رییس کتانیپوش ـ 4
من غلط میکنم شما هم روش
4 Apr 2013
■ علیرضا رضایی
اولین جلسهی هیئت امناء بدون رسیدن به هیچ نتیجهای تمام شد و این بهترین نتیجهای بود که من از آن جلسه میتوانستم بگیرم. بهعنوان رئیس انجمن نمایش هم حق داشتم و هم لازم بود حدود اختیاراتم را بدانم که بفهمم برای کارهائی که در ذهن داشتم تا کجا میتوانم یکتنه جلو بروم. به اتاق کارم رفتم و اساسنامه انجمن را برداشتم و با دقت خواندم. چیزی توش پیدا نمیشد. همه، توضیح همان واضحاتی که از قبل میدانستم. مأیوس شده بودم که نگاهم روی آخرین مادهی آخرین سطر آخرین برگ اساسنامه خشک شد: مواردی که در اساسنامه پیشبینی نشده با تشخیص رئیس انجمن نمایش قابل اجراست. یووو هاااا. این همان چیزی بود که دنبالش میگشتم. اصلاً من میمیرم برای موارد پیشبینی نشده در اساسنامه.
چند متر مکعب دود خوشبختی از سیگارم سراسر اتاق را فرا گرفته بود که دیدم تلق و تولوق به درب میزنند. دعوت به داخل کردم. عارفه بود. سلام زورکیای گفت و بدون هیچ دعوتی خودش روی یک صندلی نشست. پرسید حرف بزنیم؟ خندیدم. بزنیم. مطمئن بودم که از روز انتخابات خیلی حرفها در دلش مانده. در هر حال او در آن شورا تنها کسی بود که تحصیلکردهی همین رشته بود و سابقهی کارش دویستتا مثل ما را میگذاشت توی جیبش. بر خلاف بقیه هم تا آن موقع بیست تا گروه تئاتر تشکیل داده بود که همه را زده بودند لت و پار کرده بودند. قبل از هر حرفی دلم میخواست اینقدر خر نباشد که خیال بکند منهم به او اجازه کار نخواهم داد. شروع به حرف زدن که کرد متوجه شدم که خر است و اینرا نمیفهمد.
در دلم و لا به لای صدای عارفه به ماده آخر اساسنامه فکر میکردم. چارهای نبود، باید حرفهای عارفه را تا آخر میشنیدم. از لحظهای که دهان باز کرد اگر امان میداد خودم هم میتوانستم بقیهی حرفهایش را خیلی خلاصهتر بزنم. اینکه گیر یک مشت خر نفهم افتادیم که هیچی حالیشان نمیشود. اینکه کار هنری را با ریش و پشم و دولا راست شدن جلوی رئیس اداره ارشادی که تمام هنرش این بود که با پارتیبازی و سهمیه، دانشجوی الهیات بشود؛ نمیتوان پیش برد. اینکه تو هم دور برندار یارو، دو روزه معلوم نیست از کجا آمدی و این طور که دورخیز کردهای معلوم نیست چهها که در سرت نیست. قدری هم ذکر توانائیها و تجربه و پپسی باز کنی برای خودش. لبخند میزدم و نگاهش میکردم و به بند آخر اساسنامه فکر میکردم.
صدای عارفه که قطع شد فهمیدم حرفهایش تمام شده. در یک جمله و خیلی مختصر بهش حالی کردم که تحصیلات آکادمیک و سابقهی هنری تو باعث نمیشود که بتوانی مدیر خوبی هم باشی. دوم اینکه برایش کاملاً حساب کردم که با وضع موجود تا به روزی برسیم که خانمها بتوانند و بهشان اجازه داده بشود که بدون دغدغه در مدیریتها مشارکت داشته باشند، سیصد سال فاصله داریم. پس برای طی این زمان پیشنهاد دیگری دارم: به من کمک میکنی؟ انگار که ازش خواستگاری کرده باشم روی صندلیاش پیچ و تابی خورد و گفت پس بگذارید بروم فکر کنم. هنرمند اینقدر خر؟ برو من هرچی وقت دارم مال تو، فکر کن.
با خودم فکر میکردم که عارفه خیلی زود برخواهد گشت و آیه برهان خواهد آورد که پس با این شرایط نمیتواند کار بکند و کنار خواهد رفت. بعد کم کم نزدیک میشود و با تمام تلاشی که در پنهان کردن خودش خواهد کرد در کارها کمکم میکند. بعد هم دیگر میچسبد و ول کن نیست! حتی ممکن است همین الآن برگردد تو و بگوید که میخواهد از عضویت هیئت امناء استعفاء بدهد. راستی ها! رئیس انجمن نمایش هیچ حقی در عزل کردن اعضاء نمیتواند داشته باشد، ولی حق که دارد استعفای اعضاء را با کمال میل قبول بکند. باید یک کاری میکردم که حداقل دو نفر از اعضاء هیئت امناء استعفاء بدهند. یکی همان «برادر»ی که روز رأیگیری داخلی شاخ شده بود، یکی هم یک بابای دیگر که بدتر از من اصلاً معلوم نبود آن وسط سر و کلهاش برای چه پیدا شده. عارفه هم غلط کرده، باید بماند!

کلیدواژه ها: طنز, علیرضا رضایی |

بابا کجایی هیچ خبری ازت نیست ما منتظر امدنت هستیم