رئیس کتانیپوش ـ 17
من وزیر ارشادم، خودم میدونم!
16 Aug 2013
■ علیرضا رضایی
اتفاق بد آنروز در مواجهه با فرستادهی فرمانداری، برای من ناخواسته تبدیل شد به بهترین اتفاقی که میتوانست بیفتد. دوشنبهی همان هفته در جلسه شورای اداری که در فرمانداری تشکیل میشد و چند وقتی بود که عادت کرده بودم هر هفته در آن شرکت کنم، حاضر نشدم و هیچ هم احساس نکردم که کار بدی کردهام. واقعیتش این بود که قهر کرده بودم و خودم هم آنروز نمیدانستم که دیگر هیچوقت پایم را آنجا نخواهم گذاشت. چند روز بعد فرماندار بر خلاف همیشه یک «نامهی رسمی» فرستاد که بعد از کلی کلمات پر آب و تاب تهش میشد این: برای جلسهی جامعه مدنی هفتهی آینده سالن اداره را برای ما ردیف کن! تلفن را برداشتم و زنگ زدم فرمانداری و دیگر چیزی نبود که به دهنم آمده باشد و نگفته باشم.
شکاف و اختلاف بین من و فرمانداری و بعد طبیعتاً بین من و دار و دستهی فرماندار و البته بین من و چندتا از اصلاحطلبهای گردن کلفت منطقه سریع بالا گرفت. من واقعاً خودم هم نمیدانستم که خدا چقدر من را دوست دارد که این اتفاق برایم افتاده. جبهه مشارکت تازه داشت بهدنیا میآمد و کارگزارانیهای تیر، دسته دسته مشارکتی میشدند. اگر پایم سریده بود (که تمام شرایط سر خوردن را هم داشتم) و قاطی آنها شده بودم تا همیشه فاتحهام خوانده بود.
آن روز و علیرغم تهدیدهائی که شده بود، برگزار کردن متینگ مشترک انجمنها با تمام حاشیههایش، به وضوح رئیس اداره را هم عقب رانده بود. در دورهی قهر و زمانی که دوباره مثل سابق بیشتر وقتم را در اداره میگذراندم حتی از اینکه چشم در چشم بشویم هم خیلی واضح پرهیز داشت. آنروزها صبح تا عصر و گاه شبها تا دیر وقت را در اداره میگذراندم و کار میکردم. ظرف یک هفته با مدیران تقریباً تمام گروههای نمایشی در محل انجمن نمایش دیدار کردم. فقط این نبود، اعضای انجمن موسیقی که پیش از آن خودم تشکیلش دادم بودم ولی با تواضع خاصی سپرده بودمش دست اینکارهها، همه را جمع کردم و برای برگزاری چند کنسرت و دعوت از چند خواننده به توافق رسیدیم. من که پیشقدم میشدم برای کنسرت، آنها هم دل و جرأت میگرفتند و کار میکردند.
و من بلافاصله خودم را برای یک اجرای دیگر آماده کردم. فاصلهای که سرگرم شدنم با بساط اصلاحات بین من و خیلی از هنرمندها از جمله اعضای گروه خودم انداخته بود، لازم داشت که حتی برای صحبت بعضاً درب خانهشان بروم. این کاری بود که از انجامش هیچ ابایی نداشتم و همین باعث شد که دوباره بچهها جمع بشوند. یک نمایشنامهام در اولین جشنواره تئاتر خیابانی کشور انتخاب شده بود که فلان وزارتخانه برای صد شب اجرا در جاهای مختلف بودجهی خوبی برایش تعریف کرده بود. پشتم را به جای این فرماندار یالقوز و آن شهردار چلقوز دوباره به مرکز هنرهای نمایشی دادم و خیلی زود کار رونق گرفت.
کارها که دوباره جان گرفت متعاقباً جل و پلاس یک عده آدم داغون که رئیس اداره در غیابم دور خودش جمع کرده بود، جمع شد. رئیس اداره به هول و ولا افتاد و چون میدانست که اگر به خودم بگوید قطعاً رد خواهم کرد، با بهانهی دیدار با «مسئولین انجمنها» دعوت به یک جلسهی مشترک کرد. به کنایه گفتم «نریزن بگیرنمون» ولی بیشتر گیر ندادم و قبول کردم. روز جلسه رو به من ولی خطاب به دیگران حرف میزد. من انگار که دوباره آب زیر پوستم آمده باشد و جان گرفته باشم یکدفعه و بدون هیچ مقدمهای گفتم: آقای پهلوان، شما نمیخواهید بروید؟ ـ کجا بروم؟ ـ از این اداره بروید، از ریاست این اداره استعفا بدهید. همه در سکوت نگاه میکردند و من انگار که در ارشاد پشتم به عطا الله مهاجرانی گرم باشد همینطور ادامه میدادم: استعفا بدهید، بنده خودم پیگیری میکنم!

کلیدواژه ها: رییس کتانیپوش, طنز, علیرضا رضایی |
