رئیس کتانی پوش ـ 9
شاه رفت، خیلی صادقانه!
10 May 2013
■ علیرضا رضایی
فردای آنروز من از طریق فونت «شاه رفت» یک روزنامه محلی در صفحه فرهنگیاش متوجه شدم که «صلاحیت بیش از شصت درصد اعضا تحت بررسی مجدد قرار گرفت». نمیدانستم کی صلاحیت کی را رد کرده و کی قرار است دوباره بنشیند بررسی بکند. همینقدر میدانستم که گفته بودم تمام مهرها و سربرگها و بگیر و ببندها که هر گروهی از راه رسیده بود برای خودش چاپ کرده بود حداکثر تا یک هفته باید جمع بشود و همه تحت نام واحد «انجمن نمایش» با کارت شناسائی واحد فعالیت بکنند. طبیعتاً یک عده هم غر زده بودند که اصلاً مهم نبود.
این غرغرها بههمراه نیش و کنایهای که الباقی اعضاء هیئت امنا عند الورود به سالن داشتند باعث اتفاق جدیدی شد: همان شصت درصد فونت «شاه رفت» با باقیماندههای هیئت امنا که عملاً بازی گرفته نمیشدند همانجا و در پایان همایش سراسری با هم متحد شدند. اینقدر هم خر بودند که خبرهایشان زودتر از خودشان بهمن میرسید. حرکت بعدی را هم میتوانستم حدس بزنم: هر دو گروه با هم میرفتند پیش رئیس اداره و زیرآب منرا میزدند. زنگ زدم انجمن نمایش مرکز. کل داستان را از اول تا آخر گفتم و اضافه کردم که اگر اینجا انجمن نمایش را میخواهید بدهید دست ریش و پشم و امام و روح و صلوات که من خودم تقدیم کنم. اگر هم نه من احتیاج به پشتوانه دارم.
حمایتهای آن سالها در گوشی و با پچپچ و «بین خودمان بماند» بود. آنطرف خط بهمن گفتند: بین خودمان بماند، هیچ غلطی نمیتوانند بکنند. اداره ارشاد حق کمترین و کوچکترین دخل و تصرفی در انجمن نمایش ندارد. آخر آخرش فقط میتواند گزارش بدهد که آنهم میآید دست خودمان. انگار که یک لیتر شراب خورده باشم خون زیر پوست صورتم دوید. درباره بگیر و ببندها و ورود هر جک و جانوری از سپاه و بسیج و معروف و منکر پرسیدم گفتند شکایت کن. یک لحظه شکم برد که نکند طرف دیده جوانم و احساساتی و بیکله حالا بخواهد منرا بیندازد جلو ولی صدایش مطمئنتر از این حرفها بود.
اول از همه از آن روزنامه محلی که «شاه رفت» را یکبار دیگر بازسازی کرده بود شکایت کردم. بعد رفتم سراغ چاپخانهای که کارتهای عضویت و سربرگ گروهها را بی هیچ مجوزی چاپ کرده بود و بعد هم برداشتم خطاب به حراست وزارت ارشاد چنان نامهای نوشتم که خودم هم از آنهمه جنایتهائی که در نامه وصف کرده بودم یک کمی ترسیدم. قدم بعدی اینکه دیگر حتی جواب سلام رئیس اداره را هم نمیدادم. بارها میشد که در سالن بودم یا داشتم وارد اتاقم میشدم و صدایم میکرد و اصلاً انگار که با دیوار حرف زده باشد. هنوز یک قدر دیگر تا آن حدی که دلم میخواست عصبانی بشود و بترکد فاصله داشتم.
اما من در هر حال باید به گروهها حالی میکردم که قصد لت و پار کردنشان را ندارم. فقط میخواهم همه چیز مرتب باشد و دست ریش و پشم و نخودیها نباشد و همگی با هم جلو برویم. مدیران گروهها را یکجا ولی بدون بوق و «شاه رفت» یکروز عصر که اداره هم تعطیل بود و میشد که بی سر خر چند دقیقه نشست، دعوت کردم. همه چیز را صادقانه بهشان گفتم. چندتا از بچههای گروه خودم هم بودند و به عارفه هم خبر داده بودم که بیاید. نشستیم و غرهایمان را زدیم.
شاید هیچکداممان به نتیجه خاصی نمیخواستیم برسیم یا به نفعمان بود که نرسیم ولی حرفها که تمام شد همگی خیلی خالی شده بودیم. ازشان دعوت کردم که برای اجرای بعدیام هم مشارکت و کمک بکنند. کمک چیه بابا؟ کمک میخواستم چیکار؟ حالا ما یک بفرمائی پرت کردیم. کسی باید جدی بگیرد؟ قضیه یارکشی بود و من هم دون میپاشیدم. خیلی صادقانه!

کلیدواژه ها: رییس کتانیپوش, طنز, علیرضا رضایی |
