رییس کتانیپوش ـ 12
نباید برگردی نفهم! اینو بفهم!
9 Jun 2013
■ علیرضا رضایی
هیچکس با استعفای من موافقت نکرد. البته کسی هم مخالفت نکرد، ولی از نظر قانونی همین که با استعفا موافقت نشده بود یعنی هنوز تمام اختیارات قانونی انجمن نمایش متعلق به من بود. توجهی نکردم و دیگر پایم را هم اداره نگذاشتم. کارها را سپرده بودم به بچههای خودمان و مهر و سربرگها و حتی دسته چک را هم، همه را تحویل دادم و رسید گرفتم. تصمیم گرفتم بروم درسم را که تا آنموقع در کمترین حد توجه قرار گرفته بود ادامه بدهم و به سر و سامانی برسانم. رفتم یک جای کوچکی هم اجاره کردم و به زندگی سلام کردم و خودم هم از این سلام خندهام گرفت.
چیزی که برایم جالب بود اینکه هیچکدام از اعضای آن هیأت امنای کذائی که اگر بنا به قانون بود، بدبختها واقعاً در انتخابات انجمن نمایش مثل خود من رأی هم آورده بودند و بعد بهدست توانمند من پر پر شده بودند هم برای تصرف مجدد انجمن نمایش خیز برنداشتند. اصلاً طرفش هم نیامدند. شاید استعفای من را جدی نگرفته بودند یا شاید هم تصور میکردند که من در پشت صحنه کارها را زیر نظر دارم. رسم بود این توهمات توطئه. منهم البته گاهی که بچهها تلفنی تماس میگرفتند، میگفتم هر چند وقت یکدفعه همینطوری بیخود و بیجهت لای صحبتها از من نقل قول بیاورند تا به این توهم دامن زده باشم. واقعاً حال میداد!
در این مدت من خیلی زود و تا به خودم بیایم در معاونت فرهنگی جهاد دانشگاهی مشغول به کار شدم که شرح همان مدت هم مفصل است و جدا. قشنگ حس میکردم که در وزارت اطلاعات دارم کار میکنم. حالا باز در ارشاد لای هر دویست نفری که آخرین سابقهی فرهنگیاش امر به معروف در کمیته بود، دو تا دبیر مأمور به خدمت هم پیدا میشد. اینجا رسماً ته سابقهی فرهنگی یارو این بود که در مراسم غرورآفرین اعدام چهار نفر که مفسد فی الارض بودند، خودش چهارپایه را از زیر پای متهمها کشیده. با این آدمها که یکروزی قرار بود باعث وحدت حوزه و دانشگاه بشوند و بعد که حوزه که هیچی، خاطرشان کاملاً جمع شده بود که دانشگاه به گند کشیده شده و حالا در اوقات فراغتشان میخواستند کار فرهنگی بکنند، من باید کار میکردم. ولش کن، هیچ خاطرهی قابل تعریفی نیست.
پیش از اینکه از انجمن نمایش استعفا کنم، مدتی بود که فکرم مشغول شده بود که فاصلهی زندگی شخصی و اجتماعی من خیلی زیاد شده و این به کلیت زندگی من صدمه میزند. پسر خوبی شده بودم و تصمیم داشتم مدتی بیخیال آن حد از احساس وظیفهام برای نجات هنر نزد ایرانیان و بس بشوم و انشالله درسم را که تمام کردم دوباره قدری احساس وظیفه کرده باشم. بیست و دو سالم بود و لزومی نمیدیدم که در این سن نه خودم و نه هیچ امام جمعه و رئیس اداره ارشاد و سپاه و بسیجی، نگران کتانی پوشیدنم باشد. حتی رفته بودم برای اولین بار در طول دوران دانشجوییام قلم و دفتر خریده بودم و آمادهی شروع ترم جدید بودم.
ابتدای کار در معاونت فرهنگی جهاد دانشگاهی آنقدری برایم مهم نبود که سایهاش روی زندگیام بیفتد. هر چند که همین کار و همان سایه، بعدها انتقام سختی از من گرفت؛ ولی تا آن زمان کل آن کار را حتی با یک دقیقهی کارم در ارشاد نمیتوانستم مقایسه بکنم. احساس میکردم برای ایجاد تغییر در این شرایط جدید زندگیام که بعد از مدتها بهمن احساس آرامش و امنیت میداد، حتماً نیروی عظیمی یا اتفاق عجیبی لازم است که بهتمام زندگیام دهن کجی بکند. و طولی نکشید که برای مدت زیادی دهان کج مقابل تمام زندگیام قرار گرفت: خاتمی با بیست میلیون رأی رئیس جمهور شد. من تمام زندگیام را رها کردم و فوراً برگشتم ارشاد. پایههای زندگی آرامت تا این حد ضعیف بود نفهم! حرفی که روزی ده دفعه به خودم میگفتم و نمیفهمیدم!

کلیدواژه ها: رییس کتانیپوش, طنز, علیرضا رضایی |

جالب بود!