن را از محاسن جمهوری ولایی می شمارند.
بحث را در دو سطح نظری و عملی مطرح می کنم. نخست به یک دو نکته در نظریه بپردازم:
ناب سازی یک خطای خوش و خط و خال است
در سده گذشته ما درگیر خطای مهلکی در فکر و گفتار سیاسی و اجتماعی بوده ایم که باید آن را نهضت «ناب سازی» خواند. زمانی دنبال «نژاد پاک» می گشته ایم و آریائیان را برترین نژادها می شمرده ایم و زمانی به فکر «زبان پاک» بوده ایم و خواسته ایم این زبان را نه تنها از عربیت که از هر اندیشه به اصطلاح باطلی پاک کنیم. این یکی از بنیادی ترین اندیشه های ما در عرصه سیاست و هویت ملی و رفتار اجتماعی با «دیگری» در قرن بیستم بوده است. اندیشه ای با نتایج وخیم و در خدمت تبعیض نژادی و توهمات خودبزرگ بینی. در دوره سی ساله اخیر نیز از راه پدران مان جدایی نداشته ایم و مرکز آن اندیشه را گرفته ایم ولی به جریان مسلط دینی روز تطبیق داده ایم و چیزی درست کرده ایم به اسم «اسلام ناب». اسلامی که از همه تاریخ خود پوست انداخته و یکباره بدون مزاحمت آرا و عقاید باطل و معیوب و التقاطی به صدر اسلام پیوند خورده است و به «سرچشمه پاک» آن حقیقت ابدی متصل شده است. از نگاه من این بطن البواطن سلفیگری است.
شاید نیاز به استدلال فراوان نداشته باشد که تصدیق کنیم چیزی به اسم دین ناب وجود ندارد. و دین ناب همانقدر نایاب است که نژاد ناب و زبان ناب و هر پدیده انسانی و تمدنی دیگر. زبانها و نژادها و دین ها و تمدن ها عین آمیختگی اند و حاصل آن. حتی زبان قرآن که در حلقه هایی از مسلمانان زبان کامل و بی همتا تصور می شود سرشار از واژگان غیرعربی است. سلفیگری توهم محض است. باستانگرایی تاریخی است. سوی دیگر اندیشه بازگشتی که جز بیراهه نبود (برای تفصیل: بازگشت به خویش از بیراهه).
ناب سازی در سیاست ادامه همان نهضت ناب سازی قرن بیستم است و به اندازه همان ناب سازی ها بی معنا و تنش زا و هزینه ساز و بر خلاف عقل و متکی بر توهمات پایان ناپذیر. سیاست عین رابطه است. چه در دنیای دیروز چه در دنیای جهانی شده امروز. از جاده ابریشم دیروز تا بحث سفر و پرواز بین کشورهای امروز، از سرمایه گذاری خارجی و تجارت بین المللی تا پدید امدن دهکده جهانی و جهانی شدن ارتباطات چندجانبه فرهنگ و سیاست و اقتصاد. اگر فرض کنیم در این جهان همتافته شما به هیچ سرمایه گذار خارجی مثلا نیاز ندارید، باز برای توسعه تجارت خود به فرصتهای بسیار در کشورهای همسایه و منطقه و جهان نیاز خواهید داشت. واردات و صادرات به معنای رایج اش ترجمه ای از روابط کشورها ست. یک نمونه کلان و در عین حال ساده و عینی را در کشیدن خطوط لوله انتقال نفت و گاز می توان دید که برای کشوری مثل ایران با هر نوع نظام سیاسی که داشته باشد حیاتی است. طبیعی است که وقتی شما بخواهید خط لوله گاز و نفت خود را از چند کشور عبور دهید و به هند از یکطرف و اروپا از طرف دیگر برسید ناچارید با آن کشورها «رابطه دوستانه» داشته باشید. این یعنی «نفوذ» آنها را تا حدودی در سیاست خود بپذیرید چنانکه خود به دلیل اینکه به آنها نفع می رسانید و کالایی استراتژیک در اختیار انها قرار می دهید صاحب نفوذ هستید. فرض کنید چریکهای پ کا کا از ترکیه به ایران بیایند و در مرزهای شما جاخوش کنند. شما حتی اگر به چریک بازی آنها به هر دلیلی علاقه مند هم باشید نمی توانید درخواست ترکیه را برای مهار چریکها نادیده بگیرید. زیرا منافع متقابل دارید.
در مبارزه با استبداد شعارها باید متناسب با همان باشد نه برگرفته از مبارزه های استقلال طلبانه قرن بیستم یا شعارهای انقلاب 57 در اواخر آن قرن. مساله اصلی تغییر نظام سرکوب به نظام دموکراتیک است. به دنبال استقلال ناب رفتن از آن نوع که جمهوری استبدادی دنبال می کند حرکت در سایه گفتمان او ست و نه تنها این حکومت را نگران نمی کند بلکه به شادابی و درازی عمر آن می افزاید و به ستمی که به ایرانیان روا می دارد
سیاست عرصه «نفوذهای متقابل» است. سیاست نفوذناپذیر وجود ندارد. اگر هم قرار باشد چنان سیاستی ساخته شود بسیار محدود و دارای حوزه عمل کوچک با هزینه های بالا خواهد بود. یعنی همان که در عرصه بزرگ سیاست ایران عمل شد و به انزوای ایران انجامیده است و سی سال فرصت ارتقای زندگی را از ایرانیان گرفته و به اسم انقلابیگری و ستیزه جویی به هدر داده است. حتی از یک منظر علت یابی یکبار باید از خود سوال کنیم که این انزوا از کدام گفتار و باور سیاسی در اذهان ما مایه می گیرد. البته نپرسیده ایم. و تا نپرسیم همان راه را می رویم.
ملت بی دولت سبز
اگر سیاست رابطه است، و ناب سازی و خودکفایی و ما-به-تنهایی-می توانیم به جایی که تصور می کنیم نمی رسد، و هر نوع حیات سیاسی منوط به تکاپوی سیاسی و گشودگی به روی فرصتهای نفوذ و منافع متقابل باشد، وضع ملت بی دولت سبز هم غیر از آن نخواهد بود. این حکم اگر در باره دولت جابر و مستبد صادق است در باره بی دولت های سبز هم صادق است.
مثالی بزنم: تلاش مخالفان جمهوری اسلامی و مبارزان حقوق بشری برای اینکه تحریم های جهانی به نحوی هدفمند طراحی شود تا مثلا ناقضان حقوق بشر را در حکومت ولایی تحریم کند چگونه ممکن است اگر از چارچوب رابطه فعال با اتحادیه اروپا و سازمان ملل و کشورهای صاحب نفوذ در این مجامع تن بزند؟ و اگر رابطه در عمل ضروری چه نیازی به نفی آن در نظر است؟ ما مرتبا نهادهای جهانی را خطاب قرار می دهیم که باید چنین یا چنان کنند. اخیرا از این نهادها می خواهیم که به آزادی رهبران سبز از اسارت کمک کنند. این خطاب ها بدون پیگیری و داشتن رابطه و نفوذ به هیچ جا نمی رسد. ولی کسی هست که بتواند آشکارا از این دفاع کند که باید رفت و با نهادهای جهانی و نمایندگان دولتها مذاکره کرد و فشار آورد و راه باز کرد؟
ممکن است کسانی فکر کنند که این دست روابط از سر ناچاری است و به قول فقهای سیاسی مثل اقای مهدوی کنی در حکم «اکل میته» است (که خود مثلا در باره حمایت از ریاست جمهوری هاشمی گفته بود) و ما در نظر و آرمان باید همان ایده استقلال ناب را رها نکنیم. اما تن دادن به عمل به مثابه اکل میته یعنی محروم ساختن خود از تکاپویی که ناشی از هماهنگی نظر و عمل است. اگر فرض را بر ناب سازی این عرصه بگذاریم به معنای پذیرفتن ریاکاری سیاسی و ادامه بن بست های جمهوری اسلامی است. اگر به طور فعال هیچ رابطه ای با اصحاب نفوذ برقرار نکنیم و شبکه نفوذ سیاسی مخالفان را گسترش ندهیم عملا راه شکست خود و به بازگشت به دامان جمهوری مستبد اسلامی را هموار کرده ایم.
به زبان ساده منطقی ادامه این مسیر به معنی نفی مبارزه سیاسی برای شکست استبداد است. یعنی این منطق منطق جنبش نمی تواند باشد. زیرا این منطق رجال سیاست در شاخه های مختلف فکر سیاسی نظام حاکم است.
استقلال در عمل
اما مفهوم استقلال به معنای ناب مشکلات عملی متعددی هم دارد. بنابرین مروری بر تاریخ عمل به این نوع از استقلال عبرت آموز خواهد بود. من در این بخش چند برش تاریخی می زنم:
اول. ببینیم خود جمهوری اسلامی تا چه حد در همان چارچوبی به پیروزی رسید که آقای مهاجرانی فکر می کنند جنبش سبز می تواند به پیروزی برسد. آیا انقلابی که در ایران اتفاق افتاد بدون کمک خارجی و تایید قدرتهای بزرگ ممکن بود؟ آیا آقای خمینی بدون اینکه به آمریکا اطمینان دهد که انقلاب ایران بر ضد منافع آمریکا نخواهد بود می توانست به رویای یک حکومت اسلامی برسد؟ آیا اصولا بدون اینکه انقلاب اسلامی در چارچوب منافع آن زمان بلوک غرب معنا پیدا کند می توانست به وجود آید؟
انقلاب اسلامی یکی از حلقه های اصلی در زنجیره روی کار امدن دولتهای اسلامی در منطقه مادون ارس و پامیر بود تا کمربند سبزی دور شوروی سرخ بکشد. اینجا بحث تفصیلی نمی توان کرد اما در حد اشاره یک نگاه به آنچه در ایران و افغانستان و پاکستان و ترکیه در دهه هشتاد میلادی رخ داد اجمالا بر آمدن اسلام را تایید می کند و حضور نوع خاصی از اسلام را نشان می دهد که حاوی پیامهای مقاومت بود و به عنوان اسلام سیاسی شناخته شد. این زنجیره اسلام های سیاسی اصلا اتفاقی نبود و در چارچوب سیاست جهانی معنا داشت و نقش خود را بازی کرد.
دوم. دولت ایران پس از استقرار و به دلایلی که شرح اش از این مقال بیرون است وضعیت غریبی پیدا کرد و به دامن نوعی افراطی گری در سیاست خارجی افتاد تا دور را از دست اپوزیسیون داخلی و چپگرای خود بگیرد. در واقع این تکرار انقلاب سفید بود به این معنی که شاه در آن انقلاب می خواست بگوید می شود انقلاب دهقانی کرد و مارکسیست نبود و جمهوری اسلامی هم می خواست بگوید می شود انقلاب توده ای و سوسیالیستی کرد و ضدامیرپالیست مذهبی بود. این سیاست هرگز به نفع ایران کار نکرد چه در ایام گروگانگیری اعضای سفارت آمریکا و چه در جنگ با عراق و نیز در دوران صلح و بازسازی و سپس اصلاحات. دولت ایران بر اساس نوعی منطق ساده شده استقلال را در ضدیت و قطع رابطه تعریف کرد و سالها بر خلاف عقل و منافع ملی ایران به آن عمل کرد و عزت و حکمت و مصلحتی را که مدعی بود قربانی کرد. تناقضی که در این منطق هست، یعنی این که رابطه با دیگر قدرتها استقلال را مخدوش نمی کند اما رابطه با آمریکا استقلال را مخدوش می کند، از معماهای سیاست در ایران است.
اما ایران به لحاظ ظاهر از آمریکا «مستقل» بوده است. زیرا در تمام این سالها روابط پنهانی و بده بستان های خود را با امریکا پیش برده است حتی در دوره جنگ به نمونه ماجرای مک فارلین. بنابرین استقلال به معنای ایرانی آن تنها به عدم شفافیت سیاسی یاری رسانده و پنهانکاری و ریاکاری را رونق داده و منافع ایران را مداوما در خطر قرار داده است.
سوم. ایران برای اینکه این قطع ارتباط سیاسی را در چارچوب دکترین استقلال من عندی خود متعادل کند ناچار شد وارد پیمان استراتژیکی با شوروی دوره گورباچف شود که با پیام شخص اقای خمینی همراهی و پشتیبانی شد (ده سال پس از انقلاب در دی ماه 1367). ایران بارها و بارها ناچار شده است تصمیم های سیاسی خود را در پرتو این رابطه استراتژیک بازبینی و یا محدود کند از نحوه برخورد با مسلمانان در قفقاز و چچن تا نحوه برخورد با سران حزب توده یا برخورد با جنگ داخلی در تاجیکستان. اما روشن ترین باج دهی ایران به شوروی و بعد روسیه ماجرای نیروگاه هسته ای بوشهر است (که یک سال پس از نامه آقای خمینی به گورباچف آغاز شد). باج های مالی به کنار، سازش های سیاسی که ایران ناچار بوده است برای برخورداری از قدرت روسیه در شورای امنیت به آن تن بدهد چیزی از استقلال به معنای مورد نظر آقای مهاجرانی باقی نمی گذاشته است. ایران در واقع برای «استقلال» از امریکا به هر سازشی با دیگر قدرتهای بزرگ تن می داده است. پس «استقلال» ایران از آمریکا به بیان سیاسی «نیمه استقلال» بوده است زیرا فقط به قطع پر زیان روابط سیاسی با امریکا محدود شده و در موارد متعدد ایران را وارد بازی روسیه کرده است. نگاهی به صنایع نظامی و صنایع هوا-فضای ایران و سیاست های همراه با آن به عنوان تایید این مساله کفایت می کند (چنانکه با سرد شدن روابط دو طرف موشکهای وعده شده «اس 300» تحویل نشد).
چهارم. فارغ از بحث امریکا و شوروی و روسیه و چین اصولا استقلال به معنای مورد نظر آقای مهاجرانی چه معنایی دارد؟ و چقدر از نظر سیاسی ممکن است؟ کافی است بحث را از ایران بیرون ببریم و مثلا نظری به عراق بیندازیم که ایران هم علاقه خاصی به آن دارد. آیا این تعریف از استقلال، که به فرض صحت باید امری جهانشمول باشد، را طرفداران ایران در عراق هم می توانند پیروی کنند؟ آیا اگر این تعریف اصل قرار گیرد اصولا سیاست ورزی در عراق ممکن است؟ اصلا آمریکا را کنار بگذاریم. اینکه ایران در دوره احمدی نژاد حتی حاضر است زیر تابلوی خلیج عربی در شورای همکاریهای خلیج فارس بنشیند ادامه همان معنای «استقلال» است؟ اگر ایران نمی تواند از همسایگان خود مستقل باشد چگونه می تواند از امریکا مستقل باشد؟ اگر باید به رضایت عربستان و امارات و کویت توجه کند چطور می تواند از رضایت و تفاهم با امریکا و دیگر قدرتهای حاضر در منطقه، و صاحب نفوذ در همان کشورهای دوست و برادر، تن بزند؟
سیاست عرصه واقعیت هایی است که بدون کنترل ما شکل گرفته است و تاثیر ما بر تغییر آن چندان بزرگ نیست. در سالهای اول انقلاب هم نیستیم که فکر کنیم این نوع درک از سیاست که بر اساس تنش زایی استوار شده و صدور انقلاب و مبارزه جویی با آمریکا به نیابت از همه چپ های جهان را بر عهده ایران گذاشته به جایی می رسد. سه دهه است این سیاست ناکارامدی خود را نشان داده است و جمهوری اسلامی را ناگزیر کرده که آشکار یا پنهان به همان واقعیت ها تن دهد. اما چون نمی خواهد سیاست شفافی داشته باشد همین دوگانگی او را گرفتارتر کرده و فساد سیاسی در نظام ولایی را عمیق تر ساخته است.
پنجم. استقلال در معنای ایرانی و ولایی آن یک مشکل دیگر هم دارد و آن رفتار خود جمهوری اسلامی با دیگرانی است که از حمایت او برخوردارند. اگر حمایت جویی از دیگران نافی استقلال باشد معنای حمایت ایران از دیگران چیست؟ آیا ایران می خواهد استقلال دیگران را به خطر بیندازد؟ آیا مثلا حمایت ایران از دولت عراق نافی استقلال عراق است؟ و اگر ایران می تواند از شیعیان عراق یا شیعیان بحرین و لبنان و یمن حمایت کند و این حمایت همه جانبه است و با هزینه های گزاف مالی برای ایران همراه است و این با استقلال آنها منافاتی ندارد چرا جنبش سبز نتواند از حمایت دموکرات های جهان برخوردار شود؟
اگر اسلامگرایان جهان ید واحده باشند چرا دموکرات های جهان ید واحده نباشند؟
ششم. فرض کنیم یک حرکت اصلاحی در داخل بخواهد از فرمول اقای مهاجرانی، یعنی «ما خودمان می توانیم»، استفاده کند. معنای این فرمول این است که مثلا نیروهای مذهبی باید از نیروهای غیرمذهبی مستقل باشند. چپ های اسلامی باید از راست ها مستقل باشند. نیروی درون حاکمیت باید از نیروهای خارج حاکمیت مستقل باشند و همینطور بشمار. به عبارت دیگر، معنای حرف آقای مهاجرانی حتی در داخل مبارزات سیاسی ایران هم جواب نداده است و نمی دهد. مگر اینکه فرض کنیم هر نیرویی که از دیگر نیروها کمک گرفته از سر اجبار یا همان اکل میته بوده است. مثلا اگر نیروهای داخل حاکمیت «می توانستند» اصلاحات را پیش ببرند نیازی نداشتند با نیروهای ملی و مذهبی و نیروهای سکولار طبقه متوسط پیوند پیدا کنند. و لابد اگر آقای مهاجرانی «می توانست» کار خود را به تنهایی پیش ببرد کنار فرخ نگهدار نمی نشست.
در واقع من درست نمی فهمم که «ما خودمان می توانیم» یعنی چه. این خودمان چه کسانی را در بر می گیرد و چه کسانی را کنار می گذارد؟ چه کسی «خودمان» است و چه کسی «ناخودمان»؟ از این زاویه، دید آقای مهاجرانی می تواند حتی خطرناک باشد: هر گروهی که توانست بگوید «خودمان می توانیم» و در حد و اندازه ای خود را دید که می تواند بگوید خودمان از عهده بر می آییم از دیگران بی نیاز می شود. این همان دید احمدی نژاد هم هست. می گوید ما بدون این استادان دانشگاه و بدون آن سازمان برنامه و بدون این مجلس هم می توانیم کارمان را پیش ببریم.
اندیشه سبز خود و خودمانی را امری مشترک و جمعی تعریف می کند. مشترک در میان گروههای متنوع داخلی. مشترک در میان کشورهای علاقه مند به جنبش سبز.
هفتم. می گویند «جنبش سبز استقلال دارد». من از این جمله افتخار به نداشتن رابطه به دیگران را می فهمم. نفی سیاست خارجی را می فهمم. دو سال است داریم می گوییم جنبش سبز باید سیاست خارجی مدون و روشن و متمایز از جمهوری اسلامی داشته باشد. و ندارد. بعضی خطوط در صحبت های میرحسین موسوی حتی بوی آزاردهنده سیاست های جاری در نظام ولایی می دهد. اینکه او باید سلطنت طلبان را براند یا محمود عباس را بی آبرو قلمداد کند چیزی نیست که در خور جنبش سبز و نگاه جهانی اش باشد و از رسوبات نظام کهنه و مندرس شده جمهوری اسلامی و سیاست یک بام و دو هوای آن باقی مانده است.
اگر منظور آقای مهاجرانی این است که جنبش سبز دست نشانده کسی نیست این هم از روشنی نیاز به تاکید غلیظ ندارد. جنبش سبز را مردم ایران به دنبال شعار «رای من کو؟» به وجود آوردند. این جنبش ساخته آمریکا و قدرتهای دیگر نیست. این درست. اما اینکه ما نیازی به آمریکا و غرب نداریم کاملا نادرست است. ما اگر به شکل گیری اصیل جنبش اعتقاد داریم و معتقدیم جنبش دموکراسی خواهی باید از درون یک جامعه بجوشد و وارداتی نیست اکنون پیدا شده و می جوشد. اما این به معنای آن نیست که برای حمایت از آن هم به کسی نیاز نداریم. دموکراسی فقط ساختار سیاست داخلی را دگرگون نمی کند. ساختار سیاست خارجی را هم دگرگون می کند. پس ما نیاز داریم سیاست خارجی خود را از هم امروز شروع کنیم. باید از دیروز شروع می کرده ایم. اما نباید آن را به فردا بیندازیم. ما باید نشان دهیم دنباله رو سیاست های نظام ولایی نیستیم تا جهان تمایزهای ما را ببیند و ترجیحی برای انتخاب ما داشته باشد. اگر قرار باشد ما همان نظام باشیم برای جهان چه فرقی می کند و چرا باید دردسر یک دوره انتقال قدرت را از نظام فعلی به نظامی شبیه همین نظام بپذیرد؟
ولی واقعا ما آن نظام نیستیم. پس این را باید با یک دیپلماسی فعال نشان دهیم. این حرف الف سیاست است که تغییر بزرگی در یک نظام سیاسی بدون رضایت و توافق و تفاهم با قدرتهای صاحب نفوذ امکان پذیر نیست. وگرنه می شود حکومت طالبان که وقتی به وجود می آید هم کسی آن را به رسمیت نمی شناسد.
البته آقای مهاجرانی سیاستمدار باتجربه ای است و این ها را بهتر از من می داند اما اینکه اصرار بر نوع استقلال جمهوری اسلامی دارد تنها از این زاویه معنادار است که او اصولا هیچ تغییر بزرگ و مهمی در عرصه سیاست فعلی ایران را خواهان نیست. اگر این است نگاه او با نگاه بخش بزرگی از جنبش سبز همخوانی ندارد که به دنبال تغییر بنیادین در وضع فعلی هستند و بازگشت به قانون اساسی را نیز تنها به خاطر حفظ یک محور قانونی می پذیرند تا دوره گذار به یک دولت دموکراتیک را کارسازی کند. و گرنه هم دوره اسلامگرایی گذشته است و هم دوره ولایت فقیه. چنانکه هم دوره دست نشاندگی گذشته است و هم دوره زیستن در انزوای سیاسی. جنبش سبز خواهان حمایت جهانی است تا بتواند استبداد داخلی را به زانو در آورد و ایران و ایرانیان را به صحنه جهانی بازگرداند.
استبداد را هدف بگیریم
و نهایتا شعار استقلال وقتی معنا دارد که شما با یک رژیم دست نشانده مبارزه می کنید. مفهوم روشن استقلال در قرن بیستم هم همین بوده است. معمولا مبارزان سیاسی می جنگیده اند تا به سلطه یک کشور خارجی بر کشور خود پایان دهند. مثلا الجزایر از فرانسه مستقل شد یعنی حکومت ملی را با حکومت دست نشانده فرانسوی عوض کرد. مساله کنونی ما با جمهوری اسلامی وابستگی آن به یک قدرت خارجی نیست بلکه ستمی است که به نام دین دولتی بر مردم خود روا می دارد و مبارزه ای است که با نخبگان و فعالان حقوق زنان و حقوق اقوام و اقلیتها و روزنامه نگاران و طبقات پرتکاپو و تحول خواه انجام می دهد و تبعیض فراگیر و سیستماتیکی است که به راه انداخته است. از نظر ما مساله اصلی استبداد و سرکوب سیاسی گروههای مختلف و صاحب حق در داخل کشور است که با بیرون راندن و آواره ساختن میلیونها ایرانی از وطن همراه بوده است. در مبارزه با استبداد شعارها باید متناسب با همان باشد نه برگرفته از مبارزه های استقلال طلبانه قرن بیستم یا شعارهای انقلاب 57 در اواخر آن قرن. مساله اصلی تغییر نظام سرکوب به نظام دموکراتیک است. به دنبال استقلال ناب رفتن از آن نوع که جمهوری استبدادی دنبال می کند حرکت در سایه گفتمان او ست و نه تنها این حکومت را نگران نمی کند بلکه به شادابی و درازی عمر آن می افزاید و به ستمی که به ایرانیان روا می دارد.ّ

کلیدواژه ها: استبداد, استقلال, جنبش سبز, عطاءالله مهاجرانی, مهدی جامی |
