پناهجویان ایرانی در ترکیه
دربدر یک کلمه؛ آزادی
1 Mar 2010
■ پروانه وحیدمنش
هر روز تا بیمارستانی در مرکز آنکارا میرود، روبروی پزشکی میانسال مینشیند و تا دهان باز میکند، زبانش به لکنت میافتد، دستانش میلرزد و اشکهاست که جاری میشوند. این شده کار هر روزش … بچهها میگویند یکی از کهریزکی هاست هرچند خودش حرف نمیزند و پریشان حال از این سو به آن سو میرود.
مرضیه مرز را رد کرد. میگفت پسر ٥ سالهام را از تبریز در پتو پیچیده بودم. قاچاقچی که به مرز رسید ناله میکرد. تمام تنش از تب میسوخت. از روی اسب افتاد، وقتی صدای شیهه اسب طفلک را ترساند. ماندهام تا کی دربدر این خیابانهای ناشناس خواهم بود؟ مرضیه میگوید دربدر یک کلمه شده : آزادی.
میگوید باور میکنی هموطنهایت که روزگاری برای خود خانه و زندگی داشتند، الان در خیابانهای ترکیه کارتن خواب شده باشند؟ باور میکنی دانشجوی دانشگاه تهران را که از خوف آن شب مهیب و آنچه بر او در زندان گذشت حالا در میان زبالهها، دنبال یک جفت کفش بگردد؟ میگوید با هزار امید و آرزو درس میخواند شاید بتواند جای همه نداشتههای زندگیاش را پر کند، غافل از اینکه آنها همین یکی را هم بر او حرام میکنند. حالا شده کار هر روزش زل زدن به لیست سازمان ملل دنبال اسم دوستانش. کسی را نمیشناسد. بزرگترین خطای زندگیاش، زندگی در کوی دانشگاه تهران بوده.
بزرگترین موج مهاجرت ایرانیان در سی سال اخیر، در شش ماه گذشته اتفاق افتاده است و این تازه آغاز یک مهاجرت واقعی است
فرمها را زیر و رو میکنم. هر روز چشمم به اسمش که میافتد تمام روز کلافهام. نه سیاسی بوده که کسی به دادش برسد، نه کسی را میشناسد. بیست و نه سال بیشتر ندارد. دخترش را گذاشته پیش مادر شوهرش و شبانه مرز را رد کرده است. برای پرداخت پول اجاره یک اتاق کوچک در شهری در شرق ترکیه مستاصل است. شوهرش در تظاهرات دستگیر میشود و مدتی بیخبری ادامه پیدا میکند تا اینکه عاقبت جنازه را با هزار امضا و تعهد که مراسمی گرفته نشود، تحویل میدهند. زن میگوید جای خون مردگی در پیشانیاش، روی بازوانش و پاهایش جگرم را ریش کرد. وقتی روی خاک گورش فریاد زدم خدا قاتلات را اسیر آتش کند، این چه مسلمانی است که کودکان را یتیم میکنند؛ مرا دست بسته از روی خاکش به زندان بردند. مغزم پر است از صدای فریادهایشان و توهینهایی که نثارم کردند. میگفتند به سرنوشت شوهرت دچارت میکنیم. هر روز حکم اعدامم را نشانم میدادند. در خواب جیغ میکشیدم و تا صبح راه میرفتم. یک روز گفتند آماده شو برویم برای اعدام. تمام تنم میلرزید. مرا از چند راهرو عبور دادند و بعد با کلی فحش گفتند که آزادی … بعد از آزادی دیوانهای سرگردان خیابانها شده بودم. هر روز کسی زنگ میزد تهدیدم میکرد،شیشههای خانهمان را شکستند. با پدر شوهرم زندگی میکردم. تهدیدش کردند که مرا بیرون کند. رنگ به رخساره پدر شوهرم نمانده بود. نگاهی به من انداخت. همان شب همه داراییام، دخترم را برای همیشه بوسیدم و راهی ارومیه شدم. حالا نمیدانم در این کشور که نه زبانش را میدانم، نه قانونی را میشناسم، نه کسی را دارم چطور دوام خواهم آورد و چند سال طول میکشد پناهندگیام را بپذیرند؟
بزرگترین موج مهاجرت ایرانیان در سی سال اخیر، در شش ماه گذشته اتفاق افتاده است و این تازه آغاز یک مهاجرت واقعی است که سازمان ملل پیشبینی کرده بیش از این خواهد بود. هزاران ایرانی بعد از انتخابات دهم ریاست جمهوری، اینک در ترکیه در صفهای سازمان ملل نامشان را در لیست پناهجویان نوشتهاند ، ایرانیانی که تا چند روز قبل از انتخابات تصور نمیکردند روزی نه چندان دور، نام پناهجو روی پیشانیشان بخورد و انتظار، غذای روز و شبشان بشود. مردمانی که در میان تحلیلهای سیاسی، بیانیهها و مصاحبهها، تئوری اسب تروا و چهارشنبه سوری، نامشان گم میشود و کسی نمیداند در نیده، کاستامونا، کایسری و وان کدام هموطن برای واژه «آزادی» دربدر غربتی بیسرانجام است؟

کلیدواژه ها: ترکیه, دانشگاه, زندان, مرز, مهاجرت, کهریزک |

خانم وحیدمنش نمي دانيد چقدر دلم خون مي شود وقتي مي بينم اين افراد بي نام و نشان چه حال و روزي دارند و ديگران عشق اروپايي كه اسم روزنامه نگار به پيشانيشان چسبانده اند و در حالي كه تمام كارشان مثلا نوشتن يكي دو مقاله در مورد صنعت نفت بوده است به چه آساني پناهندگي مي گيرند و با اين راديو و آن تلويزيون مصاحبه مي كنند و ده نفر دنبال كارشانند.
دردناک بود، دردناک!