نگاهی به سینماگر شهر نقره
«هیچ شهری بی موسیقی و فلم نشده»
4 Aug 2013
■ شمیم دوستدار
«کدام فلم را اگر پیش از مردن به تو اجازه بدهند می بینی؟ روی ده تا فلمی که داشت مکث کرده بود. گفت: هرچه باداباد، بهترین فلم عاشقی تمام فصول را می بینم. دست لرزانش رفت که فلم کازابلانکا را بردارد. نظرش به فلم خوب ،بد، زشت افتاد و رایش برگشت. آن را برداشت و نزد دیگران آمد. مولوی تسبیح می چرخاند و لبانش به دعایی می جنبید هنگامی که او فلم را در ویدیو انداخت و کنترل در دست برگشت. طالبی که بیرون رفته بود بازآمد و از باز و بسته شدن دروازه دکاندارها و سماوارچی ها را دید که نگران روی صفه ی سماوارخانه ظفرخان ایستاده بودند. دکمه ی ویدیو را زد و ای وای داشت یادش می رفت که موسیقی هم در شرع این ها حرام بود و با شنیده شدن همان موسیقی تیتراژ ممکن بود منتظر دیدن ادامه فلم نشوند و همان جا روی دم و دستگاهش گلوله بارانش کنند.»
میان داستان گویی و زندگی نسبتی است. و میان خاموشی و نیستی. «سینماگر شهر نقره»، رمان جدید محمد آصف سلطان زاده، نویسنده ی معاصر افغان اثری است در ستایش داستان گویی، زندگی و صلح. در کوران جنگ داخلی در افغانستان «آصف» قهرمان کتاب، اسباب نمایش فیلم بر دوش، قریه به قریه و شهر به شهر می رود و فیلم نمایش می دهد. تا این که در شهر «نقره» اسیر طالبان می شود و روشن است که سرنوشت آن که تصویر نشان می دهد در مذهب طالبان چیست. آصف رگ خواب آدمی را می داند. از سرکرده ی طالبان، امان می خواهد و دعوت می کند که پیش از کشتن او، فیلمی ببینند تا دست کم بدانند برای چه او را می کشند و پیش از آن که تردید تعصب بر شوق گناه فائق بیاید تلویزیون و ویدیوئش را روشن می کند. «خوب، بد، زشت» آماده ی نمایش است.
«صدای تلویزیون را کم کرد. بعد خودش را پس خزاند تا کنار دیوار. تیتراژ که تمام شد، درجه صدا را بالا برد. تصویر مردی نیمه ابله نیمه خشن با چهره ای اندک کثیف بر صفحه تلویزیون می آید. چند تا از طالب ها با دیدن او خندیدند. بعد تصویر مردی دیگر به همان سان ابله وار به بیننده می نگرد. و بعد یک مردی دیگر. کسی از طالب ها گفت: او هم ما ره می بینه؟
- نه.
مولوی رنو غرید: چپ باش.»
جان آصف در گروی آن است که تماشاگرانش، قصه ی فیلم را بفهمند و در قلابش گرفتار شوند. دشواری دیگر پیش رویش این که این ها پیشتر فیلم ندیده اند:
«آصف می دانست که این ها به سان کودکانی می ماندند که حادثه ای را می دیدند و باید آن را بازگو می کردند. نمی توانستند از ابراز احساساتشان خودداری کنند. کسی که فلم ندیده باشد اندکی زمان برمی دارد تا با زبان فلم آشنا شود. در این ها، حالا دیگر آن بی قراری و گیجی اوایل فلم نبود. چهره ی پرسوناژهای فلم را حالا می توانستند تفکیک کنند. دیگر فهمیده بودند که فلم چگونه اندک اندک داستان را می سازد. آصف نفس اش را که از اضطراب در سینه گره خورده داشت اندکی راحت تر بیرون می داد.»
پوسته ی شریعت اما هنوز هست. هنوز بیم است که مولوی و سایر طالب ها از تماشای نیم بند «گناه» برآشوبند و راوی به قصه ها بپیوندد. هر چه نباشد سینما و دست کم این فیلم آینه اند. آینه ی احوال اینان:
«جنگ بین شمال و جنوب آمریکا است. طالبان از دیدن خرابه ها ناراحت شده بودند، نگاه آصف روی آن ها چرخید. مولوی از چیزی موهوم عصبانی بود. تن آصف لرزید. »
فیلم تمام شده است و آصف در انتظار حکم به چهره های میخکوب مانده بر برفک های نقره ای تلویزیون خیره مانده. « مولوی کش و قوسی به بدنش داد و انگشتانش را در هم قلاب کرد و دست هایش را هم کش و قوس داد. قولنج دست هایش شکست. همه افرادش برگشته بودند و به او نگاه می کردند. نگاهی به آن ها انداخت و نگاهی هم به آصف که سرش پایین بود و جرئت نداشت چشم در چشمش بدوزد. مولوی خطابش به افرادش بود: این ره ایلا بدهین و بمانین که صبا شب هم برای ما یک فلم دگه نشان بده. همه لبخند زدند.»
در جدال میان پوست تشرع و مغز داستان، مخاطبانِ آصف دومی را برمی گزینند. جادوی درام، بر مخاطب نوقدم سینما در پیرانه سری هم کارگر است. آصف زنده می ماند تا فیلم نمایش دهد و قصه بگوید و این در حالی است که بیش از ده فیلم همراه ندارد. ده فیلم از عمرش باقی مانده است. ادامه ی رمان، شرح جدال آصف با مرگ و خاموشی است. باید راهی بیابد تا شب یازدهم را هم به چشم ببیند. برای زنده ماندن باید قصه گفت.
دانش و هنر نویسنده در سینماگر شهر نقره در به کار گیری سه خط روایی همزمان است: خط روایی نخست، اسطوره ی هزار افسان و کهن الگوی شهریار ـ شهرزاد است. شهریاری که زخم خورده ی خیانت زنی است، همه ی زنان را خیانت کار می پندارد و در صبح پس از شب زفاف، نوعروسان خود را یکی پس از دیگری به قتل می رساند. در این خط روایت که لایه ی پنهان رمان است، شهرزاد صدای زنانی است که بیهوده مورد ستم قرار گرفته اند و بی آنکه خیانتی کرده باشند سزاوار مرگ دانسته شده اند. او با قصه گویی بر مزاج شهریار، به شیوه ای متفاوت و دنباله دار او را مداوا می کند. خط روایی دوم، داستان آصف سینماگر است که شاهد جهل مردم و ستم حاکم است و تنها ابزاری که برای جنگ با نامردمی می شناسد سینماست. آصف در سینماگر شهر نقره، آرزومند داشتن دوربینی است تا بتواند قصه هایی را که می بیند ثبت کند. آروزی او وقتی ناچار به قصه گویی/نمایش فیلم برای طالبان می شود به صورتی دیگر محقق می شود. او علیه دوگانه ی حاکم زورگو ـ رعیت بی دانش شورش می کند و تنها وسیله ای که برای درمان می شناسد و در اختیار دارد سینما و قصه گویی است. تاثیر سینما در مولوی و همراهانش حیرت انگیز است. خط روایی سوم، روایت نویسنده ی رمان آصف سلطان زاده است. آصفِ سینماگر، صورتی دیگر از آصفِ نویسنده است. اوست که قصه ای را در خلال هزاران قصه می نویسد تا صدای کسانی باشد که قربانی ستمی بی دلیل قرار گرفته اند. یگانه چاره ی او هم نوشتن است.
آصف سلطان زاده، خالق هزار و یک شب معاصر به زبان فارسی است. او که برنده ی سه دوره جایزه ی ادبی هوشنگ گلشیری است رمانش را در شرح روزگار ما و درباره ی سرزمینی نوشته است که همواره موطن شهریاران بیدادگری است که کمر به ویرانی و ستم بسته اند تا روز و زمانی که شهرزادی قصه گو از راه برسد و همه، نفسی بیاسایند. گیرم که این بار شهریار، خشکه مقدسانی اند که نه از سر کینه، که برای رضای خدایشان می کشند و غارت می کنند.
دیگر، نثر زنده و توصیف دقیق جزئیات در رمان اوست که «سینماگر شهر نقره» را پهلو به پهلوی یک فیلمنامه می نشاند بی آن که از ارزش ادبیش در قالب رمان کاسته باشد. «سینماگر شهر نقره» بی اغراق بابی نو در ادبیات داستانی جهان فارسی زبان و نیز ادبیات مهاجرت و تبعید است. در ایران، وزارت ارشاد اجازه ی انتشار این کتاب را تاکنون نداده است غافل از این که آصف داستانش را خواهد گفت و «هیچ شهری بی موسیقی و بی فلم نشده». کتاب را نشر بیتا در دانمارک و نشر تاک در افغانستان منتشر کرده اند و از طریق نشر فردوسی در سوئد هم می توان آن را تهیه کرد.

کلیدواژه ها: افغانستان, سینما, سینماگر شهر نقره, شمیم دوستدار, کتاب |
