برشت، آنگونه که من شناختم
15 Sep 2014
■ ماکس فریش
ارتباطم با برشت، که همچون هر ارتباط دیگری با ذهنی چنین برترْ فرساینده است، فقط نیمسال طول کشید؛ وسوسهی چشمپوشی از چنین ارتباطی گاه قابل توجه است. پس این برشت است که تلفن میزند یا در خیابان ازت میپرسد، با لحنی دوستانه و البته به همان شیوهی خشک و تقریباً مهارشدهاش، که آیا بعدازظهرت خالی است یا نه. و البته برشت در جستوجوی مباحثه است. تا جایی که به من مربوط است، از این مباحثات هنگامی کمتر از همه عایدم میشود که برشت با دیالکتیکش کیش و ماتم میکند: شکست خوردهای اما قانع نشدهای.
وقتی شب در مسیر خانه به استدلالهایش فکر میکنم، خود را در میانهی مونولوگی خشمگینانه مییابم: همهاش هم حقیقت ندارد! ولی وقتی اظهاراتی مشابه و اغلب خصمانه را از شخص ثالثی میشنوم، مجبور میشوم دوباره با دوچرخه تا هرلیبرگ [منطقهی محل اقامت برشت در زوریخ سوییس] پا بزنم.
کنجکاوی صرفی که آدم در قبال فردی چنین مشهور حس میکند، در بلند مدت، آنقدری کفایت نمیکند که مشقتهای چنین بعدازظهرهایی را بپذیری، بعدازظهرهایی که همیشه در نهایت منجر میشود به مواجههی آدم با محدودیتهای خودش. برشت همواره شیفتگی برمیانگیزد، و من این را ناشی از آن میدانم که درمورد او، با زندگیای مواجهایم که بر مبنای تفکر زیسته میشود. (افکار ما عموماً تنها توجیهاتی هستند که از پی [اعمالمان] میآیند؛ آنها به ما جهت نمیدهند، به دنبالمان کشیده میشوند.)
وقتی با استعدادی فراگیر مواجه باشید، مشابه استعدادی که برشت هم از قضا دارد و درحال حاضر احتمالا بزرگترین استعداد در زبان آلمانی به حساب میآید، میتوانید از طریق ستایش و تحسین از خودتان دفاع کنید؛ همچون خادم کلیسا در محراب زانو میزنید، همه چیز سر جای خودش میماند و شما هم پی کارتان میروید. اما چون برشت کمتر از هر کس دیگری درمورد خودش غرور به خرج میدهد، در مواجهه با چنین رویکردی دیگر ستایش و تحسین کفایت نمیکند، و چالشهای کاملاً متفاوتی پدید میآیند، چالشهایی که نمیتوان با تملق رفع و رجوعشان کرد. برشت، همچون هرکس دیگری که نگرشی مستقل به زندگی داشته باشد، انتظار توافق از کسی ندارد. بالعکس، انتظار دارد که با او مخالفت شود، اگر مخالفتتان با او سطحی باشد سرخورده میشود و اگر هم اصلاً مخالفتی در کار نباشد حوصلهاش سر میرود.
چهرهی مصمماش با آن آرامش روستایی، گاهی اوقات با نقاب تصنع پوشیده میشود، ولی همیشه سرزنده است و حاکی از این که سراپاگوش است؛ حتی اگر بحثی را وراجی بیثمری هم تلقی کند باز خودش را مجبور میکند که گوش کند. ولی در پس چشمانِ ریزِ پنهانش، شعلهی تضاد و تقابل سوسو میزند؛ نگاهش تابناک است، بیتابیاش ابتدا دستپاچه و خجولش میکند و بعد پرخاشگر و توفانی. آذرخشهای اشارات و گفتههایش قرار است چالشی باشند که به بحثی واقعی بیانجامند، به انفجار، به مشاجره، ولی صراحتشان گاه مرگبار میشود. معاشرینش، بالاخص اگر جدید باشند و به او عادت نداشته باشند، با لبخندی معذب سکوت پیشه میکنند. آنوقت تنها کاری که از برشت برمیآید این است که خودش را کنترل کند و مشغول پرسش و پاسخهای آموزشی شود، به شکلی کاملاً جدی و مکانیکی، و البته با کجخلقی چون این خلاف مکالمهای است که انتظار داشته است، و آزردهخاطر از این که چه تعداد اندکی به راستی در مکتب مارکسیسم، دیالکتیک هگلی و ماتریالیسم تاریخی طی طریق کردهاند.
برشت خوش ندارد سخنران باشد، ولی خودش را در جایگاه آدمی میبیند که دلش میخواهد در مورد شعر حرف بزند، و برای این که مکالمهاش منتهی نشود به وراجی، بحث را با نکتهای در مورد اصول اولیهی گرامر تمام میکند، هر چند وقتش ارزشمندتر از آن است [که صرف چنین کاری شود]. با این حال درسش را میدهد، چون وراجی محض از این هم آزارندهتر است؛ راهنمایی [تدریس] دستکم برای خودش کاری است، دستکم برای فرد مقابل مفید است، شاید. ولی به نظرم برشت واقعاً وقتی خوشحال میشود که ناچار به پرسش و پاسخهای آموزشی نباشد. مکالماتمان همیشه هنگامی ثمربخش میشود که تأملات را به او بسپارم، و خودم فقط وظیفهی ارائهی فاکتهای قطعی را به عهده بگیرم، هرچند که این فاکتها همیشه خصلتي مخالفتآمیز و تقابلی دارند. رویکرد او ــ و درمورد برشت همین رویکردش است که باقی وجوه زندگیاش را برمیسازد ــ همانا بهکارگیری روزمرهی نتایج فهم و شناختهایی است که محیطمان را همچون پدیدهای عقبافتاده و ناهنجار ترسیم میکنند با تداومی اجباری، پس به چنین جامعهای فقط میتوان همچون یک مانع نگریست، نه یک معیار. برشت درمورد آینده محتاط است: آیندهای که چیزی خشمزا میآفریند، خطر سکون برای عصری که اجازهی هیچ تحول دیگری را نمیدهد.
برشت، همچون هرکس دیگری که نگرشی مستقل به زندگی داشته باشد، انتظار توافق از کسی ندارد. بالعکس، انتظار دارد که با او مخالفت شود، اگر مخالفتتان با او سطحی باشد سرخورده میشود و اگر هم اصلاً مخالفتی در کار نباشد حوصلهاش سر میرود
در همین ارتباط، تصادفی نیست که برشت در کار با بازیگرانش هم همیشه سخت میکوشد که آنها را آرام کند، رها از ماهیچههای منقبضشان. آثارش، آنجا که شاعرانهاند، همیشه تا حدود زیادی همین خصلت را دارند. آرامش، راحتی، اینها اقتضاهای خارقالعادهی زندگیای است که برشت میزید، زندگیای معطوف به جهانی که طرح اولیهاش ترسیم شده ولی در حال حاضر در هیچ کجا وجود ندارد؛ این جهان تنها در رویکرد و رفتار برشت آشکار میشود، رویکردی معطوف به تضادهای زنده و گریزناپذیر، رویکردی که هرگز طی این چند دهه بر اثر مرارتهای زندگی در مقام موجودی تکافتاده مهار نخورده است. مسیحیان نگرشی معطوف به «ازاینپس» دارند و برشت به «حالاوهمینجا». این یکی از تفاوتهای برشت با کشیشهاست، کشیشهایی که البته شباهتهایی بهشان دارد ولی خوش دارد به خاطر اهداف متفاوتشان آنها را دست بیاندازد؛ دکترین هدفی که توجیهکنندهي ابزار است چنین شباهتی را میآفریند، هرچند که هدفهایشان متفاوت باشد. البته عیسویها [ژزوئیتها] هم اهل حالاوهمینجا هستند، که گاهی نه میل دارند و نه اجباری مافوق که وادارشان کند قابلفهم باشند. پنج مشکل در نوشتن حقیقت، مقالهی کوتاهی که در سال ۱۹۳۴ و برای انتشار مخفیانه در آلمان نازی توشته شد، بند چهارمش را با این عنوان شروع میکند: «تصمیم به برگزیدن کسانی که حقیقت در دستانشان تأثیرگذار باشد.» و عنوان بخش پنجم چنین است: «ترفند اشاعهی حقیقت در میان بسیاران.» باید این نکته را به یاد داشته باشیم، بالاخص وقتی گروهی عظیمتر و تصادفی گرد هم آمده باشند.
برنامهریزی برای جهانی صلحآمیز و عادلانهتر و ایستادن در برابر اسلحهها و قربانی شدن همانا رویکرد «ازاینپس» است، رویکرد قهرمانی؛ اما این رویکردِ «حالاواینجا»، رویکردِ مبتنی بر امور عملی و ضرور نیست.
دیروز رفتیم آبتنی، نخستین باری بود که برشت را در دامن طبیعت میدیدم، در محیطی که تغییر نمیتوان در آن داد و از همین رو برای او جالب نیست. (و طبیعت را دیدم ناشکیبا، و چنین گذراندم زمانی را که در زمین به من داده شد.) آن چه باید تغییر کند آنقدر عظیم است که زمانی برای ستایش از آن چه طبیعی است باقی نمیماند. در اینجا و به چند شیوهی دیگر، برشت مشخصاً درحال زیستن یک ژست است؛ وقتی از طبیعت سخن نمیگوید، امر طبیعی طبیعتی درجه دو می یابد. تنها نگرانیاش این است که آیا در دام توفانی تهدیدکننده گرفتار میشویم یا نه. دریاچه سبز است، شخمخورده به دست باد، آسمانها بنفشاند و زرد گوگردی. برشت که همچو همیشه کلاه تخت خاکستریرنگش را به سر دارد، خم میشود به نردهای نسبتاً پوسیده تکیه میدهد و سیگار برگ دود میکند؛ توجهش به همین پوسیدگی جلب میشود؛ جوکی درمورد سرمایهداری میسازد. تنها پس از این که من شروع به شنا میکنم به کلبه میرود. بر فراز شهر رعدوبرق میزند، بارانی اریب بر تپههای دوردست میبارد، پرندگان چرخ میزنند، برگهای درختان عظیم راش خشخش میکنند، در جاده گردوخاک پیچوتاب میخورد. بعدتر برشت را میبینم که به آب میزند، چندباری دستوپا میزند، و بعد بهسرعت در کلبه غیبش میزند، درحالی که من و همسرش در آبهای موج افتاده به دست باد شنا میکنیم. وقتی از آب بیرون میآیم، برشت هنوز هیچ نشده دوباره ژاکِت خاکستریاش را پوشیده و کلاه خاکستریاش را به سر گذاشته است، و در حالی که سیگار برگ بعدی را روشن میکند اظهار خوشحالی میکند که سرحال آمده است.
با لحنی که انگار فقط چند لحظهای بحثمان متوقف مانده میگوید «میدونی، به نظرم همینه. بازیگری که نقش پونتیلا رو بازی میکنه نباید اینطور به نظر بیاد که…»
آن چه باید تغییر کند آنقدر عظیم است که زمانی برای ستایش از آن چه طبیعی است باقی نمیماند
آپارتمانی که برشت در هرلیبرگ خریده طبقهی بالای خانهی باغبانی سالخورده است. در آشپزخانه غذا میخوریم، جایی که همسرش یکی از استعدادهای کمتر شناختهشدهاش را رو میکند، یا در اتاق نشیمن غذا میخوریم، که به اتاقزیرشیروانی میماند، و همچون کل سکونتگاهشان حالتی موقتی دارد. بعدتر روی پشتبامِ شنریزی شده قدم میزنیم، از زیر بند رختها خم میشویم، و بالاخره برای نوشیدن قهوه میرویم به اتاق مطالعهاش که پنجرهای مشرف به دریاچه و کوههای آلپ دارد، چیزهایی که برشت توجهی بهشان ندارد؛ او هم آن پنجره را دوست دارد ولی چون نورگیر است. اتاقش به کارگاه میماند: ماشینتحریر، اوراق، قیچی،صندوقهای کتاب، روزنامههایی که روی یک صندلی تلنبار شدهاند، سوییسی، آلمانی، امریکایی؛ هرازگاه چیزی جدا و در پروندهای گذاشته میشود. روی میز بزرگ، چشمم میافتد به چسب، قلمموها، عکسها، صحنهپردازیهای اجرایی در نیویورک، برشت از [چارلز] لفتون حرف میزند. کتابهایی هم هستند که برای کاری که در دست دارد استفاده میشوند، نامهنگاریهای گوته و شیلر، برشت با صدای بلند قطعهای را میخواند که مربوط به بحث درمورد امر دراماتیک و امر اِپیک است. علاوه بر اینها یک رادیو هم هست، یک بسته سیگار برگ، صندلیای که اجازه میدهد فقط سیخ بنشینی، زیرسیگاریام را میگذارم کف جاهیزمی، بر دیوار مقابل نقاشیای چینی آویزان است که میشود رولاش کرد ولی حالا باز است. همهچیز چنان منظم است که میشود ظرف چهلوهشت ساعت اسبابکشی کرد؛ غیرخانگی. به گمانم خانهاش در فنلاند سال ۱۹۴۱ هم خیلی متفاوت از این نبود:
از بلندگوها میشنوم اعلامیههای پیروزیِ تفالهها را.
کنجکاوانه نقشهی قاره را بررسی میکنم
راست آن بالا، در لاپلند [شمال اسکاندیناوی]
به سمت دریای قطبی شمال
هنوز دریچهای میبینم.
در همین راستا، متوجه میشوم که برشت هرگز از تجربیات شخصیاش صحبت نکرده است، هرگز چیزی از خودش نگفته است، یا دستکم خیلی غیرمستقیم گفته است. درمورد معماری حرف میزنیم و آن خانه. برشت بالا و پایین میرود، گاهی هر دو میایستیم تا بتوانیم بهتر حرف بزنیم، چنان قدم میزنیم انگار روی صحنهایم، و برشت گرچه تودار است خودش را به شدت با ژست و اطوار بیان میکند. کوچکترین حرکت طردکنندهی دستش نشانگر انزجار است؛ بی حرکت ماندن در لحظهای تعیینکننده نشانگر حکمی اضطراری؛ علامت سؤال با بالا انداختن شانهی چپ نشان داده میشود؛ کنایههایش با حرکت لب پایینیاش نشان داده میشود که قرار است تقلیدی از جدیت بیپروای مردی درستکار باشد.خندهی ناگهانی تاحدودی ترد و نخراشیده ولی نه سرد و مصنوعیاش به هنگامی که بیمعنایی به نهایت میرسد، و دوباره تعجب و حیرت نویدبخش و مرعوبکنندهاش، چهرهی برهنهاش، وقتی کسی چیزی بهش میگوید که تحت تأثیرش قرار میدهد، نگرانش میکند یا به دلش مینشیند. برشت آدمی نیک و دوستانه است؛ ولی شرایط به گونهای نیست که این به تنهایی کفایت کند.
بر دیوارم حکاکیای ژاپنی است
ماسک دیوی شریر، رنگشده با لعاب طلایی
با همدلی متوجه شدهام
رگ آماسیدهی پیشانیاش را، که نشان میدهد
شریر بودن چقدر طاقتفرساست.
رابطهمان ثمربخشتر است وقتی مکالمهمان، که همیشه برشت به ایدهها و نیازهای دیگران میکشاندش، معطوف میشود به مسائل تئاتر، مسائل کارگردانی، بازیگری، مسائل صناعت نوشتار که اگر پیشان را بگیریم به ناگزیر منتهی میشود به امور اساسی. برشت بحثکنندهای خستگیناپذیر است. در کنار فهمش از مسائل هنر که همراه با ستایش از روشهای علمی است، استعداد کودکانهای در سؤال پرسیدن دارد. بازیگر: بازیگر چیست؟ چه کار میکند؟ باید چه خصائل خاصی داشته باشد؟ شکیباییای خلاقانه در از سر گرفتن از نو، در گردآوری تجربیات، در به پرسش گرفتن مردم بدون تحمیل جوابی خاص. پاسخها، پاسخهای اولیه، اغلب به شکل خارقالعادهای ناچیز و بیبضاعتاند. مردد میگوید «بازیگر، احتمالاً کسی است که کاری را با تأکید خاصی انجام میدهد، برای مثال کاری همچو نوشیدن یا همچو چیزی.» شکیبایی تقریباً روستاییوارش، شجاعتش در تنها ایستادن در عرصهای خالی، در اشاره به وامگیریهایش، قدرتش در فروتنی و احتمالاً نتیجه نگرفتن، و بعد ذکاوتش برای مشخص کردن و به چنگ آوردن دریافت و درکی محتمل، و رخصت دادن به این که این دریافت از طریق تضاد و تقابل بسط پیدا کند، و بالاخره مردانگیاش در جدی گرفتن این درکها و دریافتها و عمل مطابقشان، فارغ از اینکه دیگران چه نظری دارند ــ اینهاست تمرینها و درسهای حیرتانگیزش، که یک ساعتش ارزشی بیش از یک ترم تحصیلی دارد. اما نتیجه به او تعلق دارد. نفعمان در این است که ببینیم او چطور بهشان رسیده است.
مخفیکار و گوش به زنگ، پناهندهای که ایستگاههای بسیاری را پشت سر گذاشته است، خجالتیتر از آن است که مرد دنیا باشد، باتجربهتر از آن که استاد دانشگاه شود، و آنقدری آگاه است که نمیتواند نترس باشد؛ شهروندی بیدولت، مردی با اجازهی اقامت محدود، رهگذر زمانهی ما، مردی به اسم برشت
بعد زمان بازگشت به خانه فرا رسید. برشت کلاه و ظرف شیرش را، که باید جلوی در ورودی گذاشته میشد، برداشت. برشت به شیوهی خاصی مؤدب و موقر است، به سیاقی که تبدیل به نوعی ژست شده است، ولی نادر است. اگر دوچرخهام را نیاورده باشم مرا تا ایستگاه قطار همراهی میکند، منتظر میماند که سوار شوم، دستش را مختصر و به حالتی تقریباً پنهان تکان میدهد، بیآن که کلاه خاکستریاش را از سر بردارد، کاری که عاری از منش میبود. درحالی که از مردم پرهیز میکند با گامهای سریع، که نه بلند بلکه سبکبالانهاند، از سکوی ایستگاه دور میشود. بازوانش بهطرز مشهودی کم تکان میخورند، درحالی که کلاهش تا پیشانی پایین کشیده شده است، پنداری بخواهد صورتش را پنهان کند، نیمی از سر پنهانکاری و نیمی از سر خجالت.
اگر در این حال ببینیدش، به محجوبی یک کارگر یا فلزکار میماند؛ بیش از آن برازنده و سرحال است که بتواند زارع باشد؛ درمجموع چالاکتر از آن است که به اهالی این مناطق شبیه باشد. مخفیکار و گوش به زنگ، پناهندهای که ایستگاههای بسیاری را پشت سر گذاشته است، خجالتیتر از آن است که مرد دنیا باشد، باتجربهتر از آن که استاد دانشگاه شود، و آنقدری آگاه است که نمیتواند نترس باشد؛ شهروندی بیدولت، مردی با اجازهی اقامت محدود، رهگذر زمانهی ما، مردی به اسم برشت، فیزیکدان، شاعری عاری از خودستایی…
متنی که داده بخوانم ارغنون کوچکی برای تئاتر نام دارد. برشت میخواهد بداند چه چیزی درش مییابم. به نظرش سؤتفاهمهایمان مفید است؛ برایش هشداردهنده است. تابهحال هیچکس را ندیدهام که اینچنین عاری از پرستیژ باشد بی این که آن را تبدیل به مایهی جلوهفروشی کند. یک بازیگر، بازیگری نه چندان بزرگ، پیشنهادی درمورد متن میدهد: میخواهد موقعی که متن حکم به سکوت داده چیزی بگوید. برشت گوش میدهد، بررسی و بعد موافقت میکند؛ نه به خاطر رفع و رجوع کردن قضیه بلکه چون آن پیشنهاد درست است. تمرینهایش هیچوقت حالت پسله ندارند، بلکه به کارگاه میمانند. برشت در موارد دیگر هم چنین آمادگی جدیای را از خود نشان میدهد، آمادگیای که عاری از تملق است و چاپلوسی را تحمل نمیکند؛ او فروتنی غیرخودخواهانهی مردی حکیم را به نمایش میگذارد، کسی که از طریق هر کسی که سر راهش باشد چیزی میآموزد: نه از او، بلکه از طریق او.
لتزیگرابن
با برشت سر ساختمان. از آنجا که در ساعات کاریاش تلفن جواب نمیدهد، مجبور شدم بروم از پشت میز کارش بلندش کنم، البته مطابق دستور خودش. مثل همیشه، آماده است هرکاری را که ضامن درسی هدفمند باشد انجام دهد. از میانهی صحنهای که در ماشینتحریر مینویسد شروع به پوشیدن کفشش میکند. روی تخت طراحیهایی برای برلین وجود دارد، طراحیهایی که برایم جالب است. ولی میخواهد حتماً برود سر ساختمان در حال احداث؛ حرف زدن درمورد تئاتر را میشود گذاشت برای موقعی که هوا بد است. از میان همهی کسانی که تاکنون محل احداث را نشانشان دادهام، برشت علاقهمندترین بوده است، مشتاق دانش و خبرهی پرسشگری. خبرهها بهسادگی سؤالهای بزرگ بنیادین را فراموش میکنند؛ آماتورها گوش میدهند و جواب پرسشهایی را که هرگز نپرسیده بودند میپذیرند؛ و مشخصاً عقیمترینشان جماعت ادبیاند که در هنگام مواجهه با نکات سخت، پیش از فهم آن پس مینشینند و به تأمل مشغول میشوند؛ اینها خالقهای احساسات خودشان هستند، سوار بر یاوههای لطافت طبع یا درونیات خودشان.
برشت نگاه و ذکاوتی حیرتانگیز دارد که چون آهنربایی مسائل و مشکلات را به خود جلب میکند، به طوری که حتی در پس راهحلهای موجود هم مسائل و مشکلاتی میبینند. توضیح چگونگی شکلگیری یک برج، این که چطور این فرم معمارانهی خاص از دل فرمولهای استاتیک سر برآورد، و نه تنها این که این فرم چطور بسط پیدا کرد بل این که چگونه هم مقاصدش را برآورده میکند و هم این مقاصد را برای چشم ناظر توضیح میدهد ــ آری، این توضیحات لذتی واقعی بودند، لذتی مشترک. دو ساعت تمام آن اطراف پرسه میزنیم، بالا و پایین، بیرون و درون. علاوه بر این، عاملی هم در او هست که بهناگزیر باعث تمایز فرد خلاق از فرد خبره میشود ــ اخوت، آگاهیای ناشی از تجربه: در آغاز هیچ است. وقتی خبرهها یک طراحی را میبینند، آن را در پیشزمینهی دورر، رامبراند یا پیکاسو بررسیاش میکنند؛ فرد خلاق اما، رشتهاش هر چه که باشد، کاغذ سفید را میبیند.
ترجمه: احسان نوروزی
منبع: سرخ و سیاه

کلیدواژه ها: برتولد برشت, ماکس فریش |
