از خیابانهای تهران ـ بخش اول
آنچه به دید میآید و آنچه به دیده میگذرد
13 Aug 2010
■ شفق آشنا
«تهران ریویو» با افتخار، راهاندازی بخشی را تحت عنوان «از خیابانهای تهران» اعلام میکند. بسیاری این روزها از آنچه در پایتخت ایران میگذرد، سخن گفتهاند؛ ولی ما تمایل داریم از درون مردمی که در تهران زندگی میکنند، بدانیم؛ مردمی که نبض زندگی را در دست دارند. نوشتههای آنها باعث میشود تا ما صدای طپشهای قلب این شهر چالشبرانگیز را بهتر بشنویم. اینکه مردم در خیابانها چه میگویند، زندگی روزمره آنها چگونه پیش میرود، جوانان چه میخوانند، به چه چیزی امید دارند و پاسخ بسیاری سوالات دیگر را میتوان در لابلای دستنوشتههای جوانان پیدا کرد.
نخستین بخش از این مجموعه که به نوعی «صدای تهران»را به گوش میرساند، توسط دو نویسنده جوان در بخش انگلیسی و فارسی ارائه میشود: ن.سایه (25 ساله) در بخش انگلیسی و شفق آشنا (23 ساله) در بخش فارسی. به دلایلی که شرح آن حدیث مکرر است، مطالب هر دو نویسنده با نام مستعار منتشر میشود. شفق آشنا در معرفی خود برای تهران ریویو نوشته است: «بچه که بودم میخواستم درختها را نجات بدهم. بعد تصمیم گرفتم که فضانورد بشوم. دور از همه چیز و تنها با خودم. یک سالی است که روی زمین آمدهام. روی سنگفرش خیابانهای شهر و حالا درختها آدم شدهاند و درخت شدهام و انگار دوباره بچه شدهام».
چند وقت پیش مصاحبهای از علی مطهری نماینده مجلس شورای اسلامی در یکی از سایتهای خبری میخواندم که در آن نسبت به ترویج کتب ضاله و رمانهای خانمانبرانداز در دولت محمود احمدینژاد هشدار داده بود. صرف نظر از اینکه بازار کتاب در پنج سال اخیر به چه وضعیت وحشتناکی دچار شده و تقریبا کتابی وجود ندارد که چاپ شود و از دم تیغ سانسور نگذرد، مصاحبه را دنبال کردم تا دقیقا منظور مطهری را متوجه شوم. او به کتابهایی اشاره کرده بود که در آن صحنههای اروتیک و روابط عاشقانه یا احیانا جنسی بیپروا مکتوب میشوند. مطهری گفته بود که این کتابها باعث تضعیف بنیان خانواده و گسترش فساد میشود.
واقعیت این است که دستگاه تبلیغات جمهوری اسلامی سالهاست که با در دست گرفتن تمامی امکانات و بسیج منابع مالی، سعی در ترویج اخلاق اسلامی و طرد اخلاقی دارد که آن را غربی و مبتذل مینامد. از آموزش در مدارس و دانشگاهها گرفته تا رسانههای جمعی، پیوسته یک سبک زندگی به جوانان و مردم توصیه و در واقع تحمیل میشود. محدودیتهای قانونی هم به عنوان ابزاری برای کنترل و اجرای این خطمشی در نظر گرفته شده است. از عدم پخش آلات موسیقی در رادیو و تلویزیون گرفته تا گماشتن یک نظامی در راس وزارت فرهنگ، همه ناشی از این مساله است. اما نتیجه چه بوده؟ مردم راه خودشان را میروند چرا که میبینند دولتمردان حتی در ظاهر هم سعی ندارند همان رفتار اسلامی که خودشان تبلیغ میکنند را رعایت کنند.
کاش آنها کتابها را قبل از اینکه به خاطر کلماتی که از نظرشان مناسب نیست، ممنوعالانتشار کنند، حداقل یک بار میخواندند تا میفهمیدند که ادبیات چیزی جز زندگی نیست و زندگی همان چیزی است که 30 سال برایش چهارچوب درست کرده و در آن موفق نشدهاند
به خاطر دارم در دوران مدرسه که پوشیدن لباس آستین کوتاه و شلوار لی و ژل زدن به موی سر ممنوع بود و در صورت عدم رعایت کارمان به توبیخ و تنبیه در دفتر مدیر مدرسه میشید، روزی پسر مدیر همراه با پدرش به مدرسه آمد. ¬همه ما با دیدن او یکه خوردیم. شلوار لی پوشیده و موهایش را ژل زده بود. این زمزمه بین بچهها پیچید که چرا وقتی ما این کار را انجام میدهیم از نمره انضباطمان کم میشود، اما پسر مدیر مختار است که باب میلش رفتار کند. این زمزمه سالهاست که در سطح کلان در جامعه ایرانی شنیده میشود. اینکه دولتمردان گذشته از خطابههای بیمعنی و بیمحتوا حتی خودشان هم به حرفی که میزنند اعتقاد ندارند.
مصاحبه مطهری را که خواندم یاد داستانی از جومپا لاهیری (1) نویسنده هندیالاصلی افتادم که اکنون به عنوان یک مهاجر در آمریکا زندگی میکند و به انگلیسی مینویسد. لاهیری در ایران به خاطر کتابهایش خیلی مشهور شده است. شاید به خاطر شباهتهای زندگی شرقی، ریزبینی و سبک روانی که در روایت داستان دارد، ایرانیها به کتابهای او روی خوش نشان دادهاند.
اسم کتاب مترجم دردها (2) بود. کتابی مشتمل بر 10 داستان کوتاه. داستانی که من آن را پسندیدم، سکسی (Sexy) نام داشت که البته برای گذر از سد سانسور، به جذاب (Attractive) تغییر نام یافته بود. داستان راجع به یک دختر 22 ساله به نام میراندا است که در شهر بوستون با یک مرد متاهل به نام دِو (که زنش چند هفتهای برای تعطیلات به هند سفر کرده است)، آشنا میشود و در آن مدت زندگی جنسی پر حرارتی را با هم آغاز میکنند. مرد هر روز به خانه دختر میآید و با او میخوابد.
بخش اعظم این داستان 30 صفحهای به شرح رابطه میراندا با آن مرد میگذرد. در واقع همان روابط عاشقانهای که آقای مطهری آن را باعث بیبند و باری و فساد خوانده است. اما تمام داستان این نیست. در کنار پرداختن به رابطه میراندا و دو، لاهیری با ظرافت هر چه تمامتر از شوهر دختر دایی همکار میراندا حرف میزند که در یک پرواز با زنی آشنا شده و به خاطر آن زن، خانوادهاش را رها کرده و در لندن مشغول خوشگذرانی شده است. همکار میراندا هر روز سر کار برای او اتفاقاتی را که برای دختر دایی و بچه کوچکش میافتد را تعریف میکند و اینکه چطور آن زن باعث شده که مرد، زندگیاش را پاک فراموش کند.
یک روز میراندا و دو با هم به موزه ماپاریوم در بوستون میروند. معماری موزه به نحوی است که به دلیل آکوستیک بودن سالن، حتی زمزمهای هم به وضوح شنیده میشود. دو از آن سر سالن زمزمهکنان به میراندا میگوید که چقدر سکسی است. این قضیه میگذرد تا اینکه یک روز دختر دایی همکار میراندا که دیگر کاملا شوهرش را از دست داده است و مرد میخواهد او را طلاق بدهد، تصمیم میگیرد که برای آرامش روان، سری به فامیلش بزند. همکار میراندا از او میخواهد که اگر وقت دارد روزی که دختر داییش به بوستون میآید از پسر او مواظبت کند تا بتواند سر فرصت با دختر دایی بیرون برود و با هم صحبت کنند و میراندا میپذیرد.
پسرک که به خانه میراندا میآید، مشغول بازیگوشی میشود و از کمدِ لباسهای میراندا، لباس شبی را بیرون میآورد که او با هیجان زیاد برای دیدن دو خریده بود تا با پوشیدن آن بتواند برای او دلبری کند و دو با دیدن آن چنان سر شوق بیاید تا در جا با او بخوابد. پسرک اصرار میکند که میراندا لباس را بپوشد و وقتی میراندا این کار را میکند، پسرک زمزمه میکند که تو چقدر سکسی هستی.
میراندا که میداند پسرک هفت ساله منظوری ندارد، اصرار میکند که معنی حرفی را که زده است برای میراندا توضیح بدهد. پسرک که خجالت زده شده اول جواب نمیدهد؛ اما با اصرار میراندا معنی کلمه سکسی را این طور بیان میکند «یعنی کسی که نمیشناسیش اما خاطرخواهش میشوی، بابا هم همین کار را کرده. رفته نشسته پیش یک زنی که نمیشناخته. پیش یک زن سکسی. حالا هم عوض مامانم عاشق آن یکی زنه شده».
این کلمات چنان تاثیری روی میراندا میگذارد که ناخودآگاه رابطهاش را با دو کم میکند تا اینکه به دلیل اینکه زن دو از سفر برگشته و قرارهای پنهانی آنها به داستانهای کارآگاهی شبیه شده و لطف سابق را هم از دست داده است، به تدریج رابطه آنها قطع میشود.
در واقع میراندا نه به خاطر اخلاقیات و دستورات دینی؛ بلکه صرفا به همین دلیل ساده انسانی که پسرک کوچک دیگری توی دلش احساس نکند که دختری سکسی پدرش را از او گرفته، رابطهاش را با دو پایان میدهد.
خواندن این داستان آن اندازه مرا متاثر کرد که احساس کردم به اندازه یک عالم روحانی انباشته از اخلاقیات و پندارهای مثبت شدهام. در واقع کاری که جمهوری اسلامی با 30 سال تبلیغاتش نتوانسته بود انجام دهد، خواندن یک داستان 30 صفحهای با من کرد. تصمیم گرفتم برای آقای مطهری نامهای بنویسم و بگویم کاش حرفهای شما به گوش مسئولان نرسد. کاش آنها کتابها را قبل از اینکه به خاطر کلماتی که از نظر شما مناسب نیست، ممنوعالانتشار کنند، حداقل یک بار میخواندند تا میفهمیدند که ادبیات چیزی جز زندگی نیست و زندگی همان چیزی است که شما 30 سال برایش چهارچوب درست کردهاید و در آن موفق نشدهاید. تصمیم گرفتم برای آقای مطهری نامه بنویسم و کتاب را برایش پست کنم تا بخواند، بلکه نظرش تغییر کند.
————————–
پانویسها:
(1) Jhumpa Lahiri
(2) Interpreter of Maladies

کلیدواژه ها: ارشاد, مطهری, ممیزی |

نرود میخ آهنی در سنگ !