رئیس کتانیپوش ـ 6
من و کبری با هم تصمیم گرفتیم
20 Apr 2013
■ علیرضا رضایی
برگشتن بچههای گروه فرصت فوقالعادهای بود. انگار وقتی که برگشتند تازه متوجه شدم که نبودنشان چقدر سخت گذشت. دیگر جای معطلی نبود. دادم اطلاعیه نوشتند و تمام ریز و درشت و بالا و پائین اعضای گروههای نمایش وابسته را دعوت به مجمع عمومی در آمفی تئاتر کردم. از این طرف با رئیس اداره قراری گذاشتم که بنشینیم تمام حرفهائی که روزی بیست دفعه پشتسر همدیگر میزنیم را جلوی چشم هم بگوئیم و یک حرکت اساسی برای محکمتر کردن پیوند اعضای گروه خودم: برای اجرای دوم آماده بشویم.
اولین و تنها نمایشی که تا آن موقع در آنجا روی صحنه برده بودم، دقیقاً همان چیزی بود که من را روی پلههای ترقی دهتا یکی بالا برد. در آشفته بازار نمایش در آن شهر و آن استان و اینکه در یکی از شهرهائی که حتی سینما هم ندارد، یارو «گفتگوی شبانه»ی فردریک دورنمارت را بخواهد روی صحنه ببرد و طبیعتاً در پنج شب اجرا، ده نفر هم تماشاچی نرود. یک اجرای تر و تمیز، یک نمایش طنز انتقادی باحال که زمین تا آسمان با کارهائی که قبلتر اجرا شده بود فرق میکرد و از آن مهمتر، یک گروه فوقالعاده که زنجیرشان هر روز بیشتر به هم گره میخورد، مردم را دسته دسته به سالن میآورد و بین جوانترها چنان شوقی میآفرید که هیچ نیروئی قادر به کنترلش نبود. همان موقع بود که اسم گروه را گذاشتیم «آریا» و ملت به «ترانههای درخواستی» زنگ میزدند و آهنگ «آریا آریا» را که سوزان روشن بهتازگی خوانده بود برای گروه تقاضا میکردند.
برنامه را برای هفت شب پیشبینی کرده بودیم که بعداً سه شب تمدید شد. از شب چهارم پنجم اجرا متوجه موضوع جدیدی شدیم: سر و کلهی دار و دستهی بسیج و برادران انصار و خواهران احتمالاً زینب دور و بر سالن ارشاد پیدا شد. در خر تو خر مملکتی که هاشمی رفسنجانی بهعنوان رئیس جمهورش مشغول افتتاح بیستتا سد در روز بود و آدمی بهنام میرسلیم که آخرین سابقهی فرهنگیاش برمیگشت به عکسی که روی اسب گرفته بود، وزیر ارشادش بود؛ خب لابد سالنهای تجمعات فرهنگی و هنری را هم باید انصار حزبالله کنترل میکردند. همینها دست بهدست هم دادند و اتفاقی که باید یا نباید، برای من افتاد: دستگیر شدم!
در آخرین شب اجرا، اواسط کار بودیم که با بیل و کلنگ ریختند به سالن. من پشت صحنه بودم که شنیدم ملتی که تا دو دقیقه قبلش یکپارچه دست بودند و سوت و صدای قهقهه، یکدفعه شروع کردند به صلوات فرستادن. در همین حین صدائی عربدهکشان از تاریکی ته سالن اسم من را صدا میکرد. تازه از سن پائین آمده بودم و خیس عرق بودم و پیراهنم را درآورده بودم. آن را همینطوری با دکمههای باز روی تنم انداختم و به وسط سالن دویدم. صدا از چهل کیلو آدم درمیآمد که هشتاد کیلو ریش را با خودش حمل و نقل میکرد. با چه مرگته و هششش و هیننن یارو را کشیدم بردم بیرون سالن. زیاد بودند. سپردم که علیالحساب داخل سالن یک موسیقی شاد بگذارند و صدای صلوات هم از کسی شنیدم نشنیدم!
یارو پشمالوئه داشت درباره ترویج فسق و فجور و فحشا با داد و فریاد زر مفت میزد. آنقدر اعصاب خرد کرد که برای یک لحظه تصمیم گرفتم که بهعنوان یک حرکت فرهنگی با سر بیایم وسط صورتش. این اولین حرکت فرهنگی تاثیرگذار من در آن شهر بود. همانطور که صورتش را گرفته بود و خون دماغش از لای دستها بیرون میزد، بهش توضیح دادم که از این عشق هنریهای سوسول بنگی نیستم و میزنم اینجا صدای سگ ازت دربیاد. ایل و تبارش بهسرم ریختند و چندتا از بچهها و مردمی که ته سالن بودند هم آمدند و چنان درگیریای بهپا شد که بیا و جمع کن. تلفات ما فقط عینکی بود که از من شکست. تلفات «دشمن» اما خیلی سنگینتر از این حرفها بود. قشنگ معلوم بود که اصلاً انتظار نداشتند که از «هنرمند جماعت» کتک بخورند. یک دست خر هم با خودشان آورده بودند که راحت دو متر قد و دویست کیلو وزن داشت و در تمام طول درگیری ده متر آن طرفتر فقط تسبیح میچرخاند و زیر لب لابد شیطان را لعنت میکرد. گول این هیکل گندهها را هیچوقت نباید خورد!
بخش پیشین:

کلیدواژه ها: رییس کتانیپوش, طنز, علیرضا رضایی |
