اسطورهای به نام خارج و خروجیهای آن ـ بخش آخر
راهکارِ بیرونشد از این ظلماتِ جدل
7 Feb 2013
■ نیما
خلاصه: مقالهی زیر ادعا میکند که جدل، شکلِ عمومی مباحثِ روشنفکری در ایران بوده است؛ به این معنا که روشنفکران به عنوان یک رویهی معمول، سعی میکنند با نفی دیگری (جایگاه، شخصیت یا نظراتِ دیگری) خود را به اثبات برسانند، بدون آنکه این تعیّن از طریق نفی، بخواهد هیچکجا با رقیبِ نفیشدهی خود ائتلاف کند یا نقطهی اشتراکی بیابد. ایده این است که این قطبی شدن فضاهایِ گفتگو، خود برخاسته از قطبی بودن دیدگاهِ کلی روشنفکر است که از یک سو به شهرِ فرنگی از همهرنگ اعتقاد دارد و از سویِ دیگر جامعهی خود را در تقابل با آن شهرِ فرنگ تعریف میکند. آرزوی به بر کشیدن آن شهرِ فرنگ و افسوس بالیدن در این سرزمینِ خاکستری، گفتگوها را از بارِ احساسی سنگین میکند. و حال آنکه شهرِ فرنگ به جهانِ اسطورهها تعلق دارد و هر گونه گفتگوی دیالکتیکی، یعنی گفتگویی که از آن خرد و معرفت بزاید، (نه آنکه از آن خصومت ببارد،) در گامِ نخست، نیازمند به اسطورهزدایی از دیدگاه است. پیشنهاد این است که هر روشنفکر بکوشد نسبتی “واقعی” با جامعهی خود و با جامعهی غرب بیابد و آن را جایگزین نسبت غیرواقعی فعلی کند. این مهم با توصیه به آمیختن بیشترِ با مردم، و مهاجرتِ به غرب شدنی نیست! بلکه پیش از آن و بیش از آن، با بازشناسیِ جنبههای مسألهسازِ اسطورهزدگیِ ذهنیتِ جمعی ممکن است. اگر چنین شود انتظار این است که کلیگویی، اغراق، نکوهشگریِ تنزّهطلبانه و ستایشگری خودشیفتهوارانه در کنشهای رفتاریِ ما به حداقل ممکن برسد. در این خصوص، راهکارهای مشخص ارائه میشود.
راهکارِ بیرونشد از این ظلماتِ جدل
پس به برخی گفتگوها که به حکم ادعای مورد مناقشهی طرفین، نمیتواند جدلی نباشد، نباید وارد شد(1) . اما پیشنهادهای عمومیِ دیگری هم برای پرهیز از جدل وجود دارند: به تعویق انداختن قضاوت نهایی، و بیانِ مطلوب ذهنی – که قرار است طیِ روند استدلال و پژوهش مورد اثبات قرار گیرد – به صورت فرضیه یا ایدهی اولیه. به عبارت دیگر، استخدام یک زبانِ علمی که میان آنچه که صرفاً در حدِ یک ایدهی خام یا فرضیه است، با آنچه که اثبات شده فرقِ آشکاری مینهد. حتی هیچ اشکالی ندارد که یک روشنفکر یا پژوهشگر، تمایل قلبی خود را، و یا به عبارت دیگر، هنجارهای ذهنی خود را علنی کند: بگوید که متمایل است چنین حکمی صحیح باشد. با بیان علنی آنچه که در حکم یک تمایل قلبیست، در حقیقت خود را لو دادهایم، اما این لو دادن، یعنی صادق بودن با مخاطب و میتواند کمک کند تا هر طرفِ بحث، میان آنچه عناصر عینی در بحث است، با آنچه ذهنیست، تفاوت بگذارد.
از آنجا که کاملاً محتمل، بلکه مطابق با انتظار است که یک پژوهش درست و عمیق، نتیجهای خلافِ انتظار و حتی بعضاً، متعارض با پنداشتهایِ قبلی ما داشته باشد، بهتر است – حتی اگر شده به شکلِ یک وسواسِ فکری – به کلیهی نظریهپردازیهایی که نهایتاً پنداشتهای از قبل موجود را تأیید میکنند مشکوک باشیم. به ویژه آنهایی که از اِقبال عام برخوردارند. چون معلوم است که جدلکاران برای جلب بیشتر هوادار، به تأیید پنداشتهای مورد قبول عموم روی میآورند تا صرفاً یارگیری کرده باشند! آنها با هوشمندی، صدر و ذیل بحثِ خود را آنچنان میآرایند که با یک سوزِ متافیزیکی در میان اهلِ فرهنگ، موافق از کار درآید! در حالی که این اعتقاد که دانشپژوهی مستلزمِ رویارویی با “خلافآمد عادت” است، از اعتقاداتیست که دانش و اندیشهی بشری را در مسیرِ متفاوتی انداخت که امروزه آن را مدرن مینامیم. چارلز تایلور، در عقلانیت و نسبیگرایی با برجسته ساختن این تفکیک مدرن میان “فهم” و “همنوایی” مینویسد:
تمدنِ ما سرشار از هشدارهای گوناگون برای پرهیز از خطایی سادهلوحانه است. یعنی خطایِ فراافکندن نظامی از اشیاء به جهان که برای ما با معنا و ارضاءکننده یا غرورآمیز است، و همچنین پر است از نقد و سرزنش کسانی که مرتکب این خطا شدهاند، و شادی و غرورِ افرادِ از خود متشکری که گمان میکنند مرتکب این خطا نشدهاند. همهی ما از کودکی و به کرات داستانهای آموزندهای دربارهی داروین یا فروید شنیدهایم. دانشمندانی که شجاعت رویارویی با حقایق تلخ را داشتند، همان حقایقی که تصاویر تسلّیبخشِ ما از سلسلهمراتبِ کائنات و جایگاه ما در آن را به اصطلاح متلاشی کردند؛ و گاهی اوقات نیز این دو تن همراه با کپرنیک (یا گالیله) تثلیثی مقدس را شکل میبخشند تا تأثیر این داستانها افزایش یابد.(2)
تمایل به درنوردیدنِ مرزِ میان فهم و همنوایی، تنها در اهلِ جدل دیده نمیشود. واقعیت این است که در ایرانِ امروز، تمایلِ آشکاری در به هم ریختن این مرز خصوصاً در طیفهایی از جبههی سیاسی ارتجاع مشاهده میشود: آنچه که اسلامیکردن علوم نامیده شده، و زمانی نامِ فریبندهترِ “جنبش نرمافزاری” را بر آن گذارده بودند، اصولاً مستلزمِ چنین آمیزشیست. بر این اساس، برآوردن علوم اسلامی ممکن است، و ابداً محال نیست، اما علوم اسلامی، قسمی از همان علوم پیشامدرن خواهند بود (از این حیث) که قرار است پیشاپیش تضمین کند، گزارههای علمی مویّد باورهای دینی باشند و « خدایِ ناکرده » ناسازگاری میان یافتههای علمی و پنداشتهای قبلاً مستقر شدهی دینی به وجود نیاید!(3) اگر در جبههی مرتجعین سیاسی، چنین ارادهای به شکل علنی عرض اندام کرده است، چندان جایِ شگفتی ندارد که در جبههی متجددین هم، دستِکم به شکلی پنهان و خزنده، وجود داشته باشد.
یک گفتگوی دیالکتیکی نمیتواند در جستجوی نقاط مشترک با موضع مخالف نباشد. منتقد جدی، بالطبع جنبههای مثبتِ موضع مخالفِ خود را حتی اگر نامحسوس و ناپیدا باشند، با دقت و وسواس مییابد، چرا که میداند چنین کاری مُمَیِّزِ کار او از کار یک جدلگراست
نکتهی دیگر، پرهیز از ایفاءِ نقشِ یک نکوهشگر منزّه است: باید روشنفکرِ بومیِ ما آن بخشی از خود را که نکوهشگر منزّه است در خود بمیراند. با توصیفاتی که شد باید معلوم شده باشد که این ابداً به معنای دستکشیدن از روحیهی نقادی نیست. بلکه از قضا، ایفاءِ نقش یک نکوهشگر منزّه میتواند شاهدی باشد بر اینکه روشنفکر مورد نظر، اساساً در جایگاه یک منتقد قرار نگرفته است. چرا که منتقد، به لحاظِ اگزیستانسی که دارد، باید تافتهیِ درهمبافتهای از جامعهای باشد که به نقد آن میکوشد و صداقت، و حتی اثرگذاریِ ماندگار وی اقتضاء میکند که در گفتار و کردار، این وابستگی و دلبستگیِ خود را به جامعه و فرهنگِ بومیِ خود پنهان نکند. در نتیجه اگر روشنفکری، تیغ بیرحم تحلیل و تفسیر روشنفکرانه را بدان نَمَط حرکت داد که صغیر و کبیر بینصیب نماندند، صداقت ایجاب میکند که سوزنی هم به خود زده باشد، نه اینکه قاعدهی خود را برای مستثنی کردنِ خود شکسته باشد! بماند که انتظار این است که پیچیدگی یک جامعهی کهنسال را با کشفِ ارشمیدسیِ یک یا دو مقوله، نادیده نگرفته باشد. سادهسازیهایی از آن دست اگر در علوم طبیعی مذموم نیست، بلکه مطلوب است، باید دانست که در قلمرو علوم انسانی و فرهنگ، فرمولهای سادهساز جایی ندارند و تنها برهنگیِ عقلانی ما را در معرضِ دید قرار میدهند. در نمونهی دوستدار، نشان داده شد، که این عدمِ صداقت، و اصرار بر ایفاء نقشِ نکوهشگر منزّه، چگونه سر و شکلِ آثارِ او را معین کرده است تا حکمِ هنجاریِ او پسِ پُشتِ توصیفگریاش پنهان بماند و ابتلاءِ او به تناقض اجرایی آفتابی نشود. پس، دعوت به صداقت، تنها یک موعظهی اخلاقی نیست، بلکه یک توصیهی معرفتشناختی نیز هست. کما اینکه دعوت به میراندن نکوهشگر منزّه در خود، توصیه به رها کردن حساسیت ناقدانه نیست، بلکه تنها توصیه به این است که کاتولیکتر از پاپ نباید شد، و بخصوص، با تکیه بر این ولایت فرهنگیِ خودخوانده، در تحقیر مردم و سرزنش آنان جری نباید بود.
نکوهشگران منزّه، چه در جایی رسماً حامی یک مرام احیاگرانه شده باشند، چه نه، خود را ناچار میبینند که پس از ملامتها و شماتتهای تحقیرآمیز و تند و تیز، برای حفظِ روحیهی مخاطب، و یا شاید بهتر باشد بگوییم، برای حفظ مخاطب برای خود، یکی هم به میخ بزنند و بنای ستایش و تمجیدِ آنچنانی از مخاطب سابقاً تحقیرشده را بگذارند. به عبارت دیگر، جدای از آنکه ملازمهای هست میانِ خودباختگی و خودستایی به لحاظ محتوا، چنین ملازمهای در لحن نیز هست: لحنِ همیشه- شماتتگر نکوهشگر منزّه، اقتضاء میکند چرخشِ ناگهانی به یک لحن مهربان ستایشگر و پشتیبان؛ تا مبادا روحیهی مخاطب در هم بشکند، یا از فرطِ فشار حقارت و سرزنش، افسار بگسلد، بِرَمَد و میدانِ مقابلِ منبرِ روشنفکری را خالی بگذارد! از آنجا که تحلیل ما پیشتر نشان داد که چنین رویههایی در میان روشنفکران، به آیینی تازه میماند که خدایی نام- عوض کرده دارد و تکیههایی از آنِ خود، اینجا برای تکمیل استعارههای آمده، ناگزیرم بگویم که نقشِ نکوهشگر منزّه بسیار به نقش انبیاء در فرهنگ عبرانی میماند که تندیِ “تنذیر”شان با “تبشیر”، ملایم میشد تا مبادا رشتهی ارادت بندگان به خدایِ نبی پاره شود. به همین جهت یهوه، گاه خود، نبیِ نکوهشگرِ خود را به آرامش و مدارا فرامیخواند.(4) بر روشنفکرانِ ما لازم است که از این ولایت، یا نبوتِ فرهنگی خودخوانده، استعفاء دهند. دستکشیدن از نقشِ نکوهشگر منزّه، تنها نام دیگری برای فراموش کردنِ جایگاه نبوت، و قرار گرفتن در جایگاه به مراتب فروتنانهتر یک شهروند منتقد است و بس. چنین عزلِ خودخواستهای، قطعاً همراه خواهد بود با دستکشیدن از هر لحنی در نوشتار که از آن بویِ حضورِ یک ولایتمداری جدید، حضورِ یک دانای مطلقِ همهچیزدان، یک سوپرایگوی برج عاج نشین به مشام میرسد .(5)
و نکتهی مهم آخر این است که یک گفتگوی دیالکتیکی نمیتواند در جستجوی نقاط مشترک با موضع مخالف نباشد. منتقد جدی، بالطبع جنبههای مثبتِ موضع مخالفِ خود را حتی اگر نامحسوس و ناپیدا باشند، با دقت و وسواس مییابد، چرا که میداند چنین کاری مُمَیِّزِ کار او از کار یک جدلگراست. منتقد ابداً نمیخواهد کوششهای فکریِ دیگران را به کلی تخطئه کند؛ تخطئهی کلی دیگر متفکران، علاوه بر آنکه بعید است اخلاقاً قابل دفاع باشد، به لحاظ معرفتشناختی هم بعید است که قابل توجیه باشد. چون بعید است که یک متفکر، سرتاپایِ اثرش را با غلط پر کرده باشد. ضایع کردن کوششهای فکری دیگران، هیچ تفاوتی با ضایع کردن منابع مالی کشور ندارد! همان طور که استفاده از جنبههای مثبت کار آنان، درست مثل مصرفِ بهینهی انرژیست. بنابراین باید، مانند روزبه گیلاسیان از خود بپرسیم «چرا ما نمیتوانیم به هم ارجاع بدهیم؟ چرا در متون ما هیچ کلید و پلی برای اتصال ما به یکدیگر مگر به واسطهی نامهای غیر نیست؟ ما صرفن با نامهای بزرگان و آن هم صرفن در نامهای آنها به هم مربوطیم و بیشتر از آنکه این ربط را جدی بگیریم، این ربط مبنای بیربطیمان شده و به جنگ و جدالهایمان بر سر نامهای غیر ختم میشود.» گیلاسیان، نظر به همین بیتوجهی شایع به ارزشهای کالاهای فکری تولید شده در کشور است که کتاب مضاعف را پدید آورده است .(6)
مایلم مقالهی حاضر را با معرفی نمایشنامهی آفتاب از میلان طلوع میکند نوشتهی آرش عباسی، به پایان برم که مضموناش مرتبط با موضوع بحث است(7) : خانوادهی جهانگیر (جهانگیر، همسرش زیبا، و فرزندش سیاوش، به همراه پسرخالهی زیبا: کامی) میخواهند به خارج مهاجرت کنند. خودِ جهانگیر مایل به مهاجرت نیست، چون اگرچه ایران درگیرِ جنگی فرسایشی با عراق است، اما جنگ کار و کسب جهانگیر را رونق داده است. اصرارِ اصلی از ناحیهی زیبا است: او فرزند یک خانوادهی سیاسیست که از تسویههای حسابهایِ سیاسی لطمه دیده است و نمیخواهد فرزندش در ایران بزرگ شود. او رویای روزهای آفتابی را در میلانِ ایتالیا میبیند. اگرچه بنا به اقرار خودش، میلانِ واقعی، یک شهرِ آفتابی محسوب نمیشود! شاباجی، مادرِ جهانگیر، یک پیرزنِ سنتی ملایریست که به عنوان مهمترین مخالفِ مهاجرت به خارج، نمادِ یک محافظهکاریِ کور، یا به هر حال، غیرقابل قبول برای دیگر اعضایِ خانواده، به حساب میآید. جهانگیر عملاً میپذیرد که زیبا، سیاوش و کامی بدونِ او مهاجرت کنند. چون خروج زیبا و کامی از کشور، از مجاری قانونی ممکن نیست، بنابراین آنها نیاز به کمک شخصی به نام سرهنگ مجلسی پیدا میکنند که به واسطهی شغل نظامیِ سابقاش، میتواند ترتیبات خروجِ غیرقانونی از مرزهای غربی کشور را مهیا کند. سرهنگ مجلسی، یک نظامیِ استعفاء داده در سالهای آخر حکومت پهلویست که پس از پیروزی انقلاب، از راهِ فراری دادن بسیاری از ایرانیان اسم و رسمدار، از جمله خوانندهها و هنرپیشههای سینما از مرز، درآمد خوبی کسب کرده است و بنابراین به نظر میرسد که نباید با خروجِ خانوادهی همشهریِ خود، جهانگیر، مخالفت جدی بکند. چون نه تنها، در شرایط جنگ، خروج از کشور برای کسانی که به دنبال آیندهای بهتر هستند یک تصمیم عاقلانه محسوب میشود، منفعت مالی مجلسی هم مزید بر علت است که این “تصمیمِ عاقلانه” را مورد حمایت قرار دهد. با این حال، وقتی مردانِ جمع، سرخوش از نوشیدن شراب، رابطهای صمیمانهتر با هم برقرار میکنند، مافیالضمیر مجلسی آشکار میشود: او معتقد است که این کشور، بر ثروتهای عظیم طبیعی مثل نفت خوابیده است، بنابراین او خود قصدی برای مهاجرت ندارد! اما با کمالِ میل، پولِ کسانی را که قصد خروج از کشور دارند، در جیب میگذارد!(8) این ارزیابیِ مجلسی از جایگاه عقلانی تصمیم به ترکِ ایران، زمانی جالبتر میشود که بدانیم وی دخترِ زیبایِ خود را در جریان شلوغیهای پیش از انقلاب از دست داده است. دختر او توسط مأموران امنیتی رژیم پهلوی، که همکاران سابق خودِ او بودهاند، به قتل رسیده است! بنابراین دلخسته از رژیم گذشته، و بیاعتقاد به رژیم کنونیست. اما هیچکدام از اینها به زعم او، توجیهِ مناسبی برای ترکِ ایران نیست. به نظر میرسد که در نمایشنامهی آفتاب از میلان طلوع میکند، کاراکترِ مجلسی، در تقابل با کاراکترِ زیبا و شاباجیست: اولی، خارج را شهرِ فرنگ آرزوها و رویاهای خود میبیند و دومی، خارج را شهرِ فرنگِ گناهکاران و کافران. بنابراین این دو زن، اگرچه دو نظرِ متعارض در خصوصِ مهاجرت دارند، اما در تلقی از غرب، به صورت “فرنگ” با هم مشترکاند. مجلسی، نمادِ کسیست که رابطهای انتقادی- تجربی را جایگزین رابطهای احساسی- آرمانی با شرایط جامعهی خود و غرب کرده است؛ اگرچه احساساتِ او زمینه را در او برای انزجار از خاکِ موطن خود فراهم آورده است، اما وی برفراز تموّجات عاطفی و احساسی قرار گرفته و به ارزیابیای واقعبینانه از نسبتِ خود با ایران و نسبتِ خود با خارج رسیده است.
خاطرنشان کردن اهمیت دستیابی به این ارزیابی واقعبینانه از نسبتِ خود با خاستگاهِ فرهنگیمان، هدف اصلی نوشتارِ حاضر بوده است.
—————————–
پینوشتها:
(1) کلی بودن ادعاها، قطعاً نمیتواند تنها شاخصِ ما در این مورد باشد. چون بعید نیست برخی حکمها، علیرغم کلیتِ قابل ملاحظهی خود، قابل تحقیق علمی و قابل بحثِ دیالکتیکی باشند. (مضافِ بر اینکه، حداقلی از کلیت، شاخصهی هر حکمیست. هر حکم، به این معنا حکم است که کلی و ضروریالصدق است). اما گاهی، در یک مجموعه اختلافِ مشخص، مثل آنچه که مابین جریانهای سیاسی دستِ راستی و دستِ چپی وجود دارد (:اختلاف بر سر بازار آزاد، مالکیت خصوصی، مرزهای دخالت دولت و محدودههای حقوق شهروندی و …) این امکان هست که سطح گفتگوها را به نحوی تنظیم کنیم که صورتِ مسائل از شکل/فرمِ انتزاعی خارج شده، و صورتی انضمامی و جزئی بگیرد تا مسائل مطرح – اگر هیچگاه قابل پاسخگویی نهایی و قطعی نیستند، دستِکم – قابلِ پاسخگویی موسمی و موقتی باشند. یک نمونه از بحثِ جدلی میان اقتصاددانان لیبرال و جامعهشناسانِ چپ کشور ما آن است که بر سر اندیشههای اقتصادیِ فون هایک (اقتصاددانِ لیبرال) اخیراً درگرفت و تمامِ مشخصههای جدلهای دیگر – از جمله متهم کردن تصریحی یا تلویحیِ یکدیگر به بیسوادی و کمسوادی – را داشت. نگارنده، اظهارنظر محمدعلی همایون کاتوزیان را راهگشا قلمداد میکند که در پاسخ به دعوتِ مصاحبهگر به دخالت در نزاع میگوید: « ترجیح من این است که وارد منازعات نشوم. با این حال طرحِ برخی دیدگاهها ممکن است برای خوانندگانی که نظرات گوناگون دارند قابل قبول باشد یا نباشد. پیشنهادِ من فقط این است که افراد روشها و سیاستهای عینی ارائه دهند نه این که به کلیات فلسفی و نظراتِ انتزاعی بپردازند. اما من شک دارم حتی ده درصد از تحصیلکردگان آمریکایی، بریتانیایی، فرانسوی و … نام افرادی چون برلین، پوپر، هایک، راسل و حتی جان استوارت میل را شنیده باشند یا حتی اگر شنیدهاند بدانند که این افراد چه گفتهاند.» مقصودِ کاتوزیان – که در ادامهی مصاحبه روشنتر میشود – این است که در غرب، نزاعِ چپ و راست، به مسائلِ جزئیتر و عملیتر احاله شده و بنابراین تا حدودِ زیادی از شکل فلسفی خود (که شدیداً مستعدِ جدلیشدن است) خارج شده است. رجوع کنید به: مهرنامه شمارهی نوزدهم، سال دوم، بهمن 1390 صفحهی 150. آنچه جدال را آغاز کرد مصاحبهی دکتر یوسف اباذری با عنوان لیبرالهای وطنی و اسطورهی هایک بود در: مهرنامه شمارهی هیجدهم.
(2) رجوع کنید به:
Charles Taylor, Rationality, in Rationality and Relativism, ed. M. Hollis and S. Lukes, Basil Blackwell, Oxford, 1990.
یا ترجمهی آن توسط مراد فرهادپور، در ارغنون پانزدهم، پاییز 1378، صفحات 99-100.
(3) برای بحثی در خصوص زمینهی سیاسی پروژهی اسلامی کردن دانشگاهها و علوم، همینطور دلالتهای معرفتشناختی آن، رجوع کنید به امام زمان در برابر علوم زمانه، از نگارنده، به این نشانی.
(4) « و خداوند به سموئیل فرمود که آواز قوم را در هر چه که به تو گفتند استماع نما زیرا که تو را تحقیر ننموده بلکه مرا تحقیر نمودند تا بر ایشان سلطنت ننمایم» کتاب اول سموئیل، فصل هشتم، آیهی هفتم. رجوع کنید به: کتاب مقدس، ترجمهی فاضلخان همدانی، هنری مرتن و ویلیام گلن، انتشارات اساطیر، چاپ اول 1380. خواستهی قوم، تأسیس یک نهاد سیاسی مستقل (سلطنت) بود که وظیفهی اصلیاش نظامیگری باشد. چنین درخواستی، همچون گامِ اول، برای خروج از سیطرهی کاملِ ولایت نبی قابل تفسیر است که تا پیش از این، به نیابت از خداوند، همهی امور، از جمله لشکرکشی نظامی را تدبیر میکرد. لاجرم، خشمِ سموئیل از قوم به خوبی قابل درک است. اما خداوند به سموئیل گفت که خواستهی قوم رد نشود، ولی آنان باید به مفهوم آنچه خواستند آگاه شوند.
(5) آنچه داریوش آشوری اخیراً در نشست بخش مطالعات زبان و فرهنگ خاورمیانهی دانشگاه لسآنجلس تحت عنوان رهیافتی به بحرانِ ذهنی روشنفکر ایرانی در پرتو مفهوم کینتوزی نزد نیچه و ماکس شلر ایراد کرده، از جهاتِ مختلف برای نوشتهی حاضر درخور توجه است؛ از جمله از جهتِ نتیجهگیری نهایی، که میآورد: « به جای غم خوردن از گذشته و شکوه و شکایت و صادرکردن ادبیات مملو از کین توزی باید ببینیم چکار می توانیم انجام بدهیم و اگر مدلی پیدا شده که اسمش “دنیای غرب” است و ما هم می خواهیم مثل آن باشیم، ببینیم چگونه می توانیم مثل آن باشیم. یا حداقل در این جهت قدم برداریم که آنچه از دستمان برمی آمد کردیم و اگر هم نشد به هرحال مسئولیتش با من نیست. رها شدن از این احساس مسئولیت تاریخی نسبت به وضع خود همراه است با شرایط آزادی از روسانتیمان». رجوع کنید به: پایگاه خبری بیبیسی به این نشانی.
احساسِ مسئولیتِ تاریخی داشتن، و خود را منجیِ یک ملت قلمداد کردن، در ارزیابیای که آشوری از تاریخچهی روشنفکری ارائه داده است، امری مثبت نبوده و لاجرم، فراموش کردن آن را توصیه کرده است. این نتیجهگیری کاملاً در راستایِ نتایجِ نوشتار حاضر است که چنین احساسات و پنداشتهایی را متناسب با نقش پیامبران و ناشی از عملگریِ اسطورهی “خارج” دانسته است که غیر از نقش روشنفکریست و باید دور انداخته شوند. نکتهی قابل توجه دیگر، توسلِ آشوری به تحلیل اگزیستانسیالِ روشنفکر ایرانیست. آیا رو کردن به چنین تحلیلی، حاکی از این نیست که رفتار روشنفکر ایرانی را، نه از راهِ تحلیلهای محضاً علّی و عقلانی، بلکه از راهِ به کارگیریِ آن چهارچوبهای تحلیلی میتوان درک کرد که برای احساساتِ غیرعقلانی، به اندازهی کافی عاملیت قائل شده باشد؟ اگرچه روشِ نوشتارِ حاضر، تحلیل اگزیستانس نبوده است، اما پیداست که اسطورهشناسی، چهارچوب مناسبِ دیگری برای تحلیل موضوع مورد بحث است چون میتواند به شکلی روشمند از پوستهی فریبندهی عقلانیت عبور کند. نگارنده امید دارد، آشوری، طیِّ مقالهای مکتوب و مشروح، آنچه را که شفاهاً و برای جمعِ معدودی بیان کرده، در معرض دیدِ همهی پژوهشگران ایرانی قرار دهد.
(6) کتاب مضاعف، نام کتابیست که روزبه گیلاسیان نظر به پارهای دغدغهها (از جمله آنچه که از وی از مقدمهی کتاب، در بخشِ پرسشهای این کتاب، نقل شده است،) فراهم آورده است: او از اطرافیان اهل مطالعه و تألیف، درخواست کرده که هر کدام چهار مطلب برای وی انتخاب کنند و بفرستند: دو مطلب از خود، و دو مطلب از بهترین خواندههای دو سال اخیر از نویسندگان دیگر. به این ترتیب، کتابی فراهم آمده که در جدول ابتدای آن، انتخاب هر کس از نوشتههای خود و دیگران نمایش داده شده است؛ به همراه متن همهی مطالب. کتاب فروردین سال 1391 منتشر شده، و به گفتهی گردآورندهاش، پروژهای ادامهدار است. نگارنده، دغدغههای گیلاسیان و کار او را درخورِ ستایش یافته است. (کتاب در قالب پیدیاف، به صورت رایگان در دسترس است.)
(7) آفتاب از میلان طلوع میکند، به کارگردانی نویسندهی نمایشنامه، آرش عباسی، در دیماه و بهمنماه سال 1390 در تالارِ قشقاییِ تئاترشهرِ تهران، به روی صحنه رفته است.
(8) دیالوگ بلند سرهنگ مجلسی در توصیف سرگذشت خود، با این جملات به پایان میرسد: « نرید آقا جهان….. هر آدمی از این مملکت بره بیرون به نفع منه .مفت مفت پولش میره تو جیب من . ولی من می گم نرید. روزای خوش این مملکت حالا مونده. شما روز سخت ندیدین…. روزای خوش این مملکت مونده بیست سال دیگه نه جنگی هست نه دعوایی حالا می بینید. با نفتی که تو این زمین چاله میشه ده تا کشور رو چرخوند پس کجا می خواین برین؟» از آرش عباسی، که با ارسالِ متن کاملِ نمایشنامهی خود، من را در به خاطر آوردن چهارچوبِ رواییِ نمایشنامه، مهربانانه یاری کرد، بینهایت سپاسگزارم.

کلیدواژه ها: اسطورهی خارج, جدل, خودباختگی, خودشیفتگی, نکوهشگر منزّه, نیما, گزارههای توصیفی, گزارههای هنجاری |
