رئیس کتانیپوش ـ 10
این کتانیها آخر شر میشود!
18 May 2013
■ علیرضا رضایی
چند وقت بعد یک روز تصادفاً سر ساعت هشت به اداره رفتم. کمتر پیش میآمد که از این فداکاریها بکنم و اول وقت اداره باشم. از در و دیوار ریختند که از ادارهکل زنگ زدهاند بیا. نگران شدم. ادارهکل با من چه کار دارد این وقت صبح؟ مدیرکل آدم بدی نبود. دو سه مرتبهای دیده بودمش و خبر داشتم آن پشمالوئی هم که «ناظر» انجمن نمایش بود چند باری حسابی از من پیشش تعریف کرده و خلاصه از من خوشش میآمد. فقط یک ایراد داشت: برای هر چیزی ده تا خاطره تعریف میکرد که همهاش اینطوری شروع میشد: آنموقعی که رئیس اطلاعات استان بودیم … ما هم در حالی که تلاش میکردیم رئیس اطلاعات بودن او را به روی خودمان نیاوریم، خردمندانه نگاه میکردیم و میگفتیم بعله بعله!
از درب اتاقش که تو رفتم بیشتر دلم ریخت. خودش بود و دو نفر دیگر که قیافهی سعید امامی در برابر قیافهی اینها مثل بامزی بود. داشتم توی دلم میگفتم یا حضرت عباس، آخر زیرآبم را بد زدند که یکدفعه مدیرکل با لبخند شروع کرد: این هم آقای رضائی که ذکر خیرشان بود. هر دو از جایشان بلند شدند و دست دادیم. دلم کمی آرامتر شد. روبرویشان نشستم و پاها را روی هم انداختم. نگاه هردویشان صاف رفت روی کتانیهایم با آن بندهای بلند پاپیونی گره زده. نه، انگار این کتانی دردسر بود واقعاً. گفتند از حراست وزارتخانه آمدهاند برای پیگیری شکایتی که علیه آن یاروئی که رئیس پایگاه بسیج بود و شهید زنده، کرده بودم. باورم نمیشد. واقعاً آمدهاند برای پیگیری شکایت یک آدم کتانیپوش علیه یک پشمالوتر از خودشان؟ بابا ای ول!
دیگر کم نگذاشتم. ده تا هم گذاشتم روی چیزی که قبلاً برایشان نوشته بودم و از اینکه روح هنر تا حالا چقدر بهخاطر همین آدمها صدمه خورده گفتم. هی هم با خودم میگفتم یارو این چیزها را چه میفهمد؟ ولی وقتی ضبط درآورده بودند و تمام حرفهایم را ضبط میکردند و یکیشان هم تند تند یادداشت برمیداشت فهمیدم که موضوع جدی است. موقع خداحافظی هم برایم آرزوی موفقیت کردند و یکیشان انگار که ناخودآگاه اشارهاش رفت به کتانیهایم و گفت: شما هم البته بیشتر رعایت کنید! این کتانیها شر شده بود.
از در که آمدم بیرون رفتم اتاق رئیس قبلی ادارهمان که آنروزی که رفته بودم سیگار بخرم در همین فاصله عوض شده بود. حالا در ادارهکل داده بودند بریده روزنامه دربیاورد به دیوار بچسباند. هر وقت میرفتم ادارهکل بعدش هم یک سری به اتاق او میزدم و چائی و سیگاری و خداف. خوب میدانستم که علیه رئیس فعلی اداره موضع دارد و در صدد است که بالاخره یکروزی یکجائی زیر آب طرف را بزند و میزش را دوباره پس بگیرد. هیچ غلطی هم نمیتوانست بکند ولی ما هم به رویش نمیآوردیم.
ماجرا را بهش گفتم. گفت میدانی اینهائی که آمده بودند کی بودند؟ گفتم نه. توضیحی نداد ولی گفت از این به بعد خیلی مراقب باش، تقریباً یارو سپاهیه را بیکار کردی. دوباره قدری ترسیدم. چه لزومی داشت اینطوری با یارو سرشاخ بشی خره؟ در تمام راه بازگشت این را به خودم میگفتم. وقتی هم که برگشتم اصلاً اداره نرفتم. صاف رفتم دانشکده و تمام روز را در محوطه دانشگاه با رفقا پرسه زدیم. سر کلاس هم که کلاً قسم خورده بودم نرم!

کلیدواژه ها: رییس کتانیپوش, طنز, علیرضا رضایی |
