تأملاتی در آسیبشناسی فرهنگی «تصویر» ـ بخش دوم
حقانیت تصویر
30 Nov 2010
■ نیما
3- 1- گفته شد (در بخش 2-2 ) که خیام واقعی را از خیام حقیقی جدا باید انگاشت. شکاف میان حقیقت و واقعیت، شکافیست که باید آن را جدی بگیریم. از همهی معانی ممکنی که میتوان بار این دو واژه کرد و تفاسیری که از این شکاف میتوان ارائه داد ما اینجا تنها بر معنای ویژهای تمرکز میکنیم که مثال ما از خیام بیان میکند و صد البته منحصر به همین چهره نیست: مرگ زودهنگام غلامرضا تختی در فضای سیاسی غرضآلود و مبهم آن دوران شایعاتی را بر سر زبانها انداخت مبنی بر اینکه تختی را مقامات سیاسی کشتهاند! یکی از روزنامههای آن زمان چنین تیتر کرد: « غلامرضا را غلامرضا کشت! » چنین تیتری میتوانست به خودی خود دو معنای متفاوت را به اذهان متبادر کند: الف: وی خودکشی کرده است ب: وی به دستور شاهزاده غلامرضا پهلوی کشته شده است. نگارنده نه شخصاً تحقیقی در باب چگونگی مرگ این قهرمان دنیای کشتی کرده است و نه از وجود تحقیقی قابل اتکاء در این مورد اطلاع دارد که ما را در مورد “واقعیت امر” مطلع سازد. اما کاملاً پیداست که فضای سیاسی علیه رژیم پهلوی دست کم بخشی از افکار عمومی را متمایل به پذیرش معنای دوم چنین گزارهای میکرده است. کسانی که تمایل به پذیرش این معنای دوم داشتند، به احتمال قریب به یقین علاقهای به انجام یک تحقیق حقیقتیاب از خود نشان نمیدادند. حتی چه بسا اگر چنین تحقیقی از سوی دیگران انجام میشد و نتیجهی آن معنای اول را تأیید میکرد، باز “حقیقت” ماجرا چیزی دیگر دانسته میشد. حقیقت این است که ما همیشه بخشی از ماجرا را از پیش میدانیم! این دقیقاً آن بخشی از ماجراست که چندان با واقعیت سر و کاری ندارد، آن بخشیست که بازنمایندهی یک حقیقت است. در این مورد بخصوص، در صورتی که نتایج یک تحقیق حتی پس از پیروزی انقلاب از سوی گروههایی که خود را بیطرف اعلام میکردند ثابت میکرد که غلامرضا تختی واقعاً خودکشی کرده بوده است و مرگ وی ارتباطی با تحولات سیاسی نداشته، انقلابیون لابد میگفتند حقیقت این است که رژیم گذشته به حذف شخصیتهای حقیقی که آنان را به نحوی برای بقاء خود خطرناک میدانسته، مبادرت میکرده است. بنابراین نتیجهی چنین تحقیقی تنها نشان میدهد که واقعیت مرگ تختی چیز دیگری بوده، اما حقیقت مندرج در آن گزاره، که همانا دهشتافکنی (/تروریسم) سیاسی حکومت بود، همچنان دستنخورده باقیمانده است! به این ترتیب هیچ تحقیقی، حقیقت را روشن نمیکند، در بهترین حالت تنها واقعیت را روشن میسازد! اگرچه ممکن است این بیان سفسطهآمیز یا نوعی بازی مزورانه با الفاظ به نظر برسد، اما شکی نیست که تصاویر حیاتی مختص به خود دارند. آنها در ارتفاع مشخصی از سطح زمین واقعیت پرواز میکنند. گاهی بر زمین واقعیت منطبق میشوند اما تصاویر ماهیتاً هرگز واقعی نیستند! در مورد تصاویر تنها باید از حقیقت آنها حرف زد، نه از واقعیت آنها. تصویر به حیث آنکه تصویر است موضوع حقانیت است، واقعی بودن یا نبودن تنها در مرتبهی بعدی به آنها اطلاق میشود. یعنی نه در مرتبهی تصویر از حیث تصویر، بلکه در مرتبهی تصویر از حیث تاریخ و تجربهی عینی. تصویر از لحاظ آنکه تصویر است امری ذهنیست و به قلمرو اسطورهها تعلق دارد.
3- 2- اینکه ما معمولاً بخشی از ماجرا را از پیش میدانیم تنها تفسیر ما را از آنچه رخ داده است، تعیین نمیکند. بلکه “واقعاً ” در شکلگیری واقعیت نیز اثر میگذارد. پیش از این ( در بخش 2-1) به نقش خود مارادونا در شکلگیری تصویری که از وی ساخته شده است اشاره شد. قطعاً او آگاهانه یا نیمهآگاهانه به سمتی رفته است که تصویری که مردم دوست داشتهاند از او شکل بگیرد، ساخته شود. او اگر نه به تمامی، دست کم تا حدودی به اینکه به یک چهره تبدیل شود، به اینکه از او تصویری بسازند، راضی و حتی متمایل بوده است. این احتمال وجود دارد که محتوای تصویر ساخته شده از مارادونا تماماً و یا همیشه مورد رضایت او نبوده باشد، (و این طبیعیست چون هیچ کس نسبت به تصویری که از او ساخته میشود فعال مایشاء نبوده است) اما قطعاً عواملی مثل بازی ماهرانهی او در زمین، حاضرشدنهایش در کنار رهبران سوسیالیست آمریکای جنوبی و شرکتاش در تجمعات علیه دولت جرج بوش، و از این قبیل به روند شکلگیری تصویر مارادونا به نحو تعیینکنندهای جهت داده است. شاید او آگاهانه یا نیمهآگاهانه تحت تأثیر تصویری که از چهگوارای انقلابی سوسیالیست در اذهان مردم آمریکای جنوبی وجود دارد، به سمتی رفته است که مردم او را چهگوارای دنیای فوتبال قلمداد کنند. اگر این طور باشد، بنابراین میتوان گفت نه تنها خواست و تمایل افکار عمومی تفسیری ویژه از زندگی مارادونا را به وجود آورده است، بلکه این خواست و تمایل از درون خود مارادونای واقعی نیز عمل کرده و حقیقت تصویر مارادونا را تا حدود زیادی منطبق با واقعیت زندگی او کرده است. معنای این سخن این است که تصاویر بر ما تنها در مقام مفسر تاریخ اثر نمیگذارند، بلکه همچنین در مقام عامل تاریخ نیز بر ما اثرگذارند. در این صورت باید پذیرفت که واقعیت تاریخی به واسطهی حقیقت اسطورهای هم به شیوهی خاصی تفسیر میشود و هم به شیوهی خاصی جریان یافته و می یابد: از همان زمان که کلئوپاترا با پوشیدن لباسهایی از فلس و گذاشتن تاجی با شاخهای گاو و نشان خورشید بر سر تلاش کرد به ایزدبانو ایزیس (Isis) تشبه کند، میشد حدس زد که او نام فرزند خود را هوروس (خورشید) خواهد گذاشت! چون مطابق با تصاویری که از ایزدبانو ایزیس در مصر وجود داشته، ایزیس لباسی از فلس میپوشیده و تاجی مزین به شاخهای گاو با نشان خورشید در میان، بر سر داشته است. او همچنین مادر هوروس بوده که مصریان باستان خورشید آسمان را تجسد او میپنداشتهاند. ایزیس ایزد موکل بر عقربها و افعیها بوده، و از همینجا میتوان درک کرد که چرا کلئوپاترا نهایتاً با قراردادن یک افعی سمی در میان سینههای خود خودکشی کرد. شیوهی خودکشی او حتی بدین ترتیب قابل پیشبینی بوده است! بسیاری از چهرههای بزرگ تاریخ سیاسی کشورها به چهرههای بزرگ پیش از خود تشبه میکردهاند: از قرار اسکندر مقدونی هنگام لشکرکشی به ایران خود را میلتیادس (Miltiades) ثانی قلمداد میکرده است، همان طور که ژولیوس سزار رومی در موقعیت مشابه (حمله به ایران در دورهی اشکانیان) خود را پیسپر راه اسکندر میدانسته و مشهور است که ناپلئون هم در حمله به مصر زمان خود، به اسکندر تشبه میکرده است. این نکته ضمن آنکه حقانیت تصویر را مستقل از واقعیت آنها بار دیگر تأیید میکند، بر اهمیت پرداختن به مقولهی تصویر برای درک خود واقعیت و شکلگیری آن مهر تأکید میگذارد.
3- 3- باید توجه کرد که تصویر را خوشایند ما (چه در مقام افراد انسانی چه نوع انسان به طور کلی) نساخته است. حضور تصویر در زندگی انسان و (به ویژه) محتوای تصاویر بزرگ و کلان را صرفاً ذائقهی زیباییشناختی ما یا منفعت سیاسی ما تعیین نکرده است. حضور تصاویر به طور کلی و (در مورد تصاویر بزرگ) محتوای آنها، از ضرورتی وابسته به ذات انسان ناشی شده است. تعابیر مختلف از این ضرورت و تبیینات متفاوت از ربط تصویر با ذات انسان ممکن است؛ کما اینکه نظریات فلسفی و روانشناختی گوناگونی حول محور این مسأله به وجود آمده است که هر کدام تا حدودی از زاویهی نگاه مخصوص به خود متعرض حقیقت مطلب شدهاند. آنچه (عجالتاً) برای این نوشتار مهمتر از مسألهی تبیین کیفیت ضرورت تصویر در حیات انسان است، تأکید بر وجود این ضرورت است. با این حال مناسب است یادآور شویم که کسانی که فیالمثل از روانشناسی ژرفا متأثر شدهاند، با پیشکشیدن مفهوم ناآگاهی ضرورت مزبور را طرح میکنند: توماس مان (Thomas Mann) رماننویس آلمانی، ضمن بحث از رمان یوسف و برادران خود، دینی را که به روانشناسی ژرفا دارد، از حیث اینکه این شاخه از روانشناسی قرن بیستمی متضمن بصیرت ارزشمندی در مورد اسطورهها و اهمیت آنها برای درک زندگی روحی بشر است، بیان میکند. روانشناسی ژرفا قلمروی از دانش است که روانشناسی و اسطورهشناسی با هم ملاقات می کنند. مان با اشاره به اینکه اسطورهها انسان را از تقلیل یافتن به لحظهی کنونی میرهانند، در مورد ضرورت حضور اسطورهها در حیات بشر میگوید: « در حقیقت اگر تمام موجودیت او ] انسان [ به طور یگانه و در زمان حال خلاصه میشد، او اصلاً نمیتوانست رفتاری داشته باشد، آشفته، درمانده و در علایق خود بیثبات میشد؛ نمیدانست که کدام پای خود را جلو بگذارد و یا چه صورتکی بر صورت خود قرار دهد. اعتبار و اطمینان او همه ناخودآگاهانه ناشی از این حقیقت است که با او چیزی بیزمان، دوباره از تاریکی به روشنایی آمده و ظاهر گردیده است. این یک ارزش اساطیریست که به فردی فقیر و بیارزش ارزانی شده است. این یک ارزش فکریست زیرا ریشههای آن از ناخودآگاه سرچشمه گرفته است. » مان سپس به نمونههای تاریخی تشبه چهرههای سیاسی به تصاویر اسطورهای یا اسطورهای شده، اشاره میکند که در بند قبل (3-2) ذکر شد. مان این سخنان را در مراسمی برای بزرگداشت فروید در سال 1936 به زبان میآورد، اما ناگزیر است به کارل گوستاو یونگ (Carl G. Jung) تازهکار نیز ارجاع دهد، زیرا یونگ علیرغم اختلافات مهمی که با فروید داشت، در باور به اهمیت تصاویر اسطورهای برای درک رفتار روانشناختی بشر با او همعقیده بود. اسطورهشناسی یونگی آمیخته با گرایش به متافیزیک، عرفان و سنت است اما این بخش از عقیدهی وی که اسطورهها و نوعی "دانش" مندرج در تصاویر اسطورهای را جزئی از ساختار روانی انسان میداند، میتوان بدون توجه به دلالتهای نهانگرایانه و سنتگرایانهی فرازهایی از نوشتههایش مورد توجه قرار داد. نوشتههای او شواهد عینی فراوان و ملموسی در تأیید نقش اجتنابناپذیر این تصاویر در تأمین تعادل روحی انسان فراهم آوردهاند.
3- 4- اهمیت حضور تصاویر را با مطالعهی ادیان نیز میتوان به دست آورد. تصاویری که از پیشوایان دینی در سنتهای دینی ارائه میشود الگوی مومنین به آن سنت هستند و خود آن پیشوایان در سنت اسلامی " اسوه " نامیده میشوند. یک سنت دینی تنها به بیان سبک درست زندگی به شیوهای انتزاعی نمیپردازد، بلکه با نقل " سیره "ی ائمه، یعنی نقل سبک زندگی پیشوایان دینی تصویر واضح یا نسبتاً واضحی از آنچه باید انجام شود، فراهم میکند. این تشبه به پیشوای بزرگ روحانی در سنت رهبانان و عارفان مسیحی مفهوم استیگماتا (stigmata) را به وجود آورده است: پیدا شدن زخمها و جراحتهایی در بدن مومن دقیقاً در همان مواضعی که بر پیکر مسیح مصلوب بر بالای صلیب پیدا شده بود! پیروان قدیس فرانسیسکوی آسیزیایی باور داشتند که چنین زخمهایی در پیکر فرانسیسکو در آخرین ساعات زندگیاش هویدا شد. این اعتقاد – هر طور که آن را تفسیر کنیم – تلقی ذهنی حاکم بر سنت دینی را نشان میدهد که بر مبنای آن الگوبرداری از پیشوای روحانی یعنی به نوعی همذات شدن و یگانه شدن با پیشوا به نحوی که حتی میتوان انتظار نوعی دگردیسی جسمانی را هم داشت. چنین باوری در اسلام وجود نداشته است. اما شکی نیست که تصاویری که از ائمه ارائه میشود همچون یک راهنما یا نقشه است برای اینکه مومنین مسیر خود را در سفر عمر گم نکنند. از آنجا که چنین تصاویری ویژهی اسلام و مسیحیت، یا حتی سنت ابراهیمی نیست، و کمابیش در همهی سنتهای دینی وجود دارد، و با توجه به اینکه فرهنگ عمومی نوع بشر طی هزارهها، فرهنگ دینی بودهاست، میتوان اهمیت حضور تصویر را درک کرد.
نیکوس کازانتزاکیس (Nikos Kazantzakis)، رماننویس یونانی، در رمان مسیح بازمصلوب خود داستان روستایی را تعریف میکند که در آن مردم معتقد روستا عادت دارند هر چند سال یک بار نمایشی شبیه تعزیه (در سنت اسلامی) را اجرا کنند: افراد مختلف روستا برحسب شخصیت خود هر کدام متکفل اجرای نقش یکی از شخصیتهای انجیل میشوند؛ مثلاً در مقطع زمانی نقل داستان مقرر میشود جوان خوشسیما و سادهدلی که کسی از او بدی ندیده است (به نام مانولیوس) نقش مسیح را بازی کند و به همین ترتیب به هر کس نقشی سپرده میشود. داستان به نحوی پیش میرود که به مرور هر کدام از دهاتیها هماهنگ با نقشی که با رضایت یا عدم رضایت خاطر متکفل ایفاء آن شدهاند، در جریان زندگی عادیشان (و نه در جریان نمایشی که قرار است نهایتاً بازی کنند) به سرنوشتی مشابه با نقش پذیرفته شده دچار میشوند! به عبارت دیگر، پیش از آنکه نوبت اجرای سمبولیک نقشها برسد، اجرای واقعی رخ میدهد! میتوان گفت که تأثیر تصویر منطبق شده بر هر یک از آن روستاییان سادهدل در حدی بوده که هر کدام واقعاً با نقشهای خود همذاتپنداری میکنند و واقعاً به آن شخصیتهای انجیلی بدل میشوند. میتوان این طور تفسیر کرد که آن روستا نمادی از تمام سرزمینهای مسیحیست که در آن نقشها (تصویرها) از پیش معین شده و هر کس به فراخور استعداد ذاتی و تلاش خود متعهد به اجرای نقشی میشود. بدین ترتیب هیچ رخداد عمیقاً تازهای صرفنظر از آنچه که از پیش دانسته، گفته شده و در مورد آن زنهار داده شده است، واقع نمیشود. وقوف به این حقیقت که زندگی تا حدود زیادی تکراری مقدس است، در وجدان جمعی شیعیان در جملهی مشهور « کلُ یومٍ عاشورا و کلُ ارضٍ کربلا » بازتاب یافته است. نه لزوماً به این معنا که همیشه باید ظلم واقع شود و سر مظلومی بریده گردد (شیعه این قاعده را دستکم در آخر زمان حاکم نمیداند)، بلکه به این معنا که تاریخ در کل مسیری که تا به حال پیموده و میپیماید از الگوی کمابیش واحدی پیروی میکند. یک فرد مومن علیالاصول معتقد است که دانستن آن الگوی کهن اولیه (archetype) به ما کمک خواهد کرد تا هر مقطع مفروض در تاریخ را خوب بفهمیم و جایگاه شایستهی خودمان را در آن پیدا کنیم.
اهمیت حضور تصاویر را با مطالعهی ادیان نیز میتوان به دست آورد. تصاویری که از پیشوایان دینی در سنتهای دینی ارائه میشود الگوی مومنین به آن سنت هستند و خود آن پیشوایان در سنت اسلامی " اسوه " نامیده میشوند. یک سنت دینی تنها به بیان سبک درست زندگی به شیوهای انتزاعی نمیپردازد، بلکه با نقل " سیره "ی ائمه، یعنی نقل سبک زندگی پیشوایان دینی تصویر واضح یا نسبتاً واضحی از آنچه باید انجام شود، فراهم میکند
3- 5- همین کازنتزاکیس رمانی دیگر به نام آخرین وسوسههای مسیح دارد که برای بیان شکافی که میان حقانیت تصاویر دینی و واقعیات دینی وجود دارد، نقطهی خوبی برای شروع است. حتی نگارندهی این سطور بر این گمان است که مضمون محوری این رمان چیزی جز اشاره به همین شکاف نیست: با استفاده از تخیل هنری و شگرد داستاننویسی به همراه راوی این امکان را میسنجیم که مسیح واقعاً بر بالای صلیب نمرده باشد. مثلاً به این شکل که شیطان در کسوت دخترکی او را در لحظات آخر از صلیب پایین میآورد و به سمت یک زندگی معمولی هدایت میکند. عیسای ناصری به مردی بدل میشود که با یک زن ازدواج میکند، بچهدار میشود و به روزمرگی مشغول میگردد. آنگاه همین عیسی روزی خواهد دید که در میدان شهر کسی طریقت او را تبلیغ میکند، منتهی طریقت عیسایی را که برای نجات بشریت از گناهانش، درد و رنج مرگ بالای صلیب را متحمل شد تا فدیهای باشد برای انسان. عیسایی که صداقت و حقانیت کلام خود را با شهادت خود ثابت کرده است. حتی میتوانیم همراه با نویسندهی داستان تصور کنیم که برخی حواری او از جمله یهودا که به او در شام آخر پیش از دستگیری و اجرای مجازات صلیب، خیانت کرده بود، روزی عیسای واقعی را در منزلاش و در آغوش فرزندان و همسرش مییابند! برخورد این حواریون با چنین عیسایی چطور میبود!؟ برخوردی توأم با سرزنش، پرخاشگری و حتی اهانت! حتی یهودا خواهد گفت که من ننگ ابدی را برای خود پذیرا شدم تا همه چیز برای عروج تو به قلهی تاریخ مهیا باشد! اما تو نخواستی و از اوج به زیر آمدی تا مانند بقیهی مردمان در امن و آسایش زندگی کنی! آنها هرگز نمیتوانند باور کنند که کسی که خود را همچون مسیح بر آنان نمایاند، اکنون به مردی عادی در جریان متعارف زندگی مبدل شده است. با چنین مسیحی چگونه میتوان آیینی حیاتبخش را تبلیغ کرد؟ مسلماً حواریون خود برای قبول واقعیتی تا این حد عادی – و حتی مبتذل – مشکل میداشتند! آنها خود – همچون عامهی مردم یونان باستان – شیفتهی تصویر خدا یا نیم- خدایی بودند که برای نجات بشریت، مرگ را با آغوش باز میپذیرد، و پس از آنکه فدای نوع بشر شد، به نیرویی خدایی مجدداً زنده میشود و به آسمان عروج میکند! این تصویر که حواریون خود بدان شیفتگی داشتند و با شمی مذهبی میدانستند که در میان مردمان ملتهای گوناگون هم اثر خواهد کرد، تصویری بود که در میان مذاهب و فرق منطقهی یونان بسیار شایع و مشهور بود. شبیه این تصویر را یونانیان در مورد پرومته داشتند، با کمی تسامح میتوان دید که پرسهفونه (Persephone) و ارفه (Orpheus) هم با سفر به دنیای زیرین مرگ را چشیده بودند تا از رازهای زندگی برای انسان خبر بیاورند. بنابراین عیسای داستان ما، میبایست چه میکرد و چه پاسخی به حواریون خودش میداد؟ بدون شک او آرزو میکرد که ای کاش واقعاً بر بالای صلیب به شهادت رسیده بود، تا بتواند شایستهی تصویری باشد که مردمان از او انتظار داشتند. نویسندهی این رمان مسلماً قصد ندارد ادعا کند که واقعیت تاریخی قطعاً غیر از روایتی بوده که انجیلها از سرگذشت مسیح ارائه دادهاند. او تنها میگوید که حتی اگر واقعیت تاریخی چیزی دیگر بود، به ما غیر از آنچه اکنون روایت شده، نمیرسید. چون آنچه از سرگذشت پیشوایان دینی برای ما نقل شده، مطابق با تصویری بوده که ازلی- ابدیست، نه دقیقاً مطابق با واقعیت تاریخی.
سرخوردگی از تصویر:
3- 6- از آنجا که متولیان دین و عموم مومنین واقعیت تاریخی تصاویر را از حقیقت آن جدا نمیکنند و قول به این شکاف را متضمن قول به بیصداقتی متولیان دین در نقل تاریخ میدانند، لاجرم طبیعیست که چنین رمانی با واکنش مقامات کلیسا و انتقاد مومنین روبهرو شود. هر کس از ما که به نحوی شیفتهی یک تصویر شدهایم، به سراغ تحقیق واقعیت تاریخی آن تصویر نمیرویم و چنانکه گفته شد حتی اگر واقعیت غیرمنطبق با تصویر مقابل چشمانمان قرار بگیرد، از پذیرش آن (به نفع تصویر) تن میزنیم. چنین رفتاری منحصر به مومنین به یک تصویر مذهبی نیست. آقای حنیف امین در نوشتهای به نام " چرا از مارادونا بدم میآید!؟ " سعی میکند توضیح دهد که چگونه به مرور از تصویر مارادونا سرخورده شده است، تا آنجا که اکنون نه تنها شیفتگی به او را از دست داده، بلکه از او نفرت پیدا کرده است! وی پس از آنکه ذکر میکند در جام جهانی فوتبال سال 1990 تحتتأثیر اسم مارادونا بوده است بدون آنکه واقعاً از او معجزهای ببیند، در ادامه مینویسد: « در جام 94 همه باز منتظر شعبدههای مارادونای 34 ساله بودند، فکر میکردند میتواند باز هم چندین نفر را دریبل کند و توپ را به تور بدوزد، میتواند مثل بکن بائر یا کرایف یک تنه میدان را به هم بریزد، اما او فقط به زحمت میتوانست کوه چربی خود را جابجا کند، حضور او در میدان البته غنیمتی بود، به همبازیهایش لابد تصور حضور پیامبری در میدان را میداد، پیامبری که دیگر معجزتی از او برنمیآمد، اما با آن حماقت بزرگ، با دوپینگی که شواهد عینی داشت، همه امید باتیستوتا و مردم آرژانتین را به باد داد. مارادونا اما در عوض نه عذرخواهی کرد و نه شرمنده شد؛ سرش را بالا گرفت و رذیلانه گفت مافیای فیفا میخواسته مرا حذف کند، میخواسته آرژانتین قهرمان نشود. ما، اکثر طرفداران آرژانتین که برای باتیستوتا گریه میکردیم، اما میدانستیم که دروغ میگوید، میدانستیم که آرژانتین با مارادونا هم نمیتوانست قهرمان شود، و با عقل کودکیمان میفهمیدیم که میخواهد گناه را تقصیر دیگری بیاندازد. » سپس بلافاصله مینویسد: « مارادونا هرگز یک اسطوره نبود. اسطوره، اسطورهبودگیاش به فراسویی بودنش است، به ترافرازنده بودنش است، مارادونا اما با دروغ گفتناش زمینی شد، با کوکاییناش زمینی شد، با فحشهایش با لمپنیسم سخیفاش، با پوپولیسم لاتینیاش، زمینی شد، و البته از اول هم زمینی بود. » از آنجا که یک تصویر/ اسطوره نمیتواند هرگز بالذات واقعی باشد، بنابراین بدیهیست که شخص مارادونا هرگز اسطوره نبوده است! تنها تصویر مارادونا، یک اسطوره بوده است. چون به تعبیر آقای امین، فراسویی بودن، سرشت اسطوره است. چه مقصود ایشان از به کارگیری واژهی " فراسویی"، اشاره به فراروندگی اسطوره از ساحت امور واقعی و تجربی باشد (transcendental)، چه مقصود تعالی (transcendent) به معنای دینی کلمه باشد، جملهی ایشان درست است. اما دیگر نمیتوان گفت که مارادونا با مصرف کوکایین یا لمپنیسماش زمینی شده است. آنچه با این اعمال در ذهن هوادارانش رخ داده، هویدا شدن شکافیست که میان واقعیت مارادونا و تصویر او وجود دارد. ظهور این شکاف، سرخوردگی ایجاد میکند. این سرخوردگی از جنس همان سرخوردگیست که حواریون داستان کازانتزاکیس هنگام مواجهه با عیسای (به فرض) واقعی داستان به آن مبتلا شدهاند.
این سرخوردگی احتمالاً عارض کسی همچون شلمغانی نیز شده است. در تاریخ تشیع، شلمغانی از شیعیان بسیار مقرب و معاون نایب ایرانی امام دوازدهم، حسین ابن روح نوبختی بوده است. اسناد و روایات شیعی از ماجرای وی تحت عنوان " فتنهی شلمغانی " یاد میکنند. عباس اقبال آشتیانی در کتاب خود خاندان نوبختی ضمن آنکه خاطرنشان میکند به علت کمی منابع و مغرضانه بودن آنچه در مورد شلمغانی وجود دارد، چیزی از او و اصول عقایدش نمیدانیم مینویسد که وی قدر مسلم مثل منصور حلاج حلولی بوده است: از متونی که علمای شیعه در رد و تکفیر شلمغانی نوشتهاند و یکی دو نامه در خصوص حکم خلیفهی وقت عباسی در مورد او (که اعدام بود) برمیآید که وی به حلول روح پیغمبر اسلام در کالبد نایب دوم (محمد بن عثمان) و حلول روح امام علی در کالبد حسین بن روح و حلول روح فاطمهی زهرا در کالبد ام کلثوم (دختر نایب دوم) باور داشته است! چون تاریخنویس مستقلی نزدیک به صحنه نبوده است که گزارش وی از واقع امر به ما رسیده باشد، ناچاریم در مورد شلمغانی و بدعتی که در تشیع گذاشت دست به کار گمانهزنی شویم: درست در اوضاعی که شک و تردید در اصول عقاید امامیه و به خصوص تردید در وجود یا عدم وجود امام دوازدهم بین شیعیان بیداد میکرد، حسین بن روح به جهت اتهامات مالی به زندان افتاد و امور مربوط به نیابت در بیرون از زندان به دستیارش شلمغانی محول شد. شاید شلمغانی نتوانسته است با این عقیده کنار بیاید که امام دوازدهم در تاریکی زندان بر حسین بن روح ظاهر میشود و یا به نحوی از درون وی طلوع میکند تا نیت خود را در خصوص مسائل مختلف به نایباش ابلاغ کند. هیچ بعید نیست که او درست در مدت حبس رییس خود در زندان به صف منکرین وجود امام دوازدهم پیوسته باشد و بحران روحی ناشی از خلأ وجود امام امت را به این ترتیب برای خودش حل کرده باشد که حقیقت باطنی پیشوایان بزرگ پیشین برای مومنین مستعد و مخلص به نحوی از درون آنها تجلی میکند. در واقع اگر این امکان برای حسین بن روح وجود دارد که مدعی ارتباطی متافیزیکی با قائم آل محمد باشد، چرا امکان تحقق همین نوع ارتباط مابین هر یک از شیعیان پاکسیرت دیگر با پیشوایان بزرگتری مثل خود پیغمبر خاتم و جانشین برحقاش منتفی باشد!؟ و اگر این امکان منتفی نیست، چرا باید به این پرسش دشوار و تفرقهافکنانه بپردازیم که آیا امام حسن عسگری واقعاً فرزندی داشته است یا خیر!؟
استدلالی که احتمالاً در ذهن شلمغانی جنبید و به بیان عقیدهای منجر شد که شیعیان دیگر آن را مترادف باور به حلول دانستند، از جهتی شبیه به استدلالیست که برخی شیعیان علیه شیعیان واقفه اقامه میکردند: واقفه کسانی بودند که به قائمیت امام هفتم، موسی بن جعفر قائل بودند. آنها معتقد بودند که موسی بن جعفر رحلت نکرده بلکه وی همان قائم موعود آل محمد است و به غیبت دوم رفته است تا در موقع مناسب ظهور کند. وقتی دوران این غیبت طولانی شد و از صد و پنج سال گذشت، شیعیان دیگر استدلالی را از قول امام رضا طرح کردند: اگر قرار است خداوند به جهت نیاز امت عمر کسی را از حد طبیعی طولانیتر کند، پیغمبر اکرم را که شایستهتر بود، به این امداد غیبی مفتخر میکرد و دیگر نیازی به ادامهی سلسلهی امامت در فرزندان پیغمبر نبود. جالب اینجاست که عین همین استدلال را ابوسهل نوبختی (از شیعیان دوازده امامی) در کتاب التنبیه خود علیه واقفه به کار برد تا ثابت کند غیبت قائم آل محمد نمیتواند از حد عمر طبیعی یک انسان تجاوز کند؛ ابوسهل زمانی که التنبیه را تألیف میکرد (حدود 290 هجری قمری) نمیدانست غیبت امام دوازدهمی که خود او به وجودش معتقد بود آن قدر به درازا میکشد که شیعیان به زودی مجبور میشوند حدیث نقل شده از امام رضا و استدلال مندرج در آن را به کلی فراموش کنند و احادیث دیگری را پیش بکشند که حکایت از طولانی شدن عمر قائم به اذن خداوند دارند!
این تغییر موضع دادنها خود ناشی از این بود که تصویری که از امام آخر در احادیث منقول از پیغمبر و ائمهی پیشین ارائه شده بود، تصویری سیال بود. این طور نبود که احادیث تماماً با هم هماهنگ باشند. برخی مباینتها و البته مغایرتهای آشکار بین آنها وجود داشت. برحسب اتفاقاتی که رخ میداد بخشی از تصویر واقعی پنداشته میشد و بخش دیگر آن موهوم. یعنی معیار تشخیص حدیث اصیل از جعلی تا حدودی خود حوادث واقعه بود. وقتی حوادث به روالی غیرمنتظره پیش میرفت، علما و بزرگان شیعه مجبور میشدند تغییر موضع بدهند و احادیث سابقاً رد شده را، احادیث اصیل قلمداد کنند و بالعکس. یک موقعیت ریشهای (رادیکال) دیگر که همین وضع را ایجاد کرد، فوت نابهنگام فرزند ارشد امام دهم، امام هادی بود مشهور به سید محمد. تصور همه از جمله خود امام هادی این بود که سید محمد امام پس از اوست. وقتی وی فوت کرد، مابین حسن و جعفر فرزندان دیگر امام هادی که برادران ناتنی هم بودند، بر سر جانشینی اختلافی عمیق بروز کرد که به اتهامزنی علیه یکدیگر و (حداقل در یک مورد) قتل کارگزاران هم منجر شد. طرفداران امام حسن، جعفر را حتی متهم به علاقهی وافر به شرب خمر کردند! در مقابل طرفداران جعفر هم اتهام زدند که در نامههای حسن اغلاط دستوری پیدا کردهاند! از برخی روایات پیداست که امام حسن پاسخ برخی سوالات فقهی را ناقص میداده و مثلاً بخش دوم سوال را نادیده میگرفته است. وقتی کسانی از او خواستند کتابی در احکام شرعی برایشان تألیف کند، امام حسن پس از مدتی کتابی را فرستاد که بعداً معلوم شد مولف آن کس دیگری بوده است! وقتی ایشان در مراسم فوت پدر (امام هادی) برای نشان دادن مراتب تأثر، یقهاش را چاک کرد، یک شیعهی حاضر در صحنه این کار را دون شأن امام و در سلسلهی امامت بیسابقه دانست، امام هم در پاسخ، او را مردی احمق خواند که پیش از مرگاش دیوانه و کافر میشود! این اختلافات داخل بیت خود ائمه و نوع رفتار امام حسن تماماً میتواند ناشی از غیرمنتظره بودن فوت سید محمد دانسته شود: هیچ کدام از فرزندان دیگر امام هادی برای جانشینی پدر آمادگی نداشتند. یک شیعه که علیالاصول قائل به انتقال موهبت امامت از پدر به فرزند به عنوان امری الهیست، با دیدن وجه بشری این انتقال چگونه میاندیشد؟ وقتی فیالمثل درمییابد که جعفر، بازماندگان برادر ناتنی خود را متهم میکند که با طرح این ایده که حسن فرزند ذکوری دارد، در واقع قصد دارند که از یک سو او را از امامت شیعیان حتی پس از فوت حسن نیز محروم کنند، و از سوی دیگر میراث مادی خاندان را بالا بکشند، با دیدن واقعیت زمخت و تلخ این درگیریها و مقایسهی آن با آن بخشی از تصویر امامت که مدعیست امامان دوازدهگانه از همان زمان پیغمبر بنا به مشیت الهی مشخص شده و نامشان نزد شیعیان مقرب محفوظ بوده است، چه تفسیری خواهد کرد؟ یک واکنش طبیعی سرخوردگی از تصویر است؛ امری که از رفتار شیعیان آن عصر (به خصوص شیعیان کوفه و سامرا که نزدیک به بیت امامان بودهاند) پیداست همهگیر شده بود و فتنهی شلمغانی بیتردید یکی از نتایج همین سرخوردگی از تصویر امامت و به ویژه تصویر ارائه شده از " قائم موعود آل محمد " است.
اما برای برخی دیگر که از صحنهی وقوع واقعه دورتر شدهاند و "واقعیت امر" برایشان به هیأت صرفاً سطوری روی کاغذ رخ نموده است، تصویر و حقانیت آن تلالوء بیشتری دارد: مولف کتاب مکتب در فرایند تکامل که خود از قرار شیعهی معتقدیست (و نگارنده مشاهدات تاریخی فوقالذکر را عمدتاً مدیون همین کتاب اوست) آگاه از اینکه شرح سیر تاریخی رویدادها، نوعی شناخت دیگر را به آگاهی تزریق میکند، صراحتاً حقانیت باور به مهدی موعود را مستقل از باور به سیر تطور این اعتقاد میداند و مینویسد: « تذکر و تأکید مجدد این نکته در این جا ضرورت دارد که همچنان که پیشتر ] در مقدمه [ گفته شد این کتاب، تاریخ مذهب است و نه کتاب کلامی. از نظر دلیل و برهان کلامی با توجه به تظافر عظیم روایات باب و شواهد و قرائن بی حد و شمار، هیچ شخص منصف و عاقلی نمیتواند تردیدی در این امر داشته باشد که نام مبارک ائمهی اطهار بر پیامبر اکرم و ائمهی طاهرین و کسانی که آن بزرگواران ایشان را بر آن آگاه ساختهاند مشخص و معلوم بوده است. بحث این است که جامعهی شیعه یعنی افراد عادی اجتماع (اعم از روات و دیگران، یعنی همه جز رازداران اسرار امامت) چگونه بر این حقایق آگاه شدند. حقانیت بیتردید یک امر چیزیست و مراحل آگاهی جامعه بر آن چیزی دیگر، و این مطلب دوم است که مورد بحث کتاب در سطور بالاست نه مطلب اول. » (زیرنویس صفحهی 196) معنای ساده و سر راست این جملات این است که حقیقت از پیش دانسته شده است و مطالعهی تاریخ چیزی از حقیقت را منکشف نخواهد کرد. تنها چیزی که از مطالعهی تاریخ آشکار میشود واقعیت متدرج و زمامند وقوف جامعه به اسامی ائمه است. و در واقع از آنجا که قداست ائمه و حقانیت آنها در منصبی که به عهده گرفتند به شکلی ایمانی و از مباحث کلامی (به زبان فلسفی به شکلی پیشینی: a priori) معلوم شده است، بنابراین هیچ رخدادی هرچقدر هم که زشت یا دون شأن باشد (حتی به فرض اثبات قطعی واقعیتاش) چیزی از قداست امامان و حقانیت آنان کم نخواهد کرد! وظیفهی مومن معتقد این است که این قبیل اتفاقات غیرمنتظره و ناخوشایند را به نحوی تفسیر کند که با حقیقت سازگار بیافتد! نهایت انصاف علمی ایشان احتمالاً این است که بپذیرد آنچه از خود روایات شیعی رسیده است امکان ارائهی تفسیری کاملاً متفاوت با آنچه حقیقت پنداشته شدهاست را فراهم میکند! مثلاً همان طور که امثال شلمغانی و طیفی از بزرگان شیعه نهایتاً باور نکردند که امام دوازدهم از بطن مادر متولد شده باشد، چه بسا یک فرد آزاداندیش (: مقصود کسیست که پیشفرضهای کلامی اسلامی- شیعی نداشته باشد) هم با مطالعهی همین کتاب ایشان قول به بیفرزندی امام حسن عسگری را به واقع نزدیکتر بیابد. به عبارت دیگر هستند کسانی که به هر دلیلی از دیدن شکاف بین حقانیت تصویر و واقعیت تصویر در این مورد سرخورده نمیشوند و یا (اگر میشوند) در اثر سرخوردگی به جانب آرامشبخش و تسلیده تصویر پناه نمیبرند؛ بلکه برودت ناگوار واقعیت را به گرمی مطبوع حقیقت ترجیح میدهند. اکنون میتوان پرسید: شناختی که موضوع آن حقیقت امر است، دقیقاً چگونه شناختیست؟ و تفاوت این نوع شناخت، با شناختی که موضوع آن واقعیت است، چیست!؟ کدامیک را و چه وقت باید بر دیگری برتری داد؟
مرتبط:
بخش اول: طلسم تصویر

کلیدواژه ها: آسیبشناسی, تصویر, نیما |

بحث بسیار گیرا و جالبی است و نویسنده نشان داده که واقف است به ابعاد گسترده این موضوع. دستمریزاد. ش