قصههای اساطیر ـ قسمت یازدهم
سیلاب بزرگ
6 Jan 2013
■ محمود فرجامی
در قصه قبل تا آنجا رسیدیم که زئوس تصمیم به نابودی انسانها گرفت اما هرمس پادرمیانی کرد و قرار شد مهلتی به آنها داده شود. پس زئوس و هرمس به شکل پیرزنی با نوهاش، دوره افتادند تا به طور اتفاقی سه جا مهمان شوند، اگر دو جا خوب بود زئوس به انسانها مهلت دهد وگرنه نابودشان کند. در آرکادیا به قصر فرمانروای آنجا لوکائون رفتند که پنج پسر داشت و به افتخار مهمانان یکی از بچههایش را خورش قیمه کرد. البته در ابتدا میخواست یکی از مهمانان را خورش قیمه کند اما نوکتیموس، یعنی همان پسره، پدرش را نصیحت کرد که مهمانخوری کار خوبی نیست، لوکائون هم نقدپذیری کرد و دستور داد فعلا خودش را خورش کنند تا بعد ببینند چه میشود.
از گوشت نوکتیموس بیچاره غذای خوشمزهای درست کردند و سر سفره آوردند. اما زئوس فورا فهمید، نعرهای کشید و قبل از اینکه همسفرهایها از یکدیگر بپرسند چنان صدای مهیبی از کجای این پیرزن پیزوری درآمد، به هیات خداییاش درآمد. بعد مقرر کرد که لوکائون و پسرانش به شگل گرگها در آیند و در کوهها و درههای یونان ماندگار شوند. (1) نوکتیموس را هم زنده کرد و او را به تخت پادشاهی پدرش نشاند. (2)
بعد زئوس و هرمس دوباره به هیات قبلی درآمدند و به راه افتادند. منزلگاه بعدی خانه زن و شوهر فقیری بود به نام فیلمون و باوکیس که آدمهای خوبی بودند و از مهمانانشان خوب پذیرایی کردند. زئوس هم برای سپاسگزاری خانهی آنها را که بر بلندای کوهی بود به معبد باشکوهی تبدیل کرد و خودشان را متولی آنجا کرد تا یک عمر ناندانی آنها و هفت نسل بعدشان را تامین کرده باشد.
منزلگاه بعدی خیلی مهم بود چون اگر میزبانها آدمهای خوبی بودند نسل بشر مجال زندگی میداشت وگرنه بدها به خوبها 2 به 1 میشدند و زئوس تمام آدمها را نابود میکرد. آنها به تسالی در شمال یونان رفتند و به خانهی دئوکالیون فرود آمدند که فرمانروای تسالی بود. این دئوکالیون یک طورهایی آقازاده محسوب میشد چون علاوه بر این که خودش را پرومتئوس شخصا از خاک ساخته بود، زنش پورها هم دختر اپیمئوس و پاندورا بود. آنها هم مهماننواز بودند و هم دیندار و در نتیجه زئوس را حسابی تحویل گرفتند. زئوس هم پس از آنکه به هیات خداییاش بازگشت برای پاداش به دئوکالیون گفت که راهی کوه المپ است تا سیلی عظیم بفرستد و دئوکالیون برای جان به دربردن از آن سیل باید کشتیاش بسازد و با هر کس که دوست دارد در آن پناه بگیرد. دئوکالیون هم بجای اینکه بپرسد خب خدای حسابی ما که از آزمایش سربلند بیرون آمدیم این چه کاریست مگر قول و قرارت یادت رفت، بیدرنگ دست بکارساختن کشتی شد که قبلا فوت و فنش را از پرومتئوس یاد گرفته بود. وقتی کشتی آماده و بارگیری شد، زئوس باران را رها کرد.
نه شب و نه روز باران بارید و پوسیدون با نیزهی سه سر خود امواج را هی میخروشاند که اگر کسی شنا بلد است قسر در نرود. همه غرق شدند جز آنهایی که به بلندیها و نوک کوهها و معابدی که در بلندیها ساخته شده بودند پناه بردند . (3) آنوقت باران قطع شد آبها فروکش کردند و کشتی دئوکالیون نزدیک معبد آپولون در دلفی، بر دامنه کوه پارناسوس به زمین نشست. دئوکالیون و پورها خدایان را سپاس گفتند به خشکی قدم گذاشتند و همانجا به خواب رفتند. صبح روز بعد با صدایی از خواب برخاستند که از سوی معبد آپولون میآمد و به آنها فرمان میداد «به درهی مقابل پایین روید، روبند بر سر نهید، بند جامهها را بگشایید و استخوانهای مادرتان را به پشت سر افکنید تا زیاد شوید.» آنها از این پیام عجیب چیزی نفهمیدند. البته بنا به تجربههای شیرین قبلی میدانستند که بند از جامهها برداشتن میتواند به ماجرایی ختم شود با ازدیاد نسل مربوط باشد اما استخوان پرت کردن در آن ماجرا خیلی احمقانه به نظرشان میرسید. (4)
تا اینکه دئوکالون راز این دستور را فهمید و به زنش گفت «یقینا مادر ما زمین است چون پرومتئوس ما را از خاک ساخت و استخوانهای مادر، همان سنگها هستند.» اینکه آن سروش غیبی از معبد دلفی، مثل بچهی آدمیزاد نگفت سنگ بردارید و پشت سرتان بیندازید به اندازهی کافی نشانگر آن بود که صاحب صدا بچهی آدمیزاد نیست و یکی از بچههای خدایان است.
به این ترتیب دئوکالون و پورها همان کار عجیب را کردند یعنی سرشان را پوشاندند و بند از جامه گشودند به طرف پایین دره راه افتادند و هی سنگ پرت کردند پشت سرشان. کمکم همهمهای را پشت سرشان شنیدند. سر برگرداندند و یک مشت زن و مرد لخت و عور را دیدند که دارند بر و بر به آنها نگاه میکنند. کاشف به عمل آمد که از سنگهایی که پورها انداخته زنها و از سنگهای دئوکالیون مردها به هم رسیدهاند.
آدمهایی که به بالای کوهها پناه برده بودند هم برگشتند و به این ترتیب یونان دوباره پر از آدم شد. بقیهی دنیا هم که لابد مهم نبود. قبلا که گفتم، کلا خدایان در تاریخ و جغرافی تعریفی نداشتند.
————————————-
پانویسها:
1- زیست شناسی زئوس و سایر خدایان یونان هم در پایهی تاریخ و جغرافیشان بوده و گمان میکرده که یک فرآیند تکاملی چند میلیون ساله را میتوان با نعره کشیدن و دستور دادن و مقرر کردن انجام داد. ولی خب از آنسو باید در نظر داشت که آدمیزاد است دیگر، زور که بالای سرش باشد، به کارش سرعت میبخشد و گرگ هم میشود.
2- آیا میپرسید چگونه؟ چگونه گوشت خورش را به هیات انسانی بازگرداند؟ وای بر شما! وای بر پرسندگان(4) بلی او حتی قادر است خطوط نوک انگشتان را به هیات نخستین درآورد(5) چطورش نیز به خودمان مربوط است (6) وای بر انکار کنندگان (7) راست گفتش خودش که خیلی بزرگ و باحال است (8).
3- در ورسیونی که بعدا از این ماجرا ساخته شد حتی آنهایی که به نوک کوهها پناه برده بودند و از جمله پسر جناب صاحب کشتی هم غرق شدند. گویا خداها سال به سال خشنتر و عصبانیتر میشدهاند. یکیشان را شخصا میشناسم که سادیسم دارد.
4- آن زمان هنوز فتیش و بازیهای سکسی به میان آدمیان راه نیافته بود و در انحصار خدایان قلعهی المپ بود.

کلیدواژه ها: طنز, محمود فرجامی |
