قصههای اساطیر ـ قسمت هشتم
هرمس، موسیقی و گاوها
21 Nov 2012
■ محمود فرجامی

اما بشنوید از آپولون که معبد دلفی را راه انداخته بود و کار و بارش حسابی سکه بود. او احتمالا در راستای همین تخصص طی مدتی کوتاهی توانسته بود صاحب رمهی باشکوهی از بهترین گاوهای جهان شود که خیلیها به آن حسد میبردند. آپولون رمه را به هلیوس سپرده بود که ارابه خورشید را میراند و از این رو هر روز حاضر و ناظر بود و چشم از گاوها برنمیداشت. با این حال، یک روز هلیوس به آپولون که داشت با تحسین به زائران معبدش مینگریست و زیر لب “آفرین… آفرین…” میگفت خبر داد که گاوها گم شدهاند.
آپولون فریاد زد: گاوهای من گم شدهاند؟ یعنی چه؟ توطئه!
هلیوس با ترس و لرز گفت: شاید راهشان را گم کرده باشند.
آپولون فریاد زد: مگر میشود گاوهای نازنین من خودشان راهشان را گم کنند؟ دشمن از اول هم میخواست آنها را گمراه کند. من از حق خودم میگذرم اما از حق این رمه نمیگذرم.
آنگاه خشمگین به آرکادیا، جایی که هلیوس میگفت گاوها در آنجا گم شدهاند، شتافت. در آنجا ساتورهای جنگلی مشغول خوشگذرانی بودند، همان موجودات کوتولهی سمدار پشمالوی چاپلوس کودنی که گوشهای نوکتیز و شاخهای کوچکی داشتند و جان میدادند برای خبرچینی و جاسوسی.(1)
آپولون در آنجا ساتورها را دید و به آنها وعده داد که اگر گاوهایش را پیدا کنند پاداش خوبی به آنها خواهد داد. آنها هم به جستجو پرداختند و با زحمت فراوان رد گاوها را یافتند که به چراگاهی ختم میشد و دیگر اثری از آنها نبود. رد پای عجیبی هم کنار آنها بود که معلوم بود از آنِ دزد است.
ساتورها به تماشای ردپاها ایستاده بودند که ناگهان صدای عجیبی از کوه برخاست. این صدا، صدای موسیقی بود که برای اولین بار در جهان طنینانداز میشد اما ساتورها به جای لذت بردن، از آن ترسیدند و شروع به داد و فریاد کردند. (2)
سنگ بزرگی که جلوی غاری در کوه بود کنار رفت و پری زیبایی بیرون آمد. اسم آن پری «سِلِنه» و مظهر آن کوهستان بود.
سلنه از ساتورها پرسید آن بیرون چه خبر است و چرا سر و صدا راه انداختهاند.
آنها هم با داد و فریاد پرسیدند که آن تو چه خبر است و این چه سروصدایی است که راه انداختهاند و اصلا مگر این سرزمین صاحب ندارد که هر پری زیبایی عدهای را به غارش دعوت کند و سر و صدایشان هم حتی به بیرون برسد.(3)
سلنه نگاهی کرد و دید با این موجودات پشمالوی سمدار طلبکارِ پر قیبل و قال، حرف زدن از حریم خصوصی و چاردیواری اختیاری هم فایدهای ندارد چه برسد به موسیقی. این بود که نفس عمیقی کشید، سعی کرد بر خودش مسلط باشد و با لحن مودبانهای برای آنها توضیح داد که جز او و «هِرمِس» که یک کودک شش روزه است، کسی در غار نیست. ضمنا بچه هم مال زئوس است که پرستاری را بر عهدهی او گذاشتهاند. آن صداهای عجیب و غریب هم از ابزاری درآمده که به آن ساز میگویند و هرمس آن را با دست خودش از لاک لاکپشت و پوست گاو نر و رودهی گاو ماده ساخته است.
ساتورها فورا فهمیدند که دزد گاوها همان هرمس است و هرچقدر که سلنه قسم خورد که این طفل معصوم فقط شش روزش است و محال است طفل شش روزه گاودزدی کند، جواب شنید که اگر آپولون در چهار روزگی توانست معبدسازی و گاوپروری کند لابد یکی دیگر از تخم و ترکهی خدایان هم میتواند در شش روزگی گاودزدی کند. این یک حرفشان حساب و خداشناسانه بود.
از آن طرف بشنوید از آپولون که رد پاهای گاوها را در یک چراگاه دید که ناپدید شده اند و از پیرمرد نیمهکوری شنید که گفت دیشب سایه هایی از یک پسربچه را دیده که پاپوشی از ترکههای بید به پا داشته و گاوها را عقب عقب میبرده. آپولون موضوع را فهمید، ردپاها را گرفت و آنقدر عقب عقب رفت تا به غاری رسید که گاوهایش داشتند آنجا ماغ میکشیدند. خوشحال شد ولی وقتی شمردشان دید دوتایشان کماند. دو رد پا را که بیرون از غار میرفتند گرفت و رفت تا آنجا که از دور ازدحامی دید و ساتورها را شناخت. ساتورها تا او را دیدند با خوشحالی دورش را گرفتند که دزد گاوهایت را پیدا کردیم و جایزه ما را بده.
آپولون با خوشحالی گفت: دشمن عزیزان من … من از اول هم گفتم که گاوهای من همینجوری گم نمیشوند … دشمن آن را گمراه …
که یکهو چشمش افتاد به پری زیبا. این بود که نطقش را رها کرد، فورا جایزه ساتورها را داد و روانه شان کرد بروند. بعد همینطور که داشت آماده میشد بگوید « اگر شما گاوهای من را دزدیدهاید خوب کردهاید و اگر مصلحت ایجاب کند خود من اولین کسی هستم که با دشمن مذاکره و معاشقه میکند…» احساس کرد که چیزی دامن لباسش را میکشد.
———————————-
پانویسها:

کلیدواژه ها: طنز, محمود فرجامی |
