رئیس کتانیپوش ـ 18
توبه کردم که دگر می نخورم در همه عمر
26 Aug 2013
■ علیرضا رضایی
چند روز بعد از فتوحاتم در اداره ارشاد رفتم فرمانداری. بدون هیچ دعوتی و قراری. این که بعد از آن جنگ و جدلها و شاخ و شانههائی که من کشیده بودم سر و کلهام دوباره آنجاها پیدا شده بود، آن قدر دیگران را متعجب کرد که به خودم هم داشت سرایت میکرد. تصمیم گرفتم اینبار من از آنها استفاده کنم. استفاده که نه، دقیقاً همان «سوء استفاده»ای که هر بار خودم را قضاوت میکردم، به خاطر خر حمالی و کولی مفتی که به اصلاحطلبها دادم بودم، حالم از ریخت خودم هم بهم میخورد.
رفتم پیش فرماندار. خیلی رسمی و بر خلاف سابق بدون خوش و بشهای معمول. جمعاً ده دقیقه حرف زدم که تهش این بود: اگر میخواهید اوضاع و احوال و کارها مثل روال سابق بشود، از نفوذتان استفاده کنید و این رئیس اداره را بردارید. چارهی دیگری نداشتند. قربان صدقهی خودم رفتن نبود ولی خیلی خوب میدانستم که چقدر به من احتیاج دارند. جاذبههای اصلاحات و مردهباد زندهبادها کمکم داشت برای مردم عادی میشد و حالا باید میلیونها میلیون خرج میکردند و روزها و هفتهها وقت میگذاشتند برای جمع کردن چند نفر و گوش مفت پیدا کردن برای نطق و فرمایشاتشان. این کاری بود که پیش از آن مفت و مجانی از طریق کسانی مثل خود من برایشان انجام میشد. هر اجرائی که میگذاشتیم و یا کنسرتی که برگزار میکردیم مردم دسته دسته به سالنها میآمدند و تازه هزینه هم میکردند و کم نبودند اجراهائی که در پایانشان فلان فرماندار و فلان استاندار و فلان خر رفته بودند روی سن و فرمایشات کرده بودند.
چارهی دیگری نداشتند. باید هر جوری که بود من را آنجا نگه میداشتند و من هم که اعلام کرده بودم برای ماندنم رئیس اداره ارشاد باید برود. با خودم حساب کرده بودم که اگر همه چیز طبق پیشبینیام جلو برود، عزل و نصب جدید حداقل دو سه ماهی طول میکشد. تا آنموقع میتوانستم یکی دو اجرای جدید با گروه خودم و چند اجرا هم برای گروههای دیگر بگذارم و کارها را قدری بیشتر سر و سامان بدهم و از آنطرف قدری هم به درس و مشق و دانشگاهم که مدتها بود از ذهن و خاطرهام هم پاک شده بود برسم و کارهای اینجوری.
در تمام طول چهار سالی که در ارشاد بودم هرگز نشد که به اندازهی آن دو ماه روی برنامه و مرتب و دقیق و با حساب و کتاب کار کرده باشم. این اتفاق تقریباً هیچوقت دیگر هم در زندگیام نیفتاد. نمیدانستم بعدش چه میشود ولی اهمیتی هم نمیدادم. با خودم میگفتم حالا لابد اینها یک کارهایی که من خوشم بیاید میکنند، من هم در این فاصله یک سری کارهایم را پیش بردهام، بعدش هم که نوبت سواری برسد میگویم «بفرما» و آخرش اینکه دوباره دعوا میشود و تمام. خیلی هم اگر زور بهشان بیاید من را از ارشاد بیرون میکنند یا صبر میکنند دورهام تمام بشود بعد برای دورهی بعدی نمیگذارند بیایم بالا. مهم هم نبود.
و به دو ماه هم نکشید که رئیس اداره را فرستادند بالای درخت. با اینکه انتظارش را میکشیدم ولی وقتی زمانش رسید خودم هم باورم نمیشد. خوشحال بودم و دوباره انرژی گرفته بودم ولی مصمم بودم که ایندفعه انگیزه و انرژیام را واقعاً دیگر توی سطل آشغال نیندازم. به خودم که بیایم معارفهی رییس جدید بود. یارو را چند روز قبل از مراسم معارفه جایی دیده بودم. از این خوشگل اصلاحطلبها که ریشش بر خلاف رئیس قبلی به پشم سینهاش گره نخورده بود و کت یشمی تنش بود و دهنش را هم که باز میکرد داد میزد که در مالش و سایش استاد است.
در سالن پچ و پچ بود که «فلانی» آخر کار خودش را کرد. فلانی، من بودم. مدیرکل ارشاد رفت حرف زد و بعد خود یارو و تمام مدت فکرم در گیر و دار این بود که چه کنم؟ الان دوباره در اوج قدرت و محبوبیتم. الان دوباره تمام گروهها یکپارچه شدهاند. تمام کارها مرتب است، رییس جدید هم تا بخواهد بفهمد که با خودش چند چند است علی الحساب از من حساب میبرد. چه کنم؟ نطق رئیس جدید اداره که تمام شد فرماندار اشاره کرد که برویم در اتاق ریاست گپی بزنیم. گفتم شما بروید، منهم میآیم. رفتم توی اتاق کار خودم و در را هم بستم و دود سیگارم را از پنجرهی مشرف به خیابان بیرون دادم. هوا خوب بود، باد خنکی میوزید و از همه مهمتر این که حال من هم خیلی خوب بود. یک سربرگ برداشتم و تمام حال خوبم را روی کاغذ آن تکمیل کردم:
ریاست محترم اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی
احتراماً و با بهرهگیری کافی از توفیقات الهی، استعفای خود را به اطلاع شما میرسانم.
میتوانید موافقت کنید یا مخالفت. راحت باشید، از نظر من هیچی فرق و مانعی ندارد.
موفقیت شما را نه آرزو میکنم و نه امیدی به آن دارم.
علیرضا رضائی
رئیس انجمن نمایش
صدای خندهی فرماندار، مدیرکل، رئیس جدید و چندتای دیگر از پشت درب اتاق ریاست میآمد. اتاقی که تقریباً تمام مدت کارم در آن اداره با آن قهر بودم. کاغذ را تا کردم و بدون پاکت از زیر درب اتاق انداختم تو. برای آخرین بار به پاشنهی درب ورودی اداره تکیه دادم. سیگارم را روشن کردم. دودش را به سالن اداره فرستادم و زدم بیرون. امپراطوری روم را بسته بودم بیخ ریش صاحابش!

کلیدواژه ها: رییس کتانیپوش, طنز, علیرضا رضایی |
