در باب ناآموختگی سیاسی
از کبوتر تا کرکس
1 Jul 2013
■ نیما
«در طبیعت هیچگاه حیوانی که قرار است کبوتر شود، کرکس نمیگردد، این در مورد تمام حیوانات صادق است مگر انسان! » بینوایان ـ ویکتور هوگو
جملات فوق میتواند برای دفاع از اهمیت تعلیم و تربیت در زندگی بشر به کار رود. بدون تعلیم و تربیت، بشر هر چیزی میتواند بشود و در هر جایگاه مربوط یا نامربوطی میتواند تکیه زند، اما لازم است تا ما برای آنچه که میخواهیم بشویم، پرورش یابیم تا فرداروز به جای اصلاح ابروی کار، چشم امورات را ناخواسته از کاسه نکَنیم، یا به جای غنودن در یک کلبهی چوبی نزدیک ساحل، خونین و مالین سر از کارزار درنیاوریم!
من به مضرّات تعلیم و تربیت هم فکر کردهام. با کمک کیهران ایگن (Kieran Egan) به پیشفرضهای فلسفی تعلیم و تربیتِ تاکنون رایج (در ایران و اروپا) نگاه شکّاکانه داشتهام. از جمله شک کردهام که مرحوم افلاطون در خصوص وجود یک حقیقت مُنتزَع و مجرّد از عالمی که در آن تقرّر داریم، بر حق بوده باشد و بنابراین بعید است که تعلیم و تربیت به عنوان نوعی آموزش صرفاً ذهنی، بیتوجه به روابط عینی قدرت، و همچون ابزاری خنثی در راه نیل به آن مُثُل اعلی، اگر هم ممکن است، چیز مطلوبی باشد. میخواهم بگویم با این فیلتر پسامدرن هم که نگاه کنیم، باز تعلیم و تربیت برای ابناء بشر واجب است حداقل به این جهت که نظمی به روابط انسانی میدهد، و حضور ما را در بخشهای مختلف اجتماع معنادار میکند. میتوان به مدرک دانشگاهی گفت “یک تکه کاغذ” (a piece of paper) و در اعتبار عملی (دو فاکتوی) حجم عظیم آموزههای ذهنی که معمولاً در آموزشگاهها منتقل میشود، تردید کرد. اما باز این قدر هست که وجود این آموزشگاهها و وقتی که مردم در آن صرف میکنند مانع از این میشود که یک رانندهی اتوبوس خود را برای ریاستجمهوری یک مملکتی (مثلاً در آمریکای لاتین) محق بداند یا یک پسربچهی بیست ساله از صدقهی سر شیر توشیری ناشی از یک انقلاب، فرمانده سپاه شود و سر پیری هم به خود ببالد که بازرگاننامی شصت ساله آن زمان به من دستور داد من تمرّد کردم! (محسن رضایی را نمیگویم! این اسامی بهانه است! رضایی نوعی را میگویم!)
این چیزها رخ نمیدهد اگر دانشگاهها باشند و دانشگاهها، دانشگاه باشند! اگر خدای ناکرده انقلابی رخ داد و شعبهی دانشگاه هاروارد در تهران، مبدّل شد به دانشگاه امام صادق، آن وقت یکی هم از آن فارغالتحصیل میشود که تز دکتریاش در علوم سیاسی، دیپلماسی پیغمبر اسلام است و با این تخصّص، گسیل میشود به مذاکرات هستهای تا سرنوشت یک ملت را با دانش سرشارش از تاریخ صدر اسلام رقم بزند! (جلیلی را نمیگویم! جلیلی نوعی را عرض میکنم!) حقیقتاش را بخواهید من فکر میکنم هر آموزهی ذهنی، (بگیرید مثلاً دانش مهندسی عمران) باید در میدان اطلاق و کاربردش، به کار گرفته شود تا درست آموخته گردد. یعنی آموزهی ذهنی به حیث ذهنی بودن، و مادام که ذهنیست، فایده ندارد و آموخته هم نشده است. به همین قیاس، فارغالتحصیل علوم سیاسی، اگر به جای دیپلماسی پیغمبر اسلام، نقش فنآوری را در روابط بینالملل با فرض یک برش زمانی مشخص (مثلاً جنگ دوم) تحقیق کرده بود، باز هم باید در وزارت خارجه یا شورای عالی امنیت ملی، شغلی مییافت تا بتواند آموزههایش را به تمامی دریابد. اگر بگویید تکلیف معمار تجربی چه میشود، عرض میکنم هیچ محال نیست که کسی بدون آموزههای ذهنی، و تنها در متن کار و تجربه، آموخته گردد، اما برای اینکه شاطر (یعنی کسی که وقت خود را در نانوایی صرف کرده است) ناگهان به حول و قوهی الهی معمار تجربی نشود، لازم است ما یک مدرکی دست آن معمار بدهیم که خیلی هم شیرتوشیر نشود. وگرنه دود تنور نانوایی، غبار میشود میرود توی چشم زیرآوار ماندگان!
حالا بیانصاف هم نباشیم. ایران این طور هم نیست که شاطر بشود معمار، معمار بشود پزشک، پزشک بشود لولهکش! در غالب قلمروهای حیات جمعی ما ایرانیان، از صدقهی سر اهمیتی که همان یک تکّه کاغذ دارد، یک نیمچهنظمی برقرار است، الّا قلمرو سیاست! و اینجا درست همانجاست که کفترچاهی ما، کرکس شده است! اگر مروری بکنیم همین سه دههی اخیر را، میبینیم هر کس که سواد سیاسی داشته (حالا از قِبل تجربهی محض، یا دانشگاه به علاوهی تجربه) به جرم ضدّیت با انقلاب، یا زاویه گرفتن از خط امام، یا مرامِ مشکوک تکنوکراتی، یا تجدیدنظرطلبی، یا هیچی نشد، به جهت ضعف جسمانی هم که شده، او را فاقد صلاحیت دانسته و از جرگهی کاربدستان اخراجاش کردهایم! تو گویی هر چه خرتر، بهتر! هرچه طرف در صدور جملات جفنگ و اتخاذِ مواضع پرت، جسورتر و جریتر باشد، او را مخلصتر و باصلاحیتتر دانستهایم! کار به جایی رسیده که حمله به دانشگاه و دانشجو، با چوب و باتوم و ساطور، از قبیل افتخارات نامزدهای ریاستجمهوری ماست! (قالیباف حالا خوب است! سالها در مقام شهردار تهران زحمت کشیده که خود را تکنوکراتی قابل جا بزند. انگاری یک مرتبه دوزاریاش افتاد که این چیزها در جمهوری اسلامی قدر و قیمت ندارد، برای اینکه از رقبای دیگر عقب نماند، رجعتی سرافرازانه کرد به افتخارات بزنبهادریاش!)
باید سازوکاری وجود داشته باشد که خلبان، خلبانی کند، مهندس، مهندسی. این سازوکار در جامعهی ما به کلّی غایب نیست. آموزشگاهها هستند، سازمانهای حرفهای مثل نظامهای مهندسی هستند، اصناف، ولو به شکل ضعیف و نیمبند، حضور دارند. روابط هم اگر گاه پهلوبه پهلوی ضوابط، سهم دارد، ذیل ضوابط عمل میکند، یا سعی میکند به ضوابط، خود را شبیه سازد. اما در آن شکلی از حیات سیاسی که احزاب غایباند، معنایش این است که نه آموزش ذهنی مهم است، نه تجربهی کار سیاسی. کار سیاسی مستمر وجود دارد برای آن که از روابط بهره دارد. ولی پس از آنکه همین فرد بهرهمند از روابط، بیست سال و سی سال کار سیاسی کرد و به خرج ملّت یک پُخی شد، شورای نگهبان کشف میکند که این دیگر پیر شده و باید نوبت بدهیم به استاد فلسفهای که در دانشگاه ترجمه از رو دست دانشجوی خودش جعل کرده و به دست چاپ سپرده که لابد بیاید گره از مشکلات فلسفی ملّت باز کند! مشکل فلسفی هر کس را که حل کند، “نظارت استصوابی” شورای نگهبان، علیرغم عنوان پرطمطراقاش، فلسفهی پیچیدهای ندارد. وقتی سازوکاری موجود نیست که پیشاپیش پُخته را از پَخمه جدا کند، رَمل و اُسطرلاب لازم میآید. کفبینی و خوابگزاری رونق پیدا میکند و کار به آنجا میکشد که رییس معمّر این شورا ـ که در تمام طول عمرش کسی از او حرف قابل تأملی نشنیده بود ـ ناگهان ناپرهیزی کرد و گفت: ما در کار خود ماندهایم! از این جماعت، ناطق نوری یک بار در مصاحبهای تلویزونی (کولهپشتی؟) مضموناً گفت که مملکتِ بیحزب بهتر از این نمیشود. یک بار کتابخانهدار را رییسجمهور میکند، یک بار بازجوی نُطُقکش اطلاعات سپاه را! اولی میگوید باید گفتمان کنیم آن هم فلسفی، و میرود اجلاس اقتصادی دائوسِ سوییس، از تفاوت احکام تنجیزی و تجویزی نزد هیوم داد سخن میدهد، (یادم میآید بلر با چشمان گِرد گفته بود سخنرانی خاتمی خیلی عجیب بود!) دومی میآید با زبان مردم حرف بزند، خشتکاش را میکشد تا نافاش، کلاه نمدی میپوشد میرود ده و روستا، راجع به مَمِه و لولو سخنرانی میکند و خلقی را از غش و ضعف میمیراند!
درست اگر نگاه کنیم، این داستان جناح چپ و راست ندارد، حتی فکر میکنم مختص به جمهوری اسلامی هم نیست. جایی خواندم محمدرضا شاه، در بحبوحهی انقلاب، کارکشتگان سیاست را احضار میکرد و از آنها میپرسید: « این خمینی دیگر چه صیغهایست؟ » یکی از آنها جواب داده بود: اعلیحضرت! سالهاست به دستور شما از یک میز کار محروم شدهام، در حالیکه روحانیت در هر کوره دهاتی، مسجد و مِنبر دارد! معلوم است که چرا خمینی هواخواه دارد، من ندارم. راست میگفت. حزب سیاسی آن زمان هم مجال احداث و ایجاد پیدا نکرده بود. روحانیت هم خود سازمان عریض و طویلیست که قدرت بسیج مردم و ایجاد تأثیر در حیات سیاسی و فرهنگی مردم را دارد. اما این سازمان روحانیت، قرار نبوده، و به هر حال نتوانسته، جای احزاب را پر کند. حرف روحانیت این است که ما قدرت سیاسی میخواهیم. اما خودشان هم در کار خودشان ماندهاند! بعد از سه دهه حکومت، حالا فرماندهان سپاه پس پرده تعیین میکنند چه کسی نامزد شود چه کسی نشود. اسم چه کسی برنده اعلام شود اسم چه کسی بازنده؛ خود روحانیت را میکنند در حصر، آنها را فاقد صلاحیت اعلام میکنند. من بعید میدانم که روحانیت هم ـ که بیشک اصلیترین برندهی انقلاب پنجاه و هفت است ـ وضع فعلی را وضع ایدهآل بداند. آموزههای دانشگاهی در قلمرو علوم سیاسی به جهنم، گیرم همهاش یک پولِ سیاه، روحانیت سه دهه وقت داشته است که به سبک معمار تجربی، از میان خودش سیاستمدار کارکشته بسازد. اما وقتی رفسنجانیشان، یار جانجانیشان، اول از زُمرهی خواص بیبصیرت میشود، بعد کلاً بیخاصیت، یعنی یک جایِ کار حیاتِ سیاسی روحانیت میلنگد! و به تَبع روحانیت، حیات سیاسی همهی ما.
البته جای نگرانی نیست. اگر رفسنجانی را از ریاست مجلس خبرگان برداشتند، در عوض جایاش، مهدوی کنی نشاندهاند! مهدوی کنی، رییس دانشگاه امام صادق (هاروارد سابق!) و از مخالفان اصلی تبدیل جامعهی روحانیِت مبارز به یک حزب بوده و هست! میگوید ما پدر ملّتیم! پدر ملت که حزب نمیشود! مردم هم بلافاصله یک جک در مورد معنای عمیق “پدر ملّت بودن” ساختند! همین مردم وقتی میخواهند بگویند کسی خیلی پرت است، میگویند فلانی خر بالایش نخستوزیر است! توصیف خوبی از خودِ ماست: خیلی پرتیم، چون حزب نداریم. و نخستوزیر ما خر است! و خر، بالای ما نخستوزیر است …

کلیدواژه ها: آموزشگاه, تجربه, روحانیت, سیاست, فلسفه, نیما |
