رییس کتانیپوش ـ 3
من برای فصل کردن آمدم
19 Mar 2013
■ علیرضا رضایی
اولین خشم شبی که زدم کاملاً موفقیتآمیز بود. موقعی که آن سه نفر را تعلیق میکردم خودم هم دقت نکرده بودم که وقتی بگیر و ببند را از «تیم خودم» شروع کرده باشم معنی دیگرش میشود اینکه دیگران حساب دستشان بیاید. خصوصاً که این سه نفر دقیقاً کسانی بودند که در روی کار آمدن من اولین نقشها را داشتند. اینها در ضمن بهترین نقشآفرینان گروه تئاترم بودند که از عمر آن بیشتر از چهار ماه نمیگذشت و از اصلیترین دلائلی بودند که آن گروه در کوتاه مدت آن همه موفق شد و در زمان هر کدام از اجراها ملت از در و دیوار به سالن نمایش میریختند. استعدادهای فوقالعاده تباه مدیریت هیئتی میشدند و شاید گروه جدیدی که تشکیل شد بهترین موقعیت بود برای اینکه آنها هم راهی برای حرف زدن و نفس کشیدن داشته باشند.
من میدانستم که چون کاری که ما میکنیم بر خلاف کارهای متداول نمایشی، آن طور خشک و جدی نیست و بلکه تمام کارها از متن و تا اجرا کمدی و طنز هم هست دلیل خوبی میتوانست باشد برای اقبال عمومی به آن کارها و خود گروه ولی یقیناً این هم بود که بدون کمک آن بچهها، کار این قدر زود به موفقیت نمیرسید. تمام اینها بود و ولی اینهم بود که من نمیتوانستم بیخیال دم خط و سگک کمربندشان هم بشوم. «باید» هر کاری میتوانستم برای از بین بردن و یا حداقل کم کردن فشارهای الکی انجام میدادم.
و زیاد نگذشت که یکباره سیل تبریکات و آرزوهای موفقیت رنگارنگ و اینکه «انشالله در ظل توجهات حضرت عصر بتوانید کارها را به سامان برسانید» و «انتخاب به جا و شایستهی آنجناب را …» و یک چنین مزخرفاتی از در و دیوار باریدن گرفت. در آن سن عموماً باید خوشم میآمد از این همه ابراز وجد و توجه ولی نمیدانم چرا در تمام آن نامهها و کاغذهای ابر و باد مزین به خط نستعلیقها چشمم فقط یکجا را میدید: مهر و امضای پای آن قربان صدقهها. یکدفعه احساس کردم که این مجموعهای که تا دیروز اصلاً وجود نداشت بیشتر از صدتا گروه دارد که همگی هم لااقل از حیث صدور «بهترین تبریکات» دارای دفتر و دستک و مهر و تشکیلات هستند. مگر میشد؟ آن همه مهر و سربرگها را چه کسی اجازه برای چاپ و صدورشان داده؟ یعنی یارو اگر بردارد آنتو برای پسرخالهاش هم گواهی بزند که بیست سال است که از وسط جامعهی هنرمندان روئیده پس یعنی روئیده؟
اینطوری نمیشد. دست تنها بودنم نگرانم میکرد ولی باید لااقل علت خیلی چیزها را میفهمیدم. جالب هم اینکه در آن اداره از هر کسی که راجع به آن گروهها و کارهایشان سوال میپرسیدم همه اظهار بیاطلاعی میکردند. امیدی به همکاری و نظر اعضاء هیئت امناء نداشتم ولی برای جلسه تاریخی گذاشتیم و جمعشان کردم. هیچکدامشان را نمیشناختم ولی حسی به من میگفت که اینها اگر کار را خرابتر نکنند به خیرشان اصلاً امیدوار نباش.
در همان اولین جلسه متوجه موضوع جالبتری هم شدم: دوتا از تبریکات فائقه از طرف دوتا از همین اعضای هیئت امناء بود. قضیه را گفتم و شاید نیم ساعتی هم طول کشید گفتنم. اینکه کارتهای شناسائی باید واحد باشند و همگی منحصراً ممهور به مهر انجمن نمایش. اینکه از این به بعد فقط یک سربرگ خواهیم داشت و لطفاً اگر همین جا شهید هم شدم کسی برای شهادت منهم از این برگههای رنگ و وارنگ منتشر نکند. بعدش چند دقیقهای رفتیم نفسی گرفتیم و سیگاری برای بریدن نفس به ریه فرستادیم. وقتی برگشتیم نگاهها عربدههائی بود به سرم: مرتیکه، دو روز نیامده به همین راحتی جل و پلاسمان برود لای حساب و کتاب؟ نگاه عارفه ولی چیز دیگری میگفت: دمت گرم!

کلیدواژه ها: طنز, علیرضا رضایی |
