Home

Titleاز خیابان‌های تهران ـ بخش بیستم

و شنبه سی خرداد …

24 Jun 2012

■ محمدرضا کلانی
Font Size + | - Reset

بوی لجن و لزجی اش همه تنم رو خیس کرده بود، پاهایم به شدت درد میکرد اما انگار جایی غیر از جوی آب و زیر پل برایم امنیت نداشت. توان دویدن نداشتم و روی پل هم نیروهای امنیتی مستقر شده بودند؛ چاره ای جز سکوت و تحمل وضع موجود نبود.

زمان میگذشت اما حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتم؛ اطرافم پر بود از صدای گلوله و فریاد و جیغ مردم. با خودم فکر میکرد اگر از زیر این پل خلاص شده و به خیابان برگردم با دریایی از خون مواجه می شوم.

با خودم مرور می کردم؛ صبح بود و در خیال من قرار بود امروز هم مثل تظاهرات قبلی باشد. ماشینم پر بود از پوسترهای میر حسین و پارچه های سبزی بود که جلوی آینه زده بودم.

از اتوبان چمران به سمت توحید هیچ خبری نبود. طبق روال آن روزها هم صدای آهنگ “یار دبستانی من” از بلندگوهای ضبط ماشین پخش می شد.

ماشین های سپاه و هزاران سپاهی ناگهان در خیابان پرچم بعد از میدان توحید خودنمایی کرد، نمیدانستم ضبط رو کم کنم، پارچه سبز را بردارم، دوربینم را مخفی کنم یا عکس های میر حسین را از پنجره باز ماشین به بیرون بریزم.

اما تنها کاری که توانستم بکنم، کم کردن صدای ضبط ماشین بود. با لبخند به راهم ادامه دادم و از میان سپاهی ها رد شدم یا بهتر است بگویم توانستم رد شوم!

ماشین را پارک کردم و از کوچه پس کوچه ها خودم را به میدان توحید رساندم. پیش خودم فکر میکردم امروز تبا این فضای امنیتی تظاهرات لغو خواهد شد یا حداقل با ماشین، حرکت سخت خواهد بود.

میخواستم برگردم ولی حرکت مردم از میدان توحید بدون شعار و سر و صدا از میان لایه سپاهی ها به سمت پایین من را هم همراه کرد، همقدم تا میدان “آزادی”.

هر قدم ده ها سپاهی از تصمیمم پشیمانم کرد ولی جرأت برگشت هم نداشتم هرچند چفیه و لباس ها و دوربینم قطعا دردسر ساز می شدم.

چقدر بوی لجن و درد پا آزارم می داد. صدای پای سپاهی ها و باطوم به دستان نفسم را تنگ کرده بود و نگرانی، درد و ترس همه وجودم را گرفته بود. چرا کتک خوردم؟

یکی از سپاهی ها که تا آن لحظه با هیچ کس کاری نداشت، گویی من را نشان کرد و جلو آمد: “یک لحظه تشریف بیاورید!” به محض اینکه دلیلش را سوال کردم، هفت یا هشت نفر سپاهی من را دوره کرده و به سمت خودرو ون که سمت مخالف خیابان بود کشاندند.

دوربین در جیب های گشاد شلوارم بود اگر پیدایش می کردند، کار تمام بود. آن روز ها مردم هنوز به داد و فریاد هم می رسیدند؛ شروع کردم به داد زدن که یکی از فرماندهان به سمتم آمد و پرسید “چه کار کرده”؟

مردم جمع شدند. قوت قلب گرفتم، فرمانده هم گفت “از اینجا دور شو”. پیرمرد کناری ام بدون نگاه کردن به صورتم گفت “چفیه و لباس هایت در دید است و باید مواظب خودت باشی”.

فکر کنم سه یا چهار ساعتی گذشت و من همچنان بی حرکت زیر پل خوابیده بودم …

به تقاطع آزادی رسیدیم. هزاران نفر در سکوت کامل به سمت در حرکت بودند؛ اما گارد از پشت به ما حمله کردند. سعی می کردم از این هجوم فیلمبرداری کنم، همان فیلم هایی که امروز کابوس های شبانه ام است.

جمعیت شروع به دویدن کرد، تعادلم را از دست داده و بر زمین افتادم. نیروهای گارد به من رسیدند. با باطوم ضربات زیادی به پاهایم زدند، اما مردم بلافاصله بازگشتند؛ نیروهای گارد از ترس مردم مجبور به فرار شدند. اما هنوز خشونت شروع نشده بود …

نمی توانستم حرکت کنم اما چند نفری کمکم کردند که سریع از آنجا دور شویم که نیروهای گارد بازگشته و از سه طرف به ما حمله کردند. تنها راهی که پیش رویمان باز بود کوچه پس کوچه های منتهی به خیابان پرچم بود. بوی نگرانی و ایستادگی همه جا رو پر کرده بود, همه میگفتند محاصره شدیم! انگار خیابان، میدان جنگ بود.

جوی، آب تیره به تنم می ریخت؛ هوا تاریک شده بود و تنها صدای شهر، صدای گلوله و فریاد آدم بود اما به تنها چیزی که فکر نمیکردم ماشینم بود؛ در همان لحظه هایی که توان دویدن را از دست داده بودم، کلید و آدرس جایی که ماشین قرار داشت را چشم بسته به مرد میانسالی که داشت می دوید دادم تا ماشین را تا جایی که می تواند جلو بیاورد، مرد غریبه رفت و از نظرم پنهان شد.

صداها دور میشد و پژواک قدم های در حال دویدن مثل پتک در سرم کوبیده میشد، هوا تاریک تاریک شده بود. خبری از سپاهی ها نبود، پاهایم ورم داشت اما باید خودم را از این پناهگاه خلاص می کردم. تمام موبایل ها قطع بود، هیچ راه ارتباطی وجود نداشت که ناگهان صدای کسی را شنیدم که از اندکی دورتر فریاد می زد و سعی داشت توجه من را جلب کند … همان فردی که کلید ماشینم را به او داده بودم.

ماشین جلوی در منزلش پارک بود؛ بی هیچ نمادی از انتخابات و بدون رنگ سبز!

با کمک پسر جوانش پاهایم را پانسمان کرد. همسرش فقط گریه می کرد و می گفت که با چشمان خودش از پشت بام دیده که بسیجی ها مستقیما و از روی بلندی به مردم شلیک می کردند.

تهران آن روز، شجاعت، دوستی، مهر و یکپارچگی را تجربه کرد و از این تجربه سر بلند بیرون آمد. آن شب، ندا آقا سلطان به ضرب گلوله کشته شد، تا دنیا تکان بخورد.

 
Tehran Review
کلیدواژه ها: , , , , | Print | نشر مطلب Print | نشر مطلب


What do you think | نظر شما چیست؟

Editor's choice
  • Are we media Cannibals?
  • Europe and Israel are not drifting apart, By Bilal Benyaich
News English

titr Iran’s supreme leader ‘likes’ Facebook despite ban

Critical comments removed

titr Iran sidesteps sanctions to export its fuel oil

Iran is dodging Western sanctions

titr Iran might let diplomats visit Parchin

“Allegations about Parchin is ridiculous”