نگاهی به وضعیت نشر در ایران امروز
ایرانیان این روزها چه میخوانند؟
10 Sep 2010
■ شفق آشنا
نمیدانم این عادت بد ما ایرانیان است که همیشه فرصتهای تاریخی را از دست میدهیم و بعد مینشینیم راه غصه ساز میکنیم و مرثیه میسرائیم یا اینکه همه آدمها این شکلی هستند. اما به هر حال این روزها، روزهای خوبی نیستند از هر نظر.
فارغ از چند ماه بعد از انتخابات ریاست جمهوری که جنبش سبز حضور بسیار پرقدرتی در تمامی ابعاد داشت، 5 سال اخیر برای ایران و ایرانیان سالهای سیاهی بودهاند. فراموش نمیکنم فردای پیروزی محمود احمدینژاد در دوره اول ریاست جمهوریاش را که یکی از دوستانم با لباس سیاه به دانشگاه آمد و گفت سالهای سختی پیش رو داریم شفق. من به او گفتم آخر چطور این حرف را میزنی مگر بالاتر از سیاهی رنگی هست؟ اما به نظر میرسید که دوستم درست میگفت. بالاتر از سیاهی، سیاهی متراکمتر و فشردهتری است که آدم را تباه میکند. این 5 سال برای همه، سالهای متفاوتی بوده است. من که همیشه فقط برای این از خانه بیرون میروم که روزنامهای بخرم یا کتاب جدیدی کشف کنم، واقعا مستاصل شدهام. دکههای خالی، ویترینهای گردگرفته و قیافه عبوس ناشرانی که از گرانتر شدن قیمت کاغذ غرغر میکنند و کتابخوانانی که هر روز تعدادشان کمتر و کمتر میشود، تبدیل شده است به صحنههایی که در بازدیدهای هفتگی من از کتابفروشیها تکرار میشود.
این روزها خیلی زیاد به سرنوشت غلامحسین ساعدی فکر میکنم. نویسنده توانایی که مجبور شد اول انقلاب از ایران خارج شود و به فرانسه برود و آنقدر منزوی شد و غم غربت خورد تا سرانجام دق کرد و مرد. اینجا هم به ظاهر اسمش وطن است؛ اما خانهایست است که تو در آن بسیار زیاد احساس تنهایی میکنی
دوم خرداد فقط یک اتفاق سیاسی نبود. دوم خرداد یک انفجار بود. مثل بیگ بنگ باعث شد جهانی جدید در دل جامعه ایرانی متولد شود. ما در تمام زمینهها دوباره متولد شدیم. شادی در دل مردم جوانه زد. مردم جرات کردند که برای اولین بار پس از انقلاب به ابراز احساسات بپردازند. فوتبالمان به جام جهانی رفت. نشریات متولد شدند. بازار کتاب رونق گرفت. رنگ لباسها شادتر شد. مردم تفریح کردن را یاد گرفتند و در یک کلام همه نفس کشیدند. میتوانستی احساس کنی که دوباره مردم نسبت به سرنوشت خودشان حساس شدهاند. میتینگهای سیاسی برگزار میشد و احزاب پا گرفته بودند و شور و حرارتی مردم را فرا گرفته بود.
من آن روزها بچه بودم ولی به خاطر میآورم که مادرم قبل از اینکه سر کار برود پول 3 تا روزنامه را میگذاشت روی تلویزیون و کنارش یک یادداشت میگذاشت با این مضمون که “شفق روزنامه یادت نرود”. من باید عجله میکردم. باورنکردنی بود. اگر دیر میرسیدی روزنامهها تمام میشد و آنوقت مجبور بودی بروی التماس همسایهات را بکنی تا روزنامهاش را به تو قرض بدهد. توی خیابان میدیدی جوانان روی پلههای خانهها نشستهاند و دارند روزنامههای صبح را میخوانند و با هم بحث میکنند. توی آرایشگاهها، توی مغازهها، همهجا بحثهای سیاسی روز داغ بود. صبح که بیدار میشدم و غلتی در رختخواب میزدم ناگهان یادم میافتاد که روزنامه الان است که تمام شود. سریع لباس میپوشیدم و از خانه تا دکه روزنامهفروشی را در کمترین زمان سوار بر دوچرخهام رکاب میزدم تا بتوانم به روزنامه مورد علاقهام برسم. بعد از مدتی با دکهدار رفیق شدم. او روزنامهها را برایم نگه میداشت و دیگر نگران تمام شدنشان نبودم.
دوم خرداد با روزنامه جامعه بود که پا گرفت. روزنامهای وزین که از هر جهت حرفهای به نظر میرسید. بعد از آن بود که طوفان مطبوعات و کتاب به پا شد. کتابها پشت سر هم مجوز میگرفتند. روزنامه بود که پشت سر هم منتشر میشد. هر کدام هم مطالب جدیدی داشتند. با اینکه بچه بودم و چندان چیزی از مسائل سیاسی سرم نمیشد؛ اما همه صفحهها را میخواندم. با اینکه از مفهوم اصلاحات سر در نمیآوردم، احساس میکردم که جامعه در حال پوستاندازی است. خوشحال بودم و سوار بر دوچرخهام به این فکر میکردم که به زودی میتوانم توی خیابان شلوارک به پا کنم و با دخترها به یک مدرسه بروم و هرآهنگی را که دلم میخواهد گوش بدهم.
این خوشی ما 2 سال بیشتر طول نکشید. مطبوعات یکشبه بسته شدند و دستگیریها شدت گرفت. در طول 6 سال بعد از آن درست است که به دو سال رویایی اول ریاست جمهوری محمد خاتمی برنگشتیم؛ اما حداقل چیزهایی هم بود که دلمان را به آنها خوش کنیم.
هفته پیش که داشتم به پیشخوان روزنامهفروشی نگاه میکردم فقط روزنامههای حکومتی بود و مجلههای زرد. رهگذری که مثل من داشت به روزنامهها نگاه میکرد سری از تاسف تکان داد و گفت: «میدانی چیست؟ الان بهترین روزنامهای که میتوانی بخوانی کیهان است! از اول تا آخرش را بخوان بعد هرچه را نوشته برعکس کن. آن وقت حقیقت دستگیرت میشود!». به چهرهاش نگاه کردم و همان غمی را در آن دیدم که وقتی خودم به روزنامههای قلع و قمع شده فکر میکنم، بهم دست میدهد.
گفتم: «راست میگویی.حداقل آدم میداند خبرهایش دست اول است و کسی آن را سانسور نمیکند. گیرم که تحلیلهایش دروغ باشد».
وضع کتابفروشیها هم همینطور است. دیگر مدتهاست که با همهشان دوست شدهام. داخل که میروم در جواب سوال همیشگیام که کتاب تازه چی دارید، آنها هم یک جواب تکراری میدهند: هیچی. نه اینکه واقعا هیچ کتابی چاپ نشود؛ اما آنقدر جلوی چاپ کتابهای خوب را گرفتهاند و آنقدر کتابها را در ارشاد معطل میکنند و آنقدر از کتابها میزنند که وقتی چاپ میشود دیگر چیزی از آن باقی نمیماند. نویسندگان و شاعران زیادی را میشناسم که کتابهایشان ماههاست که در ارشاد مانده است و بعد ایرادهای عجیب و غریب از آنها گرفتهاند. فلان کلمه را ناپسند تشخیص دادهاند و فلان مضمون را منحرف دانستهاند. همه اینها در نهایت رمق نویسنده و شاعر را میگیرد و باعث میشود که انگیزههایش را از دست بدهد. تا یکی دو سال پیش تنها کتابهایی که بدون مشکل چاپ میشد و میتوانستی آنها را تهیه کنی کتابهایی بود که تجدید چاپ میشدند اما جدیدا همان کتابها هم احتیاج دارند که به اداره ارشاد بروند و دوباره ممیزی شوند!
در سال یک دلخوشی بیشتر نداشتیم و آن هم نمایشگاه کتاب تهران بود. از بچگی از عید نوروز عیدیهایم را جمع میکردم تا اردیبهشت بشود و با پدر و مادرم نمایشگاه کتاب برویم و کتاب بخریم. بهترین روز سالم بود. جیبهایم پر پول بود و دور و برم پر از کتاب. وارد غرفهها میشدم. یک عالمه کتاب میخریدم سنگینی کتابها اصلا برایم مهم نبود. میرفتم و از نزدیک نویسندههای مورد علاقهام را میدیدم. برایم کتابهایشان را امضا میکردند. از وقتی که احمدینژاد آمد نمایشگاه را بردند مصلای تهران جایی که برای خواندن نماز ساخته شده است نه برگزاری نمایشگاه. ما هم نمایشگاه را تحریم کردیم و این تفریح سالی یکبارمان هم از دست رفت.
دوست داشتم کتابفروش میشدم با پیشخوانی پر از کتابها و مجلههای جدید و رنگارنگ. و دخترها و پسرهایی را که وارد مغازهام میشدند با آنها غافلگیر میشدم. مینشستم روی لبه میز و به آنها میگفتم ببینید فلانی شعر جدیدش چه شاهکاری از آب درآمده و برایشان آن شعر را میخواندم.
این روزها خیلی زیاد به سرنوشت غلامحسین ساعدی فکر میکنم. نویسنده توانایی که مجبور شد اول انقلاب از ایران خارج شود و به فرانسه برود و آنقدر منزوی شد و غم غربت خورد تا سرانجام دق کرد و مرد. اینجا هم به ظاهر اسمش وطن است؛ اما خانهایست است که تو در آن بسیار زیاد احساس تنهایی میکنی.

کلیدواژه ها: اصلاحطلب, روزنامه, سانسور, کتاب |

شفق عزيز…اول اينكه مطلب گذشته ات خيلي دوست داشتني و شور انگيز بود.
در اين شكي است كه سياست مميزي دولت دهم چه تاثير نامطلوب در نشر دارد، اما آنچنان هم اين عرصه تنگ نيست، يعني همين الان در باز كتاب ميشه خيلي كتاب هاي خوبي از گذشته ديد، همين امروز هم كتاب خيلي خوبي منتشر مي شود.
من اخيرا كتاب هاي تاريخي جديدي خريده ام كه متعلق به سال 89 است و اين روزها كتاب خاطرات سفير بريتانيا در ايران در برهه جنگ جهاني دوم را مي خوانم كه خيلي آموزنده است. در بين دوستان من هم بسياري مي بينم كه كتاب هاي ادبي و ترجمه هاي تازه را مي خوانند. هيچ يك از كتاب فروشي هاي قديمي و معتبري كه مي شناسم تعطيل نشده اند و اين نشانه دل انگيز و اميدوار كننده اي است. روزنامه ي شرق با آنكه توفير دارد با شرق خاطره انگيز، اما نشريه اي است خواندني، هر دو ماه مهرنامه با قريب به صد مقاله و مصاحبه روشنفكري منتشر مي شود. فصل نامه گفتگو با موضوعات بكر جامعه شناسي و سياسي در ميان است.همين چند هفته پيش صبح آزادي منتشر شد كه حرف هاي زيادي براي گفتن داشت.
شايد اوضاع عالي نباشد، اما من آن تاريكي كه توصيف كردي را استنشاق نمي كنم.
ممنون از سامان. ممنون.