چه می شودکرد؟ باید دید!
15 Sep 2014
■ اکبر معصومبیگی
پرسیدهاید: “کانون نویسندگان ایران در شرایط کنونی چه نقشی میتواند در فضای ادبی کشور داشته باشد؟” در پاسخ باید بگویم کم و بیش هیچ. و توضیح می دهم.
مطابق اساسنامهی کانون نویسندگان ایران (مصوب آذر ماه 1378)، هدف از تشکیل کانون عبارت است از: الف) تحقق آزادی اندیشه و بیان و قلم؛ ب) اعتلای فرهنگی جامعه؛ پ) حمایت از حقوق صنفی اعضا. پرسش شما ظاهرا ناظر بر بند “ب” است، به عبارت دیگر “اعتلای فرهنگی جامعه”. در این جا با دو شکل سروکار داریم.
در شکل اول، جامعهای را در نظر آورید که در آن، مطابق بند نخست، آزادی اندیشه و بیان و قلم به طور نسبی به تحقق رسیده است. به سخن دیگر، در این شکل آزادیهای اساسی تامین شده است: آزادی احزاب سیاسی، آزادی انتخابات، آزادی سندیکاها و اتحادیهها، انجمنهای صنفی و حرفهای، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات و گردهماییها و در یک کلام هر موردی که در مفهوم آزادیهای اساسی میگنجد، بی هیچ حصر و استثنا شامل حال همگان میشود. در این شکل کانون نویسندگان ایران، که بنابر اساسنامه، مرکزش در تهران است، میتواند در همهی شهرهای بزرگ، شهرستانها، قصبهها و چه بسا روستاها شعبهی فعال داشته باشد، به عضوگیری بپردازد، در همه جا بنا بر امکانات مستقل و غیردولتی خود برنامههای شعر و داستانخوانی، جلسههای نقد و بررسی، کارگاههای شعر و داستان، جشنوارههای ادبی و حتی کلاسهای داستانخوانیِ دستهجمعی برگزار کند و در کارخانهها و زندانها و مراکز تجمع تودهی مردم، جلسههای شعر و داستان راه بیندازد زیرا که در این دیار، نویسندگی حرفهای پا نخواهد گرفت مگر آن که فرهنگ عمومی تا جایی رشد و ارتقا پیدا کند که خواندن و مطالعه به صورت جزیی از برنامهی روزانهی مردم درآید. ماحصل کلام آن که نظر همیشگی من این بوده است که همه چیز (ازجمله دو بند “ب” و “پ” مذکور در هدفهای کانون) در گروِ تحقق بند “الف” است: تا آزادیهای اساسی تامین نشود هرگز نمیتوان به تحقق دو بند دیگر امید بست. به این ترتیب خیلی زود رسیدیم به شکل دو، و چه حیف.
در شکل دو، آزادیهای اساسی محلی از اِعراب که ندارد سهل است، همهی کوششها از همهی جهات به کار میرود تا معدود دستآوردهای به دست آمده نیز در اختناق و محاق کامل بیفتد. جامعهای را در نظر آورید که حکومتْ فرمانفرماییِ مطلقالعنان دارد. همه چیز در چنگ اوست. کوچکترین روزنهها را بسته است. در مرحلهای از کار، قلعوقمع فیزیکی را تکمیل کرده است (با کشتن یاران ما، مختاری و پوینده، این روند مرگبار به اوج رسید)، میخاش را کوبیده است و اکنون خود را “تثبیت شده” میانگارد، عرصه از اغیار خالی است و دستکم به خیال خود، معارضان سازمانیافتهای پیش روی خود نمیبیند و بنابراین نمیخواهد تا حد مقدور، مانند گذشته، از ابزار داغ و درفش و کشتار به طور مستقیم بهره گیرد. حاکمیتی پولدار را پیش چشم مجسم کنید که پول یامفتِ نفت از سروکولاش بالا می رود و از هرچه روشنفکری، بیزار است. در عجب است که چه طور هنوز مجانینی پیدا می شوند که بر “افکار کهنه و عهد عتیقی خود”، بر استقلال فکری نویسنده و روشنفکر، بر مفهومهای “پوسیدهای چون تعهد و اخلاقِ مردمدوستی”، تن نسپردن به یوغ قدرت حاکم، بر تعهد به ادبیات و مردم، پای بندند. از خود میپرسد چرا این جماعت از بوی نفت مست نمی شوند؟ پول که برای همه هست، چرا گردن نمیگذارند؟ مگر نمیبینند که هر کس قیمتی دارد، قیمت آنها چیست؟ چه مرگ شان است؟ مجله و روزنامه میخواهند؟ من بهاشان میدهم. جا و مکان و ناندانیهای طاق و جفت میخواهند؟ من بهاشان میدهم. میخواهند جلسههای شعر و داستانخوانی برگزار کنند؟ از خودم بخواهند. کانون و انجمن صنفی و حرفهای میخواهند؟ سهل است خودم برایشان راه میاندازم. پول میخواهند؟ این هم پول. در چارچوب باشند، جان بخواهند. فقط سر برخط من بگذارند. این نغمهها چیست که ساز کردهاند. سانسور؟ این سانسور نیست، تهذیب اخلاق جامعه است، همهی شیوههای متنوع و رنگارنگ زندگی باید به یک شیوه، شیوهی مهذب زندگی سنتی تقلیل پیدا کند، عیباش چیست؟ استقلال، نه دیگر نشد، حرفاش را هم نزنند که کلاهمان توی هم میرود. میخواهند خر خودشان را برانند، نه، این را هرگز نمیبخشم. آزادی؟ آزادی برای فساد ؟ آزادی به سبکِ غربی؟ نه، نه. اما قلم را در خدمت من بگذارند، بقیه اش با من.
در شکل دوم، تو مثل قهرمان سیاه پوست رمان «مرد نامرئی» رالف الیسون، پاک نامریی هستی. کسی تو را نمی بیند، به تو اعتنایی ندارد، به چیزیات نمیگیرد، از کنارت میگذرد بی آن که تو را ببیند. در رادیو تلویزیون رسمی، در مطبوعات، در رسانههای رنگارنگ تو وجود نداری، تو هیچی، در هیچ کجا نیستی، اصلا نامی از تو نیست مگر آن که بخواهند به خانهات بریزند، بازداشتات کنند، گذرنامهات را باطل کنند، و در نهایت اگر پوستات آن قدر کلفت بود که تیغشان نبرید و به راه نیامدی، با طناب و زنجیر خفهات کنند. در شکل دوم، در این «زیستِ تحت تعقیب»، تو فقط میتوانی دست بالا به قول سیمین بهبهانی این «فتیله» یا به قول شاملو این «چراغ» را روشن نگه داری تا اگر، به قول سپانلو، نویسندهای را گرفتند، با چند نفر دیگر دور هم جمع شوید و برای آزادیاش امضا جمع کنید (مثل مورد سعیدی سیرجانی)، و البته عقوبتی سخت دردناک را در انتظار بمانید؛ ولی اگر خواستی از همین نویسندهها تشکلی برای دفاع از آزادی بیان به وجود آوری و به حکم ضرورت، ناچار مجمعی عمومی برگزار کنی، هشدار که در روز روشن دو تن از نویسندگانات را میربایند و به فجیعترین شکلی مثله و حلقآویز میکنند. برای بقیه هم فهرست مرگ 200-300 نفری تدارک میبینند. در شکل دوم هیچ خبری از تشکیل آزادانه و مستقلانهی جلسههای شعر و قصه در مکانهای عمومی نیست (نهایت در خانههایی که دست بالا گنجایش بیست سی نفر بیش ندارند، چند نفری برای عدهای قلیل شعر و داستان میخوانند)؛ شهرهای بزرگ، شهرستانها و روستاها عملا از دستور کار خارج اند. هیچ کاری برای ارتقا و اعتلای فرهنگ عمومی میسر نیست. حتی یک اتاق سه در چهار نداری که جلسات هیئت دبیرانات را در آن برگزار کنی، به امور درخواستکنندگان عضویت، رسیدگی کنی. اما این زیست تحتِ تعقیب روی دیگری هم دارد. تو در آن واحد هم هستی و هم نیستی. صورت ظاهر این است که نامریی هستی، اما لحظهای نیست که تاثیرت را نگذاری، مهُرت را بر هر چه هست نکوبی؛ جامعه ی تشنهی آزادی به هزار زبان میخواهد مرییات کند، چون روحی تو را احضار میکند و همین است که قدرت را به وحشت میاندازد: تو هر دم ممکن است مریی شوی!
بسیار خوب میبینی که خیلی زود به آخر خط رسیدیم. اما نه، راستاش آخر خطی در کار نیست. همیشه در آخر خط چند نفری هستند که کار را از سر بگیرند. به قول بزرگی، تا فشار هست مقاومت هم هست. حاکمیتها، از جمله حاکمیت ما، قَدَرْ قدرت اند، از نیروی مادی هیچ چیز کم ندارند. می توانند همه چیزات را بگیرند. قلم ممنوع، نشرممنوع و بیکارت کنند. اگر کارمند اداره یا موسسهای هستی تو را از نان خوردن بیندازند. از هیچ ایذا و آزاری فرو گذار نکنند. اما … این اما مهم است …. اما یک چیز را هیچ گاه نمیتوانند از تو بگیرند: قدرت معنویات را. این یکی را نمیشود به قدرتِ توپ و تانک و بمب افکن و بگیر و ببند از تو بگیرند. به قول آن نویسندهی قَلندرمنش پاک باختهی نیمهی اول قرن گذشته، میتوانند تو را بکشند اما نمیتوانند شکستات بدهند.
در شکل اول، زیستِ تو ضربآهنگی طبیعیتر، عادیتر و انسانی دارد. در شکل دوم، زیستِ تو دستخوش نوسان است، موقتی است، افت و خیز دارد، همواره در گذرگاه خطری، باید برای امید، برای امید داشتن و امید را وانگذاشتن بجنگی، چون همه چیز بر نومیدی گواهی میدهد. و امید نیرویی معنوی است و مُتاعی نیست که آن را بتوان پیش هر کس یافت. در بزنگاههای پُرخطر همواره هستند کسانی که به ریسمان امید میآویزند و “شعله” را روشن نگه میدارند.

کلیدواژه ها: آزادی, اکبر معصومبیگی, جامعه, سانسور, کانون نویسندگان ایران |
