رییس کتانیپوش ـ 5
عدو سبب خیر میشود گاهی
15 Apr 2013
■ علیرضا رضایی
باید همزمان در چند جبهه میجنگیدم. یکی اعضاء گروهم که بعد از تعلیق سه نفرشان اگر چه علناً حرفی نمیزدند، ولی میدانستم که برای منسجم نگه داشتنشان برای قدمهای بعدی دردسر دارم. یکی آن اعضای کذائی که بر اثر شدت تبریکات واردهی بعد از انتخابات انجمن نمایش، ادامهی کارشان را به بررسی مجدد «صلایت» واگذار کرده بودم و از زمین و زمان برایم میزدند. یکی خود اعضای هیئت امناء که هنوز جای روز انتخابشان درد میکرد و بشدت در صدد اتحاد استراتژیک با عارفه بودند. یکی رئیس اداره که رسماً یک گاومیش کت شلوار پوشیده بود و از لای رهنمودهای امام دنبال تشعشعات هنری میگشت و نه رسماً، ولی اینطرف و آنطرف میشنیدم که دنبال ابطال انتخابات است و البته اینرا هم میدانستم که هیچ غلطی نمیتواند بکند.
من در دانشکدهی فنی ـ مهندسی، عمران میخواندم. یکی از بچههای همدانشگاهی برای اجرای نمایشی از من کمک خواسته بود و چندتا از بچههای گروه را که سهتایشان همان تعلیقیها بودند، بهش قرض داده بودم. روز اجرا، حسین الله کرم که آن موقع دبیر انصار حزب الله بود هم در آمفی تئاتر دانشکده فنی حضور داشت و همین شد بهانه تا دار و دستهی انجمن اسلامی برای ابراز وجود ناگهان با نمایش آن رفیقم مشکل پیدا بکنند و بین دو پردهی نمایش دعوائی بشود که بیا و جمع کن. یکیشان که ریشش بلندتر بود، رسماً روی سن رفت و اعلام کرد که اینجا «معصیت» اتفاق افتاده. من آن ته سالن نشسته بودم و تماشا میکردم. دعوای موافق و مخالف بالا گرفت و دست هر کسی که میرسید میپرید روی سن و در رد و تائید کار سر و صدا میکرد. خبر به بیرون آمفی تئاتر هم رسیده بود و هر لحظه جمعیت سالن اضافه میشد.
یکدفعه یکی پرید بالای سن و شروع کرد به سخنرانی که این آقایانی که بازیگر این نمایش هستند آن طور که من خبر دارم در خود ادارهای که کار میکنند صلاحیتشان رد شده و تعلیق هستند. اینرا که شنیدم به خودم که آمدم از جا پریده بودم و بهسمت سن حرکت میکردم. جمعیت در هم میلولید و آن وسط زد و خوردهائی هم اتفاق میافتاد. دانشجوها موافق بودند ولی خب زور هم دست دار و دستهی انجمن اسلامی بود. الله کرم تسبیح میچرخاند. به خودشان که بیایند، من روی سن بودم. حضور من در شرایطی که نه عضو انجمن اسلامی بودم و نه از تیم برگزاری برنامه، قدری همه را متعجب کرد. این را از سکوتی که کمکم سالن را فرا میگرفت، میشد فهمید. بی هیچ مقدمهای گفتم اطلاعات آن آقائی که در مورد تعلیق اعضا حرف زد کاملاً درست است؛ منتها اگر قرار به نمایش قدرت و خشمشب باشد نه که الآن در آنجا کار دست منه، خب پریروز گفتم صلاحیت ندارند حالا میگویم دارند. این را گفتم و از سن آمدم پائین.
دست و سوت سالن را ترکاند. یک قدری دیگر همدیگر را زدند و منهم تا کتک نخورده بودم، جمع کردم رفتم بیرون سالن. فردایش هم که میدانستم کار را به اداره میکشند و باید منتظر توپ و تفنگ باشم سر ساعت هشت رفتم اداره. نیم ساعت بعد درب اتاق به صدا درآمد. بچهها بودند. زیر لب جواب سلامشان را دادم و نشستند. هر سهتایشان را نه چندان دوستانه نگاه کردم. کمکم یخ همه باز شد و ناخودآگاه خندیدیم. گفتم آخه چقدر شماها خرید. مصطفی گفت آمدیم بگیم که دیگه خر نیستیم. جمال شما را هم عشق است. گفتم پس حله؟ در و دکور و ریخت و قیافه میزون و بزنیم به کار؟ مصطفی که انگار سخنگوی جمع بود تائید کرد: همه چی میزون، بزنیم به کار. دستهایمان را گذاشتیم روی هم و چند لحظه فشار دادیم. آخ که چه حس خوبی بود.

کلیدواژه ها: رییس کتانیپوش, طنز, علیرضا رضایی |
