رئیس کتانیپوش – 7
انتفاضه فرهنگی، مشت و لگد هنری
26 Apr 2013
■ علیرضا رضایی
آنشب کتکاریمان که تمام شد تازه برگشتیم سالن که به ادامهی اجرا برسیم. همانموقع میخواستند دستگیر بکنند و بردارند ببرند که یکپا ایستادم که تا برنامه تمام نشود هیچجا نمیآیم. تازه بعد از آنهمه کتککاری نوبت معرفی برادران شد . آنموقع البته اگر کسی برای «هدایت»ت میآمد و ازش کارت شناسائی میخواستی باعث میشد که بیشتر هم کتک بخوری و تازه اگر قرار بود با دوتا کشیده ولت بکنند، حتماً میبردند یک هفته هم نگهت میداشتند؛ ولی خب من حالا «حمایت مردم» را داشتم و لابد کارم درست بود. البته اول من از مردم حمایت کرده بودم بعد آنها!
برادران هم که از اساس کتک خورده بودند عقبنشینی کردند. کارت شناسائیای که نشان دادند از اینهائی بود که تهش اجازه داشتند بگویند خواهر روسریات را بکش جلو. گفتم بروید بزرگترتان را بیاورید. خواستند از تلفن اداره زنگ بزنند که بزرگترشان بیاید گفتم زکی! تلفن اداره را بدهم که برای دستگیری خودم نیروی کمکی بیاید؟ البته مقرشان میدانستم که همان ته خیابان است. یکی دوتایشان که سالمتر از بقیه مانده بودند دویدند بهسمت مقر. خوبی کشف نشدن موبایل این بود که میشد وقت خرید.
رفتیم و به ادامهی اجرا پرداختیم. خبر پچ و پچ در سالن پیچیده بود و مردم از ماحصل آن رینگ خونین چنان روحیهای گرفته بودند و چنان روحیهای به تمام بچهها میدادند که دلمان میخواست آن اجرا اصلاً تمام نشود. شب اختتامیه بود و درست وسط آن گیر و دار، اداره رئیس نداشت. همان روز ظهرش به فاصلهی اینکه از اداره تا سر کوچه بروم سیگار بخرم، وقتی برگشتم گفتند رئیس اداره را برداشتند بردند و از تو هم خداحافظی کرد. چرا؟ از حساب اداره پول و پلهای جابجا کرده بود.
علیالحساب از نظر اداری دستم به جائی بند نبود جز یک «گودرزیان» نامی که از دولتی سر ادغام کمیته و بسیج و اطلاعات و ارشاد و ده جای دیگر با هم که در دولت سازندگی مرسوم بود، سر از اداره ارشاد درآورده بود و سمتش را هم تا آخرش نفهمیدم که چه بود. آنموقع در ارشاد از هرکی میپرسیدی کجای ارشاد کار میکنی میگفت «بخش فرهنگی». ارشاد اصلاً همین یک بخش را هیچوقت نداشت. یارو اللهبختکی همان شب در سالن بود و آمار تمام برادران را داشت. آمد پشت سن و همین که گفت «من هستم» برایم دلگرمی بود.
اجرا که تمام شد در قامت فیدل کاسترو بعد از جنگ دریای کارائیب روی سن رفتم و یک شر و ورهائی در مایههای «تا پای جان و مال و ناموس ایستادگی خواهم نمود» و این قرتی اراجیفها گفتم و دست و سوت ملت همیشه در صحنه هم سالن را ترکاند. همان موقع «بزرگتر» برادران هم در رأس هیأتی رسید و ما رسماً دستگیر شدیم. گودرزیان که برای «چانهزنی از پائین» رفت و دست خالی برگشت فهمیدم که یارو گردن کلفت است: معاون بسیج منطقه بود و به شدت هم عصبانی که برادران نصف شبی با شورت از رختخواب درش آورده بودند برای یک مورد هدایت بشر به تعالی که اگر برای هدایت بروسلی رفته بودند تلفاتش تقریباً همینقدر میشد.
آنشب فصل مهمی را در کار من رقم زد. اتفاقات همانشب یکی از مهمترین دلائلم بود برای تشکیل انجمن نمایش. هنوز میشد هنر را از لای لنگ و پاچهی صحیفهی حضرت امام کشید بیرون و کار را داد دست آدم حسابیها. همان وزارت ارشادی که وزیرش همچنان از عکسی که روی اسب داشت خوشحال بود و رئیس مرکز هنرهای نمایشیاش به اندازه القاعده خطرناک بود، رئیس انجمن نمایش کشورش به کل بالا تا پائین وزارتخانه میارزید. بعدش که رئیس انجمن نمایش شدم بد توی دلم مانده بود که هر جوری که هست حال آن «بزرگترها»ی برادران را بگیرم. نمیدانستم چطوری و آیا اصلاً زورم میرسد یا نه، ولی نیازی هم نمیدیدم که منتظر بهانه بمانم. گاهی میشود بهانه را تولید هم کرد. اینو از آقامون آرنولد در قسمت دوم فیلم ترمیناتور یاد گرفته بودم!
——————-
بخش پیشین:

کلیدواژه ها: رییس کتانیپوش, طنز, علیرضا رضایی |

[…] انتفاضه فرهنگی، مشت و لگد هنری […]