از خیابانهای تهران ـ دو
جنبش سبز در سه اپیزود
27 Aug 2010
■ شفق آشنا
یک:
بیست و پنجم خرداد است. ساعت 10 دقیقه به چهار. ما در دانشگاه هستیم. تصمیم خودمان را گرفتهایم. همدیگر را بغل میکنیم. ترانهی مرا ببوس را میخوانیم. عکس دستهجمعی میگیریم و با یک دنیا دلهره سوار مترو میشویم.
تا میدان انقلاب چند ایستگاه بیشتر راه نیست. راهپیمایی ساعت 4 شروع میشود. همه به هم نگاه میکنند. کسی حرف نمیزند. چهرهها نگران است. گفتهاند نروید. دوستم چند دقیقهی پیش زنگ زد و گفت زهرا رهنورد گفته ما نمیخواهیم ببینیم مادر دیگری داغدار شده است، نروید. دیشب به کوی دانشگاه حمله کردهاند. چند نفر را کشتهاند. خاتمی بیانیه داه که نروید. اما تصمیممان را گرفتهایم، باید برویم. باید برویم و رایمان را پس بگیریم. به ایستگاه انقلاب میرسیم. دست هم را میگیریم و از پلهها بالا میرویم. فکر میکنیم که کشته میشویم. جلوی در مترو پلیس ضد شورش و لباس شخصیها ایستادهاند.
به میدان که میرسیم، باورنکردنی است. سیل جمعیت است که زودتر از ما رسیده و دارد حرکت میکند. تا چشم کار میکند آدم است و آدم. دستها را به نشانهی پیروزی بالا میگیریم و در سکوت به سمت میدان آزادی همراه با چند میلیون انسان دیگر روانه میشویم و احساس میکنیم که بیشماریم.
دو:
دوست شاعرم زمزمه میکند:
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم (1)
پکی به سیگارش میزند و میگوید: این فرصت هم از دست رفت، مثل مشروطه، مثل دوران مصدق، مثل انقلاب 57، مثل اصلاحات. میگوید ما رهبری نداریم، تشکیلات نداریم، ما حزب نداریم، سندیکا نداریم، ان جی او نداریم.
دوست دیگرم که تازه مدتی است به قید وثیقه از زندان آزاد شده است، میگوید تو واقعا چه فکری میکنی؟ مگر اینجا سوئیس است؟ مگر اروپاست؟ ما همیشه همه چیز را ناقص داشتهایم، چرا این قدر رویایی فکر میکنی؟ گام به گام، مجبوریم که برای آگاهسازی مردم هزینه بدهیم.
یکی دیگر از دوستانم که توهم توطئه دارد، میگوید باباجون اینها به آمریکا و انگلیس وصل هستند. تا آنها نخواهند، اینها از جایشان تکان نمیخورند، خودشان اینها را آوردهاند. خودشان هر وقت لازم دیدند برشان میدارند.
اعتراض مردم از بین نرفته و فقط از سطح خیابانها به خانههایشان منقل شده است. مشکلی وجود داشته و به جای اینکه حل شده باشد، سرکوب شده است و خودش نشانهی این است که اعتراض دارد پیوسته تکثیر میشود تا در فرصتی دیگر و در ابعادی بزرگتر خودش را نشان بدهد
یکی دیگر از دوستانم که از همه مالیخولیاییتر است و به در و دیوار اتاقش عکسهای موسوی و کروبی و مصدق و بازرگان و شهدای جنبش سبز را زده و همیشه یک دستبند سبز به دستش میبندد، میگوید: بچهها یاد بیست و پنج خرداد بخیر، یاد 30 خرداد بخیر، یاد ندا، یاد راهپیمایی توپخانه که همه سیاه پوشیده بودیم و شمع دستمان بود. یاد روز قدس بخیر 13 آبان 16 آذر، عاشورا. آخر چرا اینطور شد؟ چرا دوباره اینقدر بدبخت شدیم که جرات میکنند برایمان گشت ارشاد راه بیاندازند؟
دوست شاعرم میگوید: فرصتسوزی، فرصتسوزی … ما باید همان 25 خرداد کار را یکسره میکردیم. اول مردم آمدند بعد موسوی دنبال مردم راه افتاد. آخه این چه نوع رهبریه؟
دوست تازه از زندان آزاد شدهام میگوید: سرکوب کردند. قدرت سرکوب را نادیده نگیر. مگه خودت ندیدی که سر پیر و بچه و زن و مرد چه آوردند؟ مگه از وضعیت بازداشتگاهها خبر نداری؟ من که تا حالا ساکت بودهام، میگویم یک نخ سیگار به من بدهید و با خودم به روزهای باشکوه تظاهرات فکر میکنم. به شبهای اللهاکبر. به روزهایی که فکر میکردیم استبداد چند هزار ساله در حال ترک خوردن است.
سه:
رفته گفته: «ممه رو لولو برده. من که بیسوادم و مال 60 سال پیش، با بچهام اینطور حرف نمیزنم. آبروی ما رو برده. با همه دشمن هستیم. دوستانمون شدن یک مشت کشور گرسنهی آفریقایی. اقتصاد رو هم خراب کرده. همه چی گرون شده. گوشت کیلویی 15 هزار تومن، بنزین لیتری 400 تومان. خدا به دادمون برسه با این قضیهی یارانهها معلوم نیست چه بلایی قراره سرمون بیاد”.
پیرمرد برنج فروش توی کوچهی ما غرغر کنان صندلیاش را جابجا میکند. دستش را تکان میدهد و به من خیره میشود و ادامه میدهد «بازار خرابه، کاسبی رونق نداره، از صبح تا حالا یک مشتری نداشتهام. آخه این چه وضعیه؟».
میگویم: حاج آقا مگه خودت به احمدینژاد رای ندادی؟ میگوید من؟ غلط کرده باشم. میگویم: خودم دیدم که پارسال عکس احمدینژاد را از دیوار مغازهات آویزان کرده بودی!. مِن و مِن کنان میگوید آخر گفتند موسوی اگر بیاید دختر پسرها لخت میآیند تو خیابان. فساد زیاد میشود. مثل دوران خاتمی. میگویم مگر حالا فرقی کرده است؟ به قول خودت فساد کمتر شده؟ وضع زندگیات تغییری کرده است؟ میگوید: بدتر شده. ¬میگویم¬: آخر از چی میترسید؟ مگر زمان شاه دین و ایمانتان را نداشتید؟ هر کسی هم هر جور دلش میخواست لباس میپوشید و رفتار میکرد. میگوید راست میگویی دینمان به جاش بود عشق و حالمان به جاش. الان هیچ کدامش را نداریم.
به نظر میسد که از سه اپیزود بالا قسمت آخر واقعیتر باشد. ما روزهای اول آغاز جنبش سبز رویایی فکر میکردیم و ریشههای عمیقی را که جمهوری اسلامی در باورهای مردم دارد، نادیده گرفته بودیم. به خاطر فشارها و مشکلات همیشگی دوست داشتیم که در کمترین زمان به خواستههایمان برسیم؛ اما واقعیت چیز دیگری بود. سرکوب مداوم و سانسور شدید و تبلیغات همهجانبهی حکومت، فضا را به شدت امنیتی و یکسویه کرده بود. اواخر،کار به جایی رسیده بود که فقط عضویت در فیسبوک خودش جرم تلقی میشد و یا سنگپرانی یک جوان برایش حکم اعدام به همراه داشت. اما ناامید شدن و احساس درماندگی کردن هم منطقی به نظر نمیرسد.
این روزها در خیابان به کسانی برمیخورم که در خلال صحبت با آنها این جمله را میشنوم که «تمام شد آقا، قضیه جمع شد رفت پی کارش». اینها همان کسانی بودند که در روزهای اول جنبش سبز از تغییرات اساسی در رژیم حرف میزدند. کارهای خطرناک میکردند و آتششان از همه تیز تر بود؛ اما الان ناامید شدهاند. به نظر من دلیلی برای ناامیدی وجود ندارد؛ چون اعتراض مردم از بین نرفته و فقط از سطح خیابانها به خانههایشان منقل شده است. مشکلی وجود داشته و به جای اینکه حل شده باشد، سرکوب شده است و خودش نشانهی این است که اعتراض دارد پیوسته تکثیر میشود تا در فرصتی دیگر و در ابعادی بزرگتر خودش را نشان بدهد.
من فکر میکنم پیرمرد برنج فروش کوچهی ما به نکته درستی اشاره کرده است: گرانی. چیزی که همهی مردم با پوست و استخوانشان آن را لمس میکنند. همچنین صادقانه دلیل رای دادنش به احمدینژاد را گفته است: نگران از بین رفت ارزشهایی است که برایش حیاتیتر از هر چیز دیگری است. در واقع تنها دلیلی که قشر سنتی جامعهی ایران به خصوص در روستاها و شهرهای کوچک از محمود احمدینژاد حمایت میکنند همین نگرانی آنها نسبت به تضعیف سنتهای اسلامی است. اما جالب اینجا است که حتی شخص احمدینژاد خودش چندان تعصبی نسبت به این مساله ندارد. این موضوع در روزهای اخیر حامیان او را دچار سردرگمی کرده است. زمان میبرد که پیرمرد برنج فروش کوچهی ما و امثال او متوجه شوند که اگر هرکس بتواند آن طور که میخواهد زندگی کند، چندان مشکلی هم پیش نمیآید کما اینکه از حرفهای اخیرش این طور برمیآید که انگار از رایی که به احمدینژاد داده پشیمان شده است.
گذشت زمان به نفع ماست. حضور خیابانی حداقل الان چندان مهم نیست. صدای نفس کشیدنهای جنبش را میتوان در دالانهای اینترنت شنید. چیزی که ما این روزها احتیاج داریم امید است و حفظ روحیه و دل بستن به آینده و روزهایی که دوباره احساس کنیم بیشماریم.
—————-
پانویس:
(1) از فروغ فرخزاد

کلیدواژه ها: انتخابات, تظاهرات, جنبش سبز, مردم |
