رئیس کتانیپوش ـ 15
به خدای کعبه داشتم رستگار میشدم!
22 Jul 2013
■ عليرضا رضايي
دولت اصلاحات کمکم مدیرانش را سر کار میآورد. یک فرماندار جدید آمد که خیلی زود با هم رفیق شدیم. او جوانترین فرماندار کشور بود منهم جوانترین رئیس انجمن نمایش کشور. برای شروع خوب بود. کشته مردهی اجراهای ما و کنسرتهائی که میگذاشتیم بود و تقریباً در همهشان حاضر. فقط تا کار به زد و خورد میکشید درباره تساهل سخنرانی میکرد. خودش خیلی زود تبدیل شد به یکی از عوامل ایجاد زد و خورد: در هر سالن و سر هر اجرائی که میآمد یک ایل با بیل و کلنگ میریختند که هرچی شهید دادیم الآن خونشان لگدمال شد. از خیلی قبلتر بطور چنگیزی قانون کرده بودم که کسی به قصد زد و خورد پایش را در سالن گذاشت تا یک کتک مفصل نخورده نگذارند بیرون برود. حالا کار سخت شده بود: در حضور یک فرماندار شیک و پیک که روابطش با آدمها را بر اساس واکس کفششان تعیین میکرد نمیشد علنی کتککاری کرد.
تا سر و صدا بلند میشد فردایش در فرمانداری من را میخواست. به من حق میداد ولی اتفاقی که افتاده را در «کلاس هنرمندان» نمیدانست. تلاشهای من برای توضیح اینکه اینجا کارها از طریق «کلاس» پیش نمیرود نتیجهای نداشت. وقتی جلوی درب مسجد جامع کتک خورد قدری دلم خنک شد و فوراً جهت «عیادت» به سراغش رفتم و در مورد «کلاس» کار زیر گوشش پچپچ کردم. کمی بعدتر که دو بار در جلسات «جامعه مدنی» هم کتک خورد دلم بیشتر خنک شد. بهش پیشنهاد دادم که جلسات را در آمفی تئاتر ارشاد برگزار بکند. آنجا امن بود و «خودسر»ها آنقدر خاطرات بدی از آن سالن داشتند که راضی کردنشان به حملهی به آنجا کار راحتی نبود. تقریباً هر باری که آمده بودند از همین دوستان «با کلاس هنرمندمان» کتک بدی خورده بودند. نمیدانم چه شد که «کلاس» یادش رفت و پیشنهادم را فوراً قبول کرد.
و من یک اشتباه بسیار بزرگ کردم. در فاصلهی کمی کنترل اجراها و سالنها و تمام فشار و پرسی که روی کارهای بچهها بود را رها کردم و رسماً رفته بودم توی تیم اصلاحطلبها و دیگ آنها را هم میزدم. تا از آن طرف احضارها شروع شد. فقط در یک قلم رئیس اداره ارشاد کاملاً رسمی و قانونی به خاطر در اختیار گذاشتن اماکن و اموال اداری در جهت منافع حزبی از من شکایت کرد و من بیخود و بیجهت وارد درگیریهائی شدم که هر دو سرش برایم باخت بود. از آنطرف هم پوسترها و بیلبوردها و تابلوهای اجراهای بچهها یکی یکی پائین میآمد و پاره میشد و آتش میزدند. اجراها یکی یکی لغو میشد و کمکم مردم هم وحشت داشتند که به سالنها بیایند. سالنهائی که روزی دربهای ورودیاش به خاطر فشار و ازدحام جمعیت میشکست، هر روز خالیتر میشدند.
تنها بودم. هیچ کمک و پشتوانهی رسمی و قانونی نداشتم. تنها اهرمم ادارهکل بود که آنهم بعد از اینکه توبیخم کردند، ریختم را هم نمیخواستند ببینند. تمام آتشها هم از گور رئیس ادارهمان درمیآمد که با آمدن اصلاحات نه تنها در سمتش ابقا شده بود، که خودش و دار و دستهاش هر روز هم بیشتر قدرت میگرفتند. ضربهی آخر را موقعی خوردم که اجرای عارفه که یک کار کودک بود جلوی چشمم در سالن خود اداره لغو شد. این دیگر اوج بیخاصیتی و ناتوانی من بود. در سه سال گذشتهاش هر غلطی هم که کرده بودند هرگز اجازه نداده بودم دستشان به سالن اداره برسد حالا بیخ گوشم این اتفاق افتاده بود.
درمانده و ناچار رفتم فرمانداری. حرفهائی که آن روز زدم به تمام عمر شرمندهام کرد. نمیدانم آنروز جو این طور بود یا من دیگر خیلی مستأصل شده بودم. ته حرفم این بود که کره خرا! منکه اینقدر خوب جیک و جیک میکنم براتون هوامو داشته باشین. جوابهای موهومی گرفتم. یا نمیدانم، شاید هم بس که هیچکس حاضر نشد که رسمی و علنی حمایتی از من کرده باشد، اصلاً نشنیدم که چی گفتند. همان وقتها بود که ناشناسی به تلفن خانهی پدریام زنگ زد. با مادرم صحبت کرده بود. گفته بود قرار است بریزند پسرت را بگیرند و ایندفعه چنان داغش بکنند که به این زودیها و راحتیها بلند نشود. گفته بود که من دارم کار غیر قانونی میکنم و به خاطر علاقهی شخصیام به پسر شما این تماس را گرفتهام. حتی روز قرار ضربت را هم لو داده بود: پنجشنبهی همان هفته، بعد از ظهر، سالن اداره ارشاد، جلسه مشترک انجمنهای نمایش، موسیقی، خوشنویسان و شعر و ادب. فزت و رب الکعبه!

کلیدواژه ها: رییس کتانیپوش, طنز, علیرضا رضایی |
