قصههای اساطیر ـ قسمت دهم
جعبهی سرکار خانم پاندورا
24 Dec 2012
■ محمود فرجامی

اما زئوس دلش آرام نمیشد و نمیتوانست تحمل کند که آدمها با آتش که حق انحصاری استفاده از آن مال جاودانان بود بی هیچ غم و غصهای زندگی کنند و خوش باشند. راستی تا یادم نرفته بگویم که آدمها تا آن زمان همگی مرد بودند. یعنی فقط در قبیلهی جاودانان و اهالی کوه المپ بود که زن وجود داشت ولی آدمها بینشان زن نبود. حالا اگر کسی بپرسد چطور همچو چیزی ممکن است و چکار میکردند باید گفت احتیاج مادر اختراع است و وقتی آدم مجبور باشد، وسط اقیانوس بالای درخت هم میرود چه رسد به حل اینجور مشکلات. این بود که زئوس که تجربه سروکله زدن با زنها را داشت تصمیم گرفت از جنس آدمها زن بسازد تا آنها را به عقوبتی سخت گرفتار کند. (1)
زئوس برای عملی کردن این نقشه همه ی خدایان را جمع کرد تا آن را به زیباترین و دلرباترین شکل و اطوار بسازند. هفایسوس تن او را از خاک کوزهگری ساخت، آفرودیت خوشگلش کرد، هرمس به او بیوفایی و گستاخی و زیرکی آموخت، آتنا لباس خوبی به تنش کرد و خلاصه هر کس هر گلی داشت به سرش زد و سر آخر زئوس جان دادش. نامش را پاندورا به معنای هدیه همگانی گذاشتند و قرار شد هرمس او را به اپیمتئوس برساند.
اپیمتئوس همان برادرِ ابلهِ پرومتئوسِ دانا بود که وقتی پرومتئوس داشت به کوه المپ میرفت چون پیشبینی میکرد که بازنگردد آدمها را به او سپرد و باز چون همچو روزی را پیشبینی میکرد به اپیمتئوس سفارش کرد که هیچ هدیهای را از کسی نپذیرد. ولی خب وقتی یک نفر که خیلی داناست با پای خودش به جایی میرود که پیشاپیش میداند قرار است به بند کشیده شود و عقاب هر روز جگرش را بخود، از برادر ابلهش چه انتظار؟ با این حال اپیمتئوس کار عاقلانهای کرد و به جای پس زدن هدیه و یک عمر انگشت ندامت و سایر چیزها را به دندان گزیدن، عاشقِ زیباترین آدم جهان شد و تا چشم باز کرد (یا شاید هم نکرد) دید با او عروسی کرده.
پرومئوس قبلا تمام رنجها و بلاهایی که بشر ممکن بود به آنها مبتلا شود را در صندوق زرینی جمع کرده و درش را قفل زده بود. اما از آنجا که هنوز سنت حسنه ی مصادره اموال زندانیان سیاسی معمول نشده بود، کسی از طرف زئوس دنبال این صندوق نیامده و این صندوق بی هیچ مشکلی در خانه اپیمتئوس مانده بود. اما حالا زنی کنجکاو در خانهی اپیمئوس بود و همیشه در تاریخ حاصل جمع زنان کنجکاو و صندوقهای دربسته در یک خانه، نتیجهی یکسانی داشته است! در صندوق باز شد و ناگهان تمام بدبختیها به بیرون ریختند.
به این ترتیب آدمها دچار ناخوشی، بیماری، پشیمانی، حسد، دروغ، نیرنگ و تمام چیزهایی که امروزه دیگر جزو لوازم ضروری زندگی انسانیاند شدند و به جان هم افتادند. اما یک چیز خوب هم همراه آن همه بلا و بدبختی از صندوق بیرون آمد که قبلا پرومتئوس که چنین روزی را پیشبینی کرده بود آن را در صندوق گذاشته بود تا آدمها اگر گرفتار آنچه در جعبه بود شدند با آن بتوانند به زندگی ادامه دهند . اسم آن چیز خوب «امید» بود (که البته بعدها سیاستمداران با دادن آنها به مردم، بلاهایی سر آدمیان آوردند که تمام چیزهایی که در جعبه پاندورا بود پیش آنها شوخی محسوب میشد).
با این حال به نظر میرسید آدمها با آن همه بلا و نکبت هم، با دلخوشی به زندگی ادامه میدهند، خیلیهایشان مثلا پزشکان و جادوگرها و پیامبران با همانها به کسب و کار پرداختهاند و خیلی هم راضیاند. به ترتیب دیگ قهر زئوس جوشیدن گرفت و تصمیم گرفت همهی آدمها را که اینگونه با بدیها و شرارتها خو گرفتهاند نابود کند. اما هرمس که پدرش را میشناخت و احتمالا میدانست دلش از جای دیگری پر است پادرمیانی کرد و آنقدر اصرار کرد تا قرار شد زئوس یک فرصت دیگر به آدمها بدهد و آنها را بیازماید. مقرر شد زئوس و هرمس به شمایل مسافران دربیایند و آدمها را آزمایش کنند. هرمس گفت به در سه خانه میرویم و از آنها کمک میخواهیم اگر دو تایشان خوب بودند به آنها فرصت بده وگرنه نابودشان کن. زئوس قبول کرد. زئوس به شکل پیرزنی فرتوت درآمد و هرمس نوهاش شد. راه افتادند و اولین جایی که رفتند آرکادیا بود. (2)
شاه آن نواحی، لوکائون بود که پنج پسر داشت و بیشتر آنها مثل خودش شرور و آدمخوار بودند. زئوس و هرمس یا همان پیرزن و نوهاش به قصر او رفتند و غذا خواستند. لوکائون اول جواب رد داد و گفت گورشان را گم کنند اما بعد پشیمان شد و تصمیم گرفت نوهی پیرزن را خورش آن روز کند. یکی از پسران لوکائون که به اندازه بقیه خبیث نبود به پدر اشکال گرفت که مهمانخوری کار بدیست. لوکائون هم که فرمانروای نقدپذیری بود قبول کرد و تصمیم آنروز مهمان نخورند و به جایش خود نوکتیموس، یعنی پسر منتقد را بخورند و هرچه آن بیچاره در آشپزخانهی مبارکه فریاد زد “غلط کردم، خیلی هم کار خوبیست” افاقه نکرد.
از من به شما هیچوقت فرمانروایان شرور آدمخوار را نصیحت نکنید. چه با زدن حرف چه با نوشتن نامه.
———————–
پانویسها:
1- که البته باید گفت خیلی بیجا فکر کرد و زنها بسیار محترم و از حقوقی برابر برخوردار هستند و نگارنده به این ترتیب از یونان و خدایانش تبری میجوید.
2- گویا جغرافی خدا جماعت در مجموع ضعیف بوده است. چنانکه زئوس گمان میکرده تمام جهان در یونان و کرت و آرکادیا و حومه خلاصه میشود، آن یکی دیگر جز مصر و فلسطین و نیل جایی را نمیشناخته و آخری هم کل دنیا و مافیها برایش در چند بیابان و شنزار و نخلستان خلاصه میشده است. تاریخشان هم از جغرافیشان بدتر!

کلیدواژه ها: طنز, قصههای اساطیر, محمود فرجامی |
