رییس کتانیپوش ـ 1
یک رئیس انجمن کامل
8 Mar 2013
■ علیرضا رضایی
از در آمفی تئاتر که آمدم بیرون لحظهای مکث کردم. سیگارم را که در حین راه گوشهی لبم گذاشته بودم روشن کردم، نگاهی به سالن که هنوز در تکاپو بود انداختم و یک کپه از دود سیگار را که معلوم نبود از غیظ یا از رضایت آنطور محکم به آن پک زده بودم، از لای همان درب نیمه باز به داخل فرستادم. آرام آرام از پلههای جلوی درب آمفی تئاتر به سمت سالن اصلی اداره ارشاد پائین آمدم، شانههایم را بیخودی بالا انداختم و به خودم هی زدم: رأی اول را تو آوردی!
با خودم، میشدیم پنج نفر که در اولین انتخابات انجمن نمایش شهری که خودم هم هنوز نمیدانستم برای چی از آنجا سر درآوردهام، رأی اول تا پنجم را آوردیم. گفته بودند حسب اساسنامه حالا باید همین جمع بههمراه یک «ناظر» در یک انتخابات داخلی دیگر بنشینند تا تکلیف رئیس و نایب رئیس و منشی و خزانهدار و غیره و ذلک انجمن نمایش هم روشن بشود. انگار این بود که یک دور کامل ماراتن دویده باشی و حالا برای سیصد متر آخر زورت بگیرد. آدمهائی که هیچکدام از چهارتای دیگرشان را نمیشناختم و ناظری که وقتی فهمیدم رئیس ستاد نماز جمعه هم هست کلی به ریش خربزهایاش خندیدم.
سالن اصلی اداره ارشاد به یک محوطهی باز میخورد که آن طرفش خیابان اصلی بود. همانجا ایستاده بودم و الباقی سیگارم را میکشیدم و با تمام وجود برای دویدن این سیصد متر آخر خودم را تحریک میکردم که زورم بیاید. صدائی از پشت سر خیالاتم را بهم ریخت: تشریف بیاورید اعضاء منتظر شما هستند. پک آخر را به ته ماندهی سیگارم زدم و زیر پا چنان لهش کردم که وقتی پایم را برداشتم انگار تانک از روی آن ته سیگار رد شده بود. وارد اتاقی که کنج سالن اداره بود شدم و دیگران هم یاللهای گفتند و بلند و کوتاهی و ای آقا راحت باشید و تعارفات معموله و خلاصه نشستم.
صحبت را «حاج آقا» غلامحسنی با «خدا را شکر که این انتخابات را خوب برگزار کردیم» شروع کرد. چی چی را خدا را شکر و «برگزار کردیم» مرتیکه؟ من پدرم درآمد تا این انتخابات برگزار شد. سر دوتا رئیس ارشاد را خوردم تا برسم به امروز و این انتخابات. بیست دفعه تصمیم گرفتم از آن شهر بروم و سر اینکه اصلاً انجمن نمایش آنهم در اینجا بهمن چه مربوط و اصلاً گور پدر اول و آخر همهشان با خودم ساعتها بحث کردم تا رسیدیم به امروز. حالا همین طوری مفتی مفتی خدا را شکر؟ زکی.
یارو حرف میزد و حوصله سر میبرد. «عارفه» که تک دختر جمع بود و ظاهراً غیر از من برای خودش هم خیلی عجیب بود که در یک جع هنری به یک دختر اجازه داده باشند که رأی بیاورد و آنجا باشد با خودکارش خطهای عجیب و غریب روی کاغذ جلوی دستش میکشید و خودکار را چنان فشار میداد که هر لحظه امکان میدادم در دستش منفجر بشود. قرار شد که یک نفر برای ریاست انجمن داوطلب و الباقی هم لابد احتراماً موافقت بکنند. سه نفر کاندید شدند و کوتاه هم نیامدند. غلامحسنی نمیدانم چرا دوباره خدا را شکر کرد و قرار به رأیگیری شد.
عارفه انتقام آن رأی داخل آمفی تئاتر را پس داد: فقط خودش به خودش رأی داد. چهار نفر باقیمانده هم آراءشان دو به دو شد. من و یک نفر دیگر که در یک مجموعهای که به ظاهر هم که شده باید هنری نشان میداد، اصرار عجیبی داشت که بگوید از «برادران» است. آن ابراز برادری غلیظ کارش را خراب کرد. بار دوم که بین من و او رأیگیری شد عارفه به من رأی داد و اولین ریاست انجمن نمایش را سه به دو به من باخت. از اینکه شلوار لی پایم بود با آن کتانی سفید تر و تمیز که یک ماه بود چشم رئیس اداره را درآورده بود، خوشم آمد. از خودم صدای صلواتی که دیگران میفرستادند را درآوردم و از جایم بلند شدم و به طرف در رفتم. سیگار بعدی را همانجا روشن کردم و دوباره برگشتم و دودش را از لای همان در نیمه باز به داخل اتاق فرستادم. آن یکی دستم انگار مشت شده و داد میزد. yes!

کلیدواژه ها: طنز, علیرضا رضایی |
