تاملاتی در مفهوم آیین، دین و تجربهی دینی در گزارشی از کیش سانتودایمی ـ بخش سوم
ناخشنودی فاوست
29 Jul 2012
■ نیما
یونگ از تجربهی حضور خود در میان بومیان از جمله نقل میکند که میدید سحرگاه آنها از کلبههای خود بیرون میآیند و در حالی که کف دست خود را با زبانشان خیس کردهاند، آن را مقابل خورشید میگیرند. این عمل هر روزهی آنها بود و آشکارا نوعی آیین سنتی محسوب میشد. بنابراین کنجکاوی یونگ را برانگیخت و او شروع کرد به سوال کردن از بومیان در مورد علت انجام این کار یا مفهومی که دارد. هیچکدام از بومیان جواب سوال او را نمیدانست! تا اینکه پیرترین فرد آن قبیله به یونگ گفت که این نوعی سلام کردن به خورشید است. سوال بعدی این است: ناتوانی بومیان از ارائهی توضیح برای این عمل آیینی، حکایت میکند از ناآگاهی آنها از سنت خودشان و مبدل شدن یک آیین قدیمی به یک عمل کلیشهای تهی از معنا در میانشان، و یا این یک وضع طبیعیست؟ یونگ معتقد بود توضیحها از هر دستی که باشند متأخر هستند؛ به عبارت دیگر، به زعم یونگ در ابتدا عمل (آیینی) بود و داستانها و اسطورهها برای توضیح آیینها بعداً خلق شدند. بنابراین اگر پیرترین فرد قبیله جواب سوال را میداند، به جهت این نیست که عمر درازش به او امکان داده است که مفهوم آیین را در خاطر داشته باشد؛ مفهوم آیین را همهی افرادی که با شوق و انگیزه آن را انجام میدهند، میدانند. نشانهی معنادار بودن یک آیین برای اهل آن، توانایی در توضیح زبانی / نظری آن نیست. ( کما اینکه میتوان گفت اگر کسی بتواند معنای این آیین را به خوبی شرح دهد، معنایش این نیست که به لحاظ حیات و تجربهی درونیاش، با روح/معنای آن آیین ارتباط گرفته است). اگر آن پیر قادر به توضیح آیین است، علتاش بهرهمندی او از دانش زبانی/ نظری بیشتر است، که البته میتوان این بهرهمندی را قسمی خردمندی محسوب کرد. اما نشانهی معنادار بودن یک آیین در بستر فرهنگی خودش، این است که افراد به انجام آن از صمیم وجودشان اقبال میکنند؛ اعم از آنکه قادر به انتقال مفهوم آن به قلمرو کلمه (logos) باشند یا نباشند.
در پارسی امروز، این تعبیر درخشان وجود دارد: چیزی را زیستن / زندگی کردن! برای دلالت به تجربهای آنچنان عمیق و زنده، که خود عین زندگی باشد. در آلمانی فعل ‘erleben’ به معنای تجربه کردن از دو جزء ‘leben’ به معنای زیستن، و پیشوند ‘er’ ساخته شده است و به چنین عمقی در تجربه دلالت میکند. هر گاه یک آیین میان مردم زیسته شود، یعنی آن آیین میان اهلاش افادهی معنا میکند. اما اگر عمل آیینی مزبور، نسبت به محتوای زندگی مردم، به امری کاملاً بیرونی مبدل شد، بیمعنا شده است. از یک فرد سیاسی در ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی ایران این جملهی قصار را نقل کردند: به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید نماز دارم! نمیدانم و نمیتوانم تحقیق کنم که بیان این جمله توسط این شخص تا چه حد ثمرهی حال درونی و تا چه حد محصول نوعی خودنمایی سیاسی در یک فضای دینزده بوده است؛ مهم هم نیست که این را بدانیم. آنچه که مهم است این است که این جمله با بیان ساده و بسیار خوبی به مفهوم درونی بودن یک آیین نسبت به فحوای زندگی اشاره و اهمیت آن را یادآوری میکند. اگر در یک اقلیم فرهنگی به صورتی جدی و شایع پرسیده شد که چرا باید نماز بخوانیم، و یا چرا باید روزه بگیریم، میتوان این پرسشها را دال بر بیرونی شدن آیینهای مزبور نسبت به زندگی دانست.
از اینجا پیداست که مقصود از معناداری یک آیین، در وهلهی اول معناداری آن در سطح آگاهی زبانی نیست، چه این آگاهی زبانی به صورت اسطورهها (:روایتهای اسطورهای) ظاهر شده باشد، چه به صورت نظریهها (فلسفی، علمی و… ). مقصود از معناداری یا بیمعنایی یک آیین (به ترتیب) وجود یا عدم وجود ارتباط میان آن و سطحی از آگاهی بشر است که یک مرحله کهنتر و بنیادیتر از سطح آگاهی زبانی باشد. بدون آنکه بخواهم معانی دیگر ممکن برای واژهی “معنویت” را منکر شوم، مایلم بگویم که “معنویت” چهبسا یعنی برخورداری از همین ارتباط؛ همچون کیفیتی در زندگی ما که میتوانیم از آن بهرهمند یا از آن بیبهره باشیم. از این کیفیت میتوان تعابیر زبانی دیگری نیز به دست داد، مثل توان/ نیرو و عشق، چنانکه در سرودهای سانتودایمی به کار رفته است.
کار مستمر هر روزه درست در جایگاه آیین مینشیند که به خودی خود هیچ معنا و مفهومی ندارد، مگر تأمین معاش. اما مبدل میشود به عملی که همچون رسالتی مقدس آن را انجام میدهیم، در خصوص ضرورت آن غالباً سوالی نمیپرسیم، اما ترک آن را همچون گناه کبیرهای نابخشودنی حس میکنیم! درستتر آن است که بگوییم به آن معتادیم
از میان انسانشناسان و اسطورهپژوهان همه به تقدم آیینها بر اسطورهها معتقد نیستند. به این معنا که برخی اسطورهها را پدیدههای فرهنگی مستقل از آیین ارزیابی میکنند که چه بسا قدمتی به اندازهی خود آیینها دارند (در واقع به لحاظ فلسفی موضعگیری در این خصوص وابسته است به تبیینی که از رابطهی اسطورهها و زبان، و خود پدیدهی زبان میشود، چون طبعاً روایتهای اسطورهای جز در بستر زبان نمیتوانستهاند متولد شوند). از میان این عدهی اخیر هستند کسانی که بر کارکرد توضیحی، و در واقع توجیهی برخی اسطورهها نسبت به آیینها معترفند. این عده میگویند اگرچه نمیتوان کل اسطورهها را به ابزارهایی برای توضیح اعمال آیینی فروکاهید، اما چه بسا کارکرد دستکم برخی از اسطورهها، توضیح روایی آیینها بوده است. برخی (درست مثل قائلین به تقدم آیین به اسطوره) حتی معترفند که ممکن است این قسم از اسطورهها برای جبران فراموش شدن مفهوم اصلی آیینها به وجود آمده باشند: چون معنای درونی آیین برای مردم به محاق رفت، اسطورهها برای جبران این کاستی به معنادهی زبانی پرداختند تا حضور اجتماعی آیین را از نو تقویت کنند. مثلاً آیینهای سوگواری در فصل زمستان در فرهنگهای کشاورزی، که میتوانسته به سادگی بازتاب همدلی مردم با رویداد غمانگیز پژمردن گلها و گیاهان و حاصل تجربهی مستقیم این افسردگی در آن لایههای عمیقتر آگاهی باشد، بعدها با نقل داستانهایی در مورد مرگ ادواری ایزدان (پرسهفونه، آدونیس، سیاوش و…) در این فصل سال تقویت شدهاند. به این جهت که با رشد آن لایهای از آگاهی بشری که خود را از طریق جدایی با طبیعت و روندهای حیاتی تعریف کرده است، آن تجربه و احساس به قوت و سرزندگی اولیه تداوم پیدا نکرده است. کما اینکه امروز هم انسان ساکن در شهرهای صنعتی، ممکن است از کمی آفتاب گرم و درخشنده، احساس افسردگی کند، اما نه در حدی که این احساس نامطلوب در قالب آیینهای خودانگیخته در زندگی او بروز عینی پیدا کند. در کلانشهرها، مردم آن قدر مشغول زندگی روزمرهی خود در دالانهای هزارتوی متروها و آسمانخراشها هستند، که شاید حتی متوجه نبود آفتاب هم نشوند. در این صورت میتوان گفت، روایتهای اسطورهای تا حدی در تلاش برای احیاء ارتباط آیینهای کهن با لایههای درونیتر آگاهی بودهاند.
مردم رستاخیز مسیح را جشن گرفتهاند، چون خودشان این رستاخیز را تجربه کردهاند. رستاخیز حقیقتاً در میان خود این مردم و در قلوبشان رخ داده است و این رستاخیز در طبیعت پیرامونی هم به خوبی دیده و حس میشود (این جشن مصادف با پایان زمستان است). داستان مرگ و زاده شدن دوبارهی یک خدا یا نیمخدا، منحصر به مسیح نیست. چنانکه گفته شد، گویا این روزهای مشرف به بهار، مقتضی نقل این داستانها بودهاند. بنابراین همانطور که گوته از زبان فاوست میگوید، چیزی در بین خود مردم و در طبیعت رخ میدهد و داستان زاده شدن دوبارهی مسیح، توضیحیست برای این رخداد. کاملاً مناسب بوده که فاوست درست در اینجا از وجود یک دوگانگی در خود حرف بزند. اینکه « انسان چیزی را میداند که بدان نیازی ندارد، و به چیزی نیاز دارد که از آن بیاطلاع است » و اینکه در او دو جان (zwei seelen) خانه کرده است که هر کدام به دو سوی متفاوت میروند. اگر انسان در معرض فراموش کردن معنای آیینها، و گسستن از لایههای عمیقتر آگاهی خود بوده، میتواند این طور تعبیر شود، که دو جان، یا دو روح ناهمسو در خود دارد. برخی فیلسوفان در آلمان، آن مرکزی را که مولد آگاهی زبانی، مولد عقل هر روزه، و نظم گستردهی زندگی مدرن اجتماعی در آگاهی انسان است، روح (Geist) نامیدند، و در تقابل با آن، مرکز دیگر را نفس/ جان (seele). با پذیرش این تفکیک معنایی، باید گفت که آیین، کنشی برخاسته از جان است؛ کنشی جانانه (seelisch) است؛ در حالی که اسطورهها، باورهای دینی، هنجارهای اخلاقی، فلسفه و علم و حتی خود زبان، همگی از ثمرات کنشهای روحی (geistlich) هستند. در گوته، این دو واژه لزوماً با این تفکیک و تخصیص معنایی استفاده نشده است. اما ذهن گوته، و بسیاری دیگر از متفکرین آلمانی از گذشته تا نزدیک به زمان ما، چنین دوگانهای را حس میکرده و به رسمیت میشناختهاست.

کلیدواژه ها: دین, سانتودایمی, نیما, کیش |
