رییس کتانیپوش ـ 2
اولین خون
13 Mar 2013
■ علیرضا رضایی
اگر حالا دیگر انجمن نمایشی بود و قرار به اینکه کار از سیستم هیئتی خارج بشود، خیلی کارها بود که باید انجام میدادم. اصلاً به خیال همین کارها بود که برای تشکیل انجمن نمایش در آن شهر قدم برداشته بودم. از اولین حضورم در آن اداره ارشاد بیشتر از سه ماه نمیگذشت ولی همین مدت و تماشای هر روزهی آن ویرانه بسم بود که تمام انگیزهها برای جلو رفتن را داشته باشم. شاید دیگرانی که از خیلی قبلتر از من آنجا بودند و تحت همان سیستم هیئتی کار میکردند هم از همین لجشان گرفته بود که دیرتر از همه آمدهام و زودتر از همه هم جمع کردم دارم میبرم. رئیس اداره هم نه علنی، ولی از پشت سر، هر کاری که بلد بود کرده بود که من انتخاب نشوم. اینها حتی بیشتر هم بهمن انرژی میداد. با بیست سال سن، بدون تجربه ولی سرشار از انگیزه و انرژی.
یک میز که پایههای آن هر کدام به طرفی بود نمیدانم از کجای اداره پیدا کردند و در اتاق کوچک خاک گرفتهای که پنجرههایش آلودگی محیط زیست را سه برابر میکرد، گذاشتند. یک تکه مقوا هم که عبارت «انجمن نمایش» با ماژیک روی آن چنان نوشته شده بود که انگار برای تعزیه خط مینویسند، با چسب چسباندند بالای درب اتاق و نه دیگر حتی یک صندلی که بتوانی با آن پشت میزی که به منار جنبان زکی میگفت بنشینی. درب اتاق درست روبروی درب اتاق رئیس اداره باز میشد و این حالم را بدتر میکرد و در اولین ورود به اتاق، یارو صدایم کرد و در مورد اخلاق و شئونات و «این مکان مقدس» چرت و پرتهائی گفت که یادم نیست.
اعتراضی نداشتم. رفتم در اتاق و چندتا از بچههای «تیمام» را صدا کردم تو. این «تیم» را خودم هم روز انتخابات کشف کرده بودم. بسکه هر کسی برای خوردن مخ جمع میرفت پشت تریبون دربارهی «تیم من» حرف میزد، فهمیدم که تیمی دارم. راست میگفتند، رسماً تیم داشتم. یارکشی نکرده بودم ولی همانموقعها که تازه پایم به آن اداره ارشاد لعنتی باز شده بود و همه چیز به طور نفرتباری خراب بود یک عده که تعدادشان هم کم نبود آمده بودند سمت من. همینها شده بودند گروهی که با آنها اولین کارم را روی صحنه برده بودم. چند تکه نمایش طنز که خودم نوشته بودم و سر هر اجرائی سالن بود که منفجر میشد. شب آخر هم که دستگیر شده بودم و ماجرائی داشت.
مثل هر شب بعد از اجراهای گروه خیلی جدی با بچهها حرف زدم. گفتم که با هم دست به دست دادیم و تا اینجا را آمدیم. بهانهها را بگیریم که بشود جدی کار کرد و محض قاذورات جواب مجبور نباشیم به هر کودنی که رئیس همان اداره ارشاد کاپیتانشان بود، جواب پس بدهیم. ازشان خواستم دم خطها را از چکمه دربیاورند که هوا همچی هم سرد نیست. آن کمربندهائی هم که سگکشان به اندازه تولید سه روز ام.تی.وی میتوانست بساط قر و قمبیل خوانندهها را جور بکند دربیاورند و کمربند معمولی ببندند. یک قدری توصیههای اخلاقی دیگر که بدون استثناء به همهشان برخورد. خودم هم میدانستم که دارم زر میزنم ولی میزدم. در هر حال با زری که من میزدم یک کارهائی هم میشد کرد و هر جور حساب میکردم از زر مفت بقیه گرانتر بود.
بچهها وقت خواستند و مشورتی کردند. خودم هم از اتاق بیرون رفتم که راحت باشند. سیگار دومم را که خواستم خاموش کنم صدایم کردند. از در که وارد شدم جواب را فهمیدم: نه دم خطمان را بالا میبریم نه سگک کمربندمان را عوض میکنیم. جنابعالی هم زر نزن. زدم باز! با اسم گفتم به سه نفر از شما بیشتر از بقیه احتیاج دارم و به کمکتان امید داشتم. چارهای نبود. نامهای نوشتم و برای تایپ به دبیرخانه فرستادم. در آن نامه آن سه نفر را از کار تعلیق کردم که یک نسخهاش را هم به اعلانات سالن اداره کوبیدند. فردایش که خواستم وارد اتاقم بشوم پشت در کاغذی چسبانده بودند که رویش با خودکار نوشته بود: نهتنها سبزهی ما را چریدند | پدرسگ صاحبان در سبزه ریدند!

کلیدواژه ها: طنز, علیرضا رضایی |

سالگشت نوروز باستان را به شما دوست عزیز و تمام پارسی زباننان ِ دنیا تهنیت گفته و آرزومند شادکامی و بهروزی برای همه ء میهندوستان را دارم
دوستدار شما، دامون