Home

Titleاز خیابان‌های تهران ـ بخش ششم

از کوه‌های تهران

9 Nov 2010

■ شفق آشنا
Font Size + | - Reset

جمعه‌ها صبح تهران شهر دیگری است. به جای رفت و آمد و سر و صدای ماشین‌ها اگر که اول وقت از خانه خارج شوید اشکال سیاهی را می‌بینید که در دسته‌های چندتایی دارند به سمت ایستگاه‌های اتوبوسی که مقصدشان شمال شهر است، حرکت می‌کنند.

گاهی هم آدم‌های تنهایی را می‌بینید که آرام آرام کنار خیابان قدم برمی‌دارند تا بلکه ماشینی پیدا شود و راننده دلش بسوزد و آنها را سوار کند. در خنکای پیش از سحر سوار وسایل نقلیه می‌شوند و تهران را از جنوب به شمال می‌پیمایند و با گذر از خیابان‌ها، خاطرات مختلفی در ذهنشان بیدار می‌شود. به تناسب سن از خیابان‌های مختلف خاطرات دور و نزدیکی دارند. از دوران مصدق بگیر تا انقلاب و اصلاحات و انتخابات پارسال.

من که تنها خیابان‌ها را با رنگ‌های سبز می‌بینم. از میدان ولیعصر که می‌گذرم یاد روز قدس می‌افتم. ونک را که رد می‌کنم فردای انتخابات برایم تداعی می‌شود و به تجریش که می‌رسم زنجیره‌ی سبز را به خاطر می‌آورم. سپس نگاهم را از خیابان‌ها برمی‌دارم و به کوه‌ها چشم می‌دوزم. میعادگاه هفتگی کسانی که بعد از 6 روزِ کاری سخت، بدون قرار از پیش اعلام شده آنجا هستند.

هنوز آفتاب نزده، جمعیت زیادی کنار میدان مجسمه جمع شده‌اند. هرکس به کاری مشغول است. یکی بند کوله‌هایش را تنظیم می‌کند دیگری غذاهایی را که خریده داخل کوله‌اش می‌گذارد. آن یکی منتظر دوستانش است تا بیایند و یکی دارد در جا می‌زد تا سردش نشود. بعد از چند دقیقه مردم چندتا چندتا از جمع جدا می‌شوند و به سمت بالا حرکت می‌کنند. هنوز هوا تاریک است و بازدم آدم‌ها به شکل توده‌ای از بخار از دهانشان خارج می‌شود؛ اما کسی دیگر احساس سرما نمی‌کند. همه شاداب و سرحال شروع می‌کنند به حرف زدن و تعریف کردن و حدس و گمان راجع به اینکه هوا امروز بعد از ظهر چطور می‌شود و اینکه فلان سایت هواشناسی چه پیش‌بینی کرده، یا اینکه اخبار دیشب چه گفته است. بیشترِ صحبت‌ها در اول راه راجع به قله است و اینکه چقدر احتمال دارد امروز بتوانند به آن صعود کنند و بعد صحبت راجع به اینکه دیشب چقدر خوابیده‌اند و غذا چه خورده‌اند و چقدر آمادگی جسمانی دارند؛ اما به مرور که سپیده میزند و هوا روشن می‌شود و چهره‌های آدم‌ها قابل تشخیص، دهان‌هاست که به خنده باز می‌شود و شوخی‌هاست که آغاز می‌شود و همه به همدیگر سلام و درود می‌فرستند و خسته نباشید می‌گویند. بعد کم کم می‌شنوید که از بالا یا پشت سرتان زمزمه‌ای پا می‌گیرد و بعد از مدتی زمزمه به آواز بلندی تبدیل می‌شود که پژواکش در کوهستان می‌پیچد و انگار با هزار دهان به سمت آدم باز می‌گردد. همه ساکت می‌شوند و گوش به آواز می‌سپارند.

در کوهستان به ازای هر 1000 متری که بالاتر می‌روی آدم‌هایی که باقی می‌مانند زلال‌تر و خالص‌تر می‌شوند و نهایتا کسانی که موفق می‌شوند قله را فتح کنند و پا به جان‌پناهش بگذارند کسانی هستند که همیشه فکر می‌کنم می‌توانند از بهترین دوستانم باشند

از این صحنه‌ها در کوهستان زیاد می‌بینید: عاشقی که برای محبوبش آواز سرمی‌دهد. زندانی سیاسی که یاد دوران مبارزه‌اش افتاده است و جوان‌هایی که ترانه‌های روز را با هم می‌خوانند. کسانی هم هستند که سکوت را ترجیح می‌دهند با سری پائین انداخته، آرام و یکنواخت از کوه بالا می‌روند. اگر طبق برنامه راه افتاده باشید آفتاب که می‌زند دیگر کاملا از تهران فاصله گرفته‌اید و آن را زیر پای خودتان احساس می‌کنید. ساختمان‌های بلند و برج‌ها اندازه‌ی انگشت کوچکتان هستند و حتی از آنجا هم معلوم است که تهران هنوز از خواب بیدار نشده. تا زمان صرف صبحانه یک ساعتی باقیمانده و باید سریع و منظم رفت تا به جان‌پناه رسید و از برنامه عقب نماند. در راه روی هر سنگی که امکانش بوده مردم شعارهای سبز نوشته‌اند و بر مبارزان راه آزادی درود فرستاده‌اند.

جان‌پناه که پیدا می‌شود خستگی اولیه به سرعت فراموش می‌شود. وارد محیط گرم و صمیمی‌اش که می‌شوید، چشمتان به هرکس که می‌افتد به شما خسته نباشیدی می‌گوید و صبحانه‌اش را تعارفتان می‌کند. فضای جان‌پناه برای من، همیشه فضایی خارج از جامعه‌ی ایرانی بوده. آن همه تنوع رنگ و سرخوشی کوهنوردان و امیدی که زیر آن سقف موج می‌زند را نمی‌توانی جای دیگری پیداکنی. سرخوشی‌ای که ظاهری نیست و ناخودآگاه در فضا احساس می‌شود. از پشت نیمکتی ناگهان یک نفر روی میز ضرب می‌گیرد و بعد عده‌ای می‌خوانند و عده‌ای دست می‌زنند و یک نفر هم بلند می‌شود شروع می‌کند به رقصیدن. بعد یکی دیگر به او اضافه می‌شود و بعد یکی دیگر و حالا دیگر جمعی شده‌اند که دارند توی جان‌پناه می‌چرخند و می‌رقصند. بعد یادشان می‌آید که دارد دیر می‌شود. چایشان را می‌خورند کوله‌ها را می‌بندند و از جان‌پناه خارج می‌شوند. دیگر تا نهار که قله باشد خبری از خوردنی نیست مگر خرما یا کشمشی.

کوهنوردان سعی می‌کنند از آنجا تا قله که مهمترین قسمت است، کمتر حرف بزنند و انرژی‌شان را صرف بالا رفتن بکنند. بعد از 3 یا 4 ساعت کوهنوردی که با توقف‌های جزئی همراه است، قله سر و کله‌اش پیدا می‌شود. حالا دیگر از آن جمعیت فشرده‌ای که پیش از سحر پای میدان مجسمه جمع شده بودند خبری نیست. تعداد کمی باقی مانده‌اند که تا حد زیادی حرفه‌ای هستند. در کوهستان به ازای هر 1000 متری که بالاتر می‌روی آدم‌هایی که باقی می‌مانند زلال‌تر و خالص‌تر می‌شوند و نهایتا کسانی که موفق می‌شوند قله را فتح کنند و پا به جان‌پناهش بگذارند کسانی هستند که همیشه فکر می‌کنم می‌توانند از بهترین دوستانم باشند.

منظره‌ی قله بی‌بدیل است. با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. روی قله ایستادن و به اطراف نگاه کردن چنان احساسی از توانمندی و بی‌نیازی را به آدم می‌دهد که احساس می‌کنی بعد از آن انجام هر کاری برایت سهل و آسان است. از آن بالا تهران قوطی کبریت کوچکی است که می‌توانی با دو انگشت بلندش کنی، آن را تکان بدهی و هرچه دوست نداشتنی و آزار دهنده است را بیرون بریزی.

در قله، بسته به توانشان، کوهنوردان کارهای متفاوتی انجام می‌دهند بعضی می‌خوابند بعضی نهارشان را می‌خورند و بعضی هم مثل جان‌پناه اول به شوخی و بذله‌گویی مشغولند. آنهایی که از همه انرژی‌شان بیشتر است، برای دیگران شعر می‌خوانند یا خاطره تعریف می‌کنند. یادم می‌آید یک بار کوهنوردی ترانه‌ی دایه دایه را چنان با احساس خواند که اشک از چشم‌های همه سرازیر شد. بعد دیگر باید سریع برگشت چرا که معمولا بعد از ظهرها هوا خراب می‌شود و کوهستان با همه‌ی دلربایی و زیبایی‌اش بی‌رحم نیز هست و اگر خشمش شما را بگیرد، زنده ماندنتان با اما و اگر همراه است.

توی راه برگشت است که تا پائین سرود و آواز می‌خوانند و اول از همه سرود ماندگار سراومد زمستون را. گرچه قرن‌هاست که برای ایرانی‌ها زمستان سر نیامده؛ اما فریاد کشیدن و طلب آزادی در کوهستان است که آنها را به شکفتن بهاران به رغم اینکه کوه‌ها لاله‌زار شده است، امیدوار می‌کند. و بعد سرودهای دیگر است که یکی شروع می‌کند و دیگران همراهی‌اش می‌کنند و تا پائین همین روال است و گه‌گاه نیز خاموشی تا از سکوت و عظمت کوهستان لذت ببرید.

و سرانجام میدان مجسمه است که پذیرای آنهاست و بر خلاف صبح، شلوغ و محصور در میان غذاخوری‌ها و فریاد مغازه‌دارهایی که آدم‌ها را به خرید اجناسشان دعوت می‌کنند و مردمی که تازه ازخانه‌هایشان بیرون زده‌اند تا کبابی بخورند و قلیانی بکشند. کوهنوردان باز دور میدان مجسمه جمع می‌شوند و از هم خداحافظی می‌کنند تا صبحی دیگر و جمعه‌ای دیگر که دوباره به کوهنورد وسط میدان سلامی بدهند.

 
Tehran Review
کلیدواژه ها: , , | Print | نشر مطلب Print | نشر مطلب

  1. ع.ابراهیمی says:

    زنده باشی با این نوشتن یک روز در کوه و راه کوه
    مرا به حدود بیست سال پیش بر گرداندی.
    افشین .رضا……
    یا د یاران را یاد باد.
    ایام به کام

What do you think | نظر شما چیست؟

عضویت در خبرنامه تهران ریویو

نشانی ایمیل

Search
Most Viewed
Last articles
Tags
  • RSS iran – Google News

    • Sweden can't send Christian convert back to Iran - Catholic News Agency
    • Iran's Khamenei: 'The Americans Cannot Be Trusted' - Breitbart News
    • Michelle Obama hosts Iranian new year's feast - USA TODAY
    • Iran Dismisses US Talk of 'Arrangement' on Missiles - ABC News
    • Iran, India sign oil, energy agreement - Press TV
  • video
    کوچ بنفشه‌ها

    تهران‌ریویو مجله‌ای اینترنتی، چند رسانه‌ای و غیر انتفاعی است. هدف ما به سادگی، افزایش سطح گفتمان عمومی در مورد ایده‌ها، آرمان‌ها و وقایع جهان امروز است. این مشارکت و نوشته‌های شما مخاطبان است که کار چند رسانه‌ای ما را گسترش داده و به آن غنا و طراوت می‌بخشد. رایگان بودن این مجله اینترنتی به ما اجازه می‌دهد تا در گستره بیشتری اهداف خود را پیگیری کرده و تاثیرگذار باشیم. مهم‌تر از همه اینکه سردبیران و دست‌اندرکاران تهران‌ریویو به دور از حب و بغض‌های رایج و با نگاهی بی‌طرفانه سعی دارند به مسایل روز جهان نگاه کرده و بر روی ایده‌های ارزشمند انگشت بگذارند. تهران ریویو برای ادامه فعالیت و نشر مقالات نیازمند یاری و کمک مالی شماست.