رئیس کتانیپوش - 14
کله خیسها مدیرکل میشوند!
1 Jul 2013
■ علیرضا رضایی
رئیس اداره دوباره دعوت به جلسه کرد. ایندفعه چنان فریادی سرش کشیدم که خودم هم ترسیدم. مرتیکه ول کن نبود. خزید پشت میزش. در راه بهسمت اتاق کارم هم توی سالن اصلی اداره داد زدم: من میرم ادارهکل تکلیف اینو روشن میکنم. از این حرف میترسید. دفعات قبل، بدون تهدید هر بار که رفته بودم ادارهکل یک کاری دست خودش یا دار و دستهاش داده بودم. حالا که مدیرکل جدید هم آمده بود و ما هم که در انتخابات 76 توی دهن دولت قبلی زده بودیم. از قضا یکی دو روز بعد از ادارهکل نامه آمد و منرا خواستند. خبر خوبی بود.
روز موعود سر ساعت هشت صبح رفتم ادارهکل. کمتر از این فداکاریها میکردم که هشت صبح جائی باشم. مدیرکل یک آخوند تر و تمیزی بود که همیشه انگار تازه از زیر دوش درآمده باشد موهای کمپشت درآمده از زیر عمامهاش خیس بود. خوشبین بودم بهش. به هر کسی که دولت اصلاحات سر کار آورده بود خوشبین بودم. رفتم پیش رئیس دفترش. یاروئی که مسئول واحد کوثر یا یک همچی چرت و پرتی در ادارهکل بود حالا شده بود رئیس دفتر مدیرکل. با لبخند سلام کردم و باهاش دست دادم. با اخم جوابم داد و دست کرد از کشو یک نامه داد دستم. خواستم برای ورود به اتاق مدیرکل بروم یک گوشه منتظر بنشینم که با اشارهی دست بیرون را نشانم داد. یعنی برم؟ ـ بله. ـ مدیرکل خواستن من اینجا باشم. به پاکت نامه اشاره کرد: اینجا نوشتن.
پاکت را که باز کردم همانجا خشک شدم: من توبیخ کتبی شده بودم! نامه را چند دفعه با چشمهایم جویدم و هر دفعه بیشتر از قبل باورش نکردم. واقعاً توبیخ شده بودم. نگاهم که به چشمهای رئیس دفتر افتاد سوالم را خواند. با همان اخم و با صدای بلند گفت: شانتاژ میکنید آقا جان. سر و صدا کردم و گیر دادم که مدیرکل را ببینم. تهدید کرد که زنگ میزند حراست. یعنی حتی رسماً بیرونم هم کردند. دربهدر دنبال یکنفر میگشتم که با مشت بکوبد توی صورتم تا از این کابوس بپرم. عین واقعیت بود.
برگشتم اداره. هنوز هیچکس خبر نداشت. گفتم خبر را خودم بدهم بهتر از اینست که دیگری آنطور که میخواهد بدهد. در اوج تمام ناراحتیها و اضطرابم نمیدانم چطور شد که نامه را موشک کردم و از همان جلوی درب اتاق رئیس اداره پرت کردم به سمتش: بیا حالشو ببر، توبیخ کتبی گرفتم! انگار خبر اینقدر برایش غیر قابل باور بود که بدون توجه به «شانتاژ» من پرید تاهای نامه را باز کرد و چشمهایش را روی خط به خط آن دواند. به چارچوب در تکیه داده بودم و نگاهش میکردم. و آن تنها باری بود که با من همراهی کرد: بنده جداً متأسفم!
من تمام تلاشم را برای ندید گرفتن آن اتفاق کردم. با انگیزهتر از قبل زدم به دل کار. عارفه را دعوت کردم و حرف زدیم. من دیگر عضو هیئت امناء نیستم و اینها نداریم. واحد آموزش را سپردم دستش با دو سهتا مربی کمکی که تازه بهما اضافه شده بودند. کلاسها هم مختلط! اصل شانتاژ! قبلاً تمرینهای گروهها را هم مختلط برگزار میکردیم ولی خب درب سالن را میبستیم و مخفیانه. حالا همانرا علنی کردم. بند کتانیها را محکم بسته بودم و کار میکردم.
بچههای گروهم را هم دوباره جمع کردم و برای اجرای بعدی قرارهایمان را گذاشتیم. تیم موسیقی را هم جمع کردم و گفتم برای کنسرت آماده بشوند. به دو سهتا گروه دیگر هم نامه دادم که اجراء بگذارند. شورای بازخوانی متن و بعد «کارشناسی» بازبینی نمایشها را هم که مدتها قبل کلاً از انجمن نمایش حذف کرده بودم و هیچ مشکل و دغدغهای برای اجراء نمایشها نبود. همیشه هم مهر و سربرگ توی جیبم بود، تا میآمدند میگفتند این اجرا مجوزش کو؟ یک کاغذ از جیبم درمیآوردم چندتا خط خطی میکردم میگفتم ایناش! با تمام اینها مدیرکل، یک حال اساسی منرا بدهکار خودش کرده بود. هنوز توی شوک آن اخطار کتبیاش بودم. با آن کلهی خیسش!

کلیدواژه ها: رییس کتانیپوش, طنز, علیرضا رضایی |
