از خیابانهای تهران ـ بخش چهارم
رویاهای پسری که از سایه به آفتاب میرفت
28 Sep 2010
■ شفق آشنا
سخت است که در ایران زندگی کنی و بخواهی قد بکشی، بزرگ شوی و ببالی. از بدو تولد بعد از اینکه اذان در گوشت خواندند مدام یک کلمه است که تکرار میشود: «نمیتوانی». زندگی در ایران شبیه روییدن نهالی است که مدام با تهدید ضربههای تبر روبروست و مدام تنهاش گره میخورد تا بخواهد رشد کند و رو به بالا برود. پدر آدم در میآید تا بخواهد به آن چه که میخواهد برسد و اغلب هم نمیرسد. در میانههای راه طاقتاش طاق میشود، برگهایش زرد میشود، میریزد و خشک و بیبر به آسمان زل میزند.
امکان ندارد که شما به ادارهای، سازمانی، موسسهای، جایی سر بزنی و بگویی خانم، آقا شما از کارتان راضی هستید؟ و آنها هم بگویند بله. امکان ندارد که شما در چشمهایشان نگاه کنی و افسوس را نبینی. مسئول آموزش دانشگاه دوست داشته که جهانگرد شود، اما بچهدار شده. بقال سر کوچه میخواسته درسش را ادامه بدهد اما پدرش نگذاشته. -مدیر یک شرکت موفق را میبینی که می گوید از بچگی دوست داشته پیانو بزند، اما در شهر کوچکشان موسیقی حرام بوده .فلانی مشکل سیاسی داشته، آن یکی قرض بالا آورده، دیگری شوهرش نگذاشته و هزاران دلیل دیگر. خیلی کم هستند کسانی که سینهشان را جلو بدهند و با افتخار بگویند بله من کارم را دوست دارم. من عاشق شغلم هستم.
بله، حکایت عاشقی است و عاشقی از نوع کلاسیکش. نه عشقهای امروزی که به سرعت فتیلهی عمرشان پائین کشیده میشود. باید عاشق باشی و چشمهایت را ببندی و تیشه را دست بگیری و فرهادوار سراغ بیستون بروی. باید عشق به آن کار در دلت تنوره بکشد. باید از اولش فکر کنی که هزار و یک نمیشود سر راهت سبز خواهد شد. هزار و یک نه. باید راهها را یادبگیری و مهمتر از همه اینکه از کجاها رد نشوی. راجع به چه چیزهایی حرف نزنی. اصلا فکر چه چیزهایی را از سرت بیرون کنی. اگر مثلا دختر باشی و نهایتا اینکه مدام تیشه بزنی و نه به بیستون فکر کنی و نه نتیجهی کار و فقط تیشه بزنی و شیرین را صدا کنی.
اگر کسی در جهان سوم بتواند همهی موانع را پشت سر بگذارد، معمولا انسان جامعالاطرافی است که در چند بُعد با سرنوشت مبارزه کرده و زخم برداشته و در نهایت سربلند کرده است
حکایت من هم حکایت جوانک عاشقی است که وقتی در خیابانها راه میرود و میان جمعیت می لولد. وقتی در خانه نشسته است و دارد کتاب میخواند. وقتی که دانشگاه میرود و اعتراض میکند مدام یک چیز در ذهنش تکرار میشود. مدام به یک چیز فکر میکند و بعد با تردید از خودش میپرسد: آیا میتوانم؟
باورنکردنی است. شما در ایران باید همیشه انتظار داشته باشید که چیزهای عجیب ببینید. مثلا سوار تاکسی شوید و با راننده تاکسی گرم بگیرید و صحبتتان کرک بیاندازد و تعجب کنی از حجم اطلاعاتی که دارد و بعد بپرسی جساراتا شما تحصیلاتتان چیست؟ و بعد او جواب بدهد من استاد دانشگاه بودهام و اخراجم کردهاند. مجبورم که مسافرکشی بکنم یا اینکه مثلا به سفر بروی در روستایی دور افتاده صدای نی لبکی بشنوی به سمت صدا بروی و ببینی چوپانی دارد برای گوسفندهایش نی میزند. با او صحبت بکنی و ببینی که به تمام دستگاههای موسیقی ایرانی مسلط است حتی چند اجرا در پایتخت داشته است؛ ولی مجبور است برای امرار معاش چوپانی کند. اینها داستان نیست متعلق به گذشتهها هم نیست، من خودم با چشمهایم دیدهام.
هیچ وقت یادم نمیرود نه سالم بود. کلاس سوم دبستان از مدرسه به خانه برمیگشتم. همیشه مسیرم را طوری انتخاب میکردم که از کنار کتابفروشی مورد علاقهام رد بشوم تا بتوانم به فروشنده سلامی بکنم و به ویترین کتابها هم نگاهی بیاندازم. همینطور که وسایلم را بغل کرده بودم و داشتم راه میرفتم جلوی کتابفروشی رسیدم. داشتم به کتابها نگاه میکردم که ناگهان درونم گرم شد. انگار که آتشم زده باشند. سرم داغ شده بود و یک فکر مدام در سرم میچرخید: «باید بنویسم». این فکر از آن روز مثل یک خوره به جانم افتاده و دیگر رهایم نکرده است. خانه که رسیدم به سرعت سراغ دفتر خاطراتم رفتم (مدتها بود که خاطرات روزانه را مینوشتم) صفحهها را ورق زدم تا به یک صفحهی سفید رسیدم. تاریخ زدم و بالای کاغذ، درشت نوشتم: داستان شماره یک. اتفاقاتی را که آن روز برایم در مدرسه افتاده بود خامدستانه روی کاغذ آوردم و بعد با اشتیاق زیاد پیش مادرم بردم و گفتم: مامان یک داستان نوشتهام. مادرم که هیجان زده شده بود یا حداقل اینطور نشان میداد گفت راست میگویی؟ بخوان ببینم چه نوشتهای و من با صدای بلند برایش خواندم. تمام که شد، مادرم با دستش به پشتم زد و گفت آفرین پسر بنویس ببینم چه کار میکنی. تا شب خوشحال بودم. فکر کنم چهار یا پنج داستان به زعم خودم نوشتم و منتظر ماندم تا پدرم هم از سرکار برگردد و با افتخار آنها را برایش بخوانم. اما پدرم که آمد نتیجه متفاوت بود. خیلی جدی به من گفت آفرین که مینویسی اما بدان که خربزه آب است. تو با نوشتن نمیتوانی پول در بیاوری و بهتر است که خیالاتی نشوی. این اولین ضربه بود برای پسری که تنها نه سالش بود. شب توی رختخواب به این فکر میکردم که چرا نمیتوانم بنویسم و چرا باید پول در بیاورم و مشکل از کجاست؟ اما از آنجایی که بچهی حرف گوش نکنی بودم خیلی زود حرف پدرم را فراموش کردم و توی دلم تصمیم گرفتم که بزرگترین نویسندهی دنیا بشوم.
از دست دادن رویاها در کشوری مثل ایران مساوی با مرگ است؛ چراکه واقعیت مطلقا با آنچه که در ذهنت میگذرد تناسبی ندارد
حالا بعد از 14 سال از آن روز، آرزو میکنم که کاش نه ساله بودم و هیچ وقت بزرگ نمیشدم تا معنای حرف پدرم را نمیفهمیدم. با بالاتر رفتن سن آدمها در ایران، به ازای هر سال، مشکلاتشان 10 برابر میشود مخصوصا اینکه بخواهند تصمیمات خطرناکی بگیرند و مثلا ازدواج کنند یا دنبال کار بگردند. در عین حال مجبورند که به واقعیتها تن بدهند. برای همین گاهی میبینی زمان گذشته است و تو آن قدر غرق مسائل جزئی شدهای که رویاهایت را فراموش کردهای. این بود که وقتی دانشگاه رفتم، شعری از شاملو را دادم با خط خوش برایم نوشتند و روی دیوار اتاقم چسباندم. این شعر راجع به خواستهها و آرزوهای بیپایان شاعر است که به دلیل مشکلات معیشتی برآورده نمیشود و شاعر در پایان هر بند چنین جملهای میگوید:
“غم نان اگر بگذارد”
حالاست که میفهمم چقدر سخت است که تو بخواهی رویاهایت را در واقعیت دنبال کنی. مشکلات اجتماعی، مشکلات سیاسی، کمبودها، نارساییها همه و همه تو را از نفس میاندازد و برای همین است که اگر کسی در جهان سوم بتواند همهی این موانع را پشت سر بگذارد، معمولا انسان جامعالاطرافی است که در چند بُعد با سرنوشت مبارزه کرده و زخم برداشته و در نهایت سربلند کرده است.
ولی فرقی نمیکند. برای هرکس خربزه آب باشد، برای من نان است. از دست دادن رویاها در کشوری مثل ایران مساوی با مرگ است؛ چراکه واقعیت مطلقا با آنچه که در ذهنت میگذرد تناسبی ندارد. همیشه وقتی در معرفی شاعر یا نویسندهای به این جمله برمیخورم که «بعد از آن بود که تمام عمرش را وقف ادبیات کرد» حسرتی تمام وجودم را پر میکند و به خودم میگویم یعنی میشود روزی من فارغ از هر دغدغهای بتوانم پشت میزم بنشینم و بنویسم؟
رویاها را محکم بچسب
که رویاها اگر بمیرند
زندگی پرندهای است
شکسته بال و درمانده.
رویاها را محکم بچسب
که رویاها وقتی نباشند
زندگی کشتزاری است بایر
برفپوش و یخزده
(لنگستون هیوز)

کلیدواژه ها: ایران, رویا, نویسندگی |

من در ایران به دنیا آمدم و رشد کردم. در ایران 37 ساله شدم. همه ی خوب و بدش را می شناسم. متاسفانه باید بگویم که با این مطلب چندان موافق نیستم؛ نویسنده نتوانسته حق مطلب را به خوبی ادا کند. نقاط ضعفی که در مورد ایران گفته، بیشتر شخصی است تا محصول یک سیستم سیاسی و تربیتی فاسد. ای کاش می توانست بهتر موشکافی کند