تاملاتی در مفهوم آیین، دین و تجربهی دینی در گزارشی از کیش سانتودایمی ـ بخش نخست
نوشابهی خدایان
17 Apr 2012
■ نیما
پردهی نخست: در جنگل سبز
« بازگو! آن ماجرا را بازگو! »
سرود که به پایان رسید، سکوتی دلنشین حاکم شد. شب مهتابی، در جنگل، ما حلقه زده به دور آتشی بودیم که گرمای دلچسبی میداد و در این لحظه سکوت بود که شنیده میشد و شاید صدای وزش ملایمی لابهلای برگها و شاخهها…
بیاختیار و از روی تحسین گفتم: دانکه (Danke). به حساب خودم زیر لب گفتم، اما لنا که سمت خانمها ایستاده بود به من نگاه کرد و خندید! از خندهاش بود که فهمیدم صدای من شنیده شده، لنا از تشکر من به زبان آلمانی خندید یا از چیز دیگر نمیدانم… من هم لبخند زدم. به هر حال من با این دوست آلمانی معمولاً انگلیسی حرف میزدم. زبان مادری همدیگر را کم بلد بودیم. لنا با لهجهی با مزهای چند تا جملهی پارسی بلد بود. درست مثل من که تازه در حال یاد گرفتن آلمانی بودم، او هم در حال یاد گرفتن پارسی بود. من در جمع این دوستان همراه و همدل، که اغلب آلمانی بودند، این توفیق را داشتم که یک خانم ایرانی را هم بشناسم. ویدا، مثل بقیه با جامهای سر تا پا سپید، موقرانه میرقصید و چهرهاش از انعکاس نور آتش و اثر آوازهای آیینی دلکش، به چشم من چه زیبا میآمد. او در این جمع به هر حال، تنها کسی بود که با من در سنت معنوی باشکوهی که میشناختم کاملاً شریک بود. او هم با من آشنای حافظ بود، و پیش از آنکه به چنین آیینی مشرف شود، رویای این بزم الهی را در غزلیات شورانگیز مولانا دیده بود. برای ما دو نفر پارسیزبان این جمع، که بارها در تصورات دور و گنگ ذهنمان با مولانا فریاد زده، می الهی نوشیده و رقصیده بودیم، این بزم در حکم تعبیر زنده، ملموس، و واقعی یک رویای قومی باشکوه بود.
و سرود بعدی آغاز شد.
معنای سرودها را نمیفهمیدم. چون به زبان پرتقالی بود. پیش از شرکت در مراسم، میدانستم که سرودخوانی در کار است، اما جدی نگرفته بودم و متن سرودها را روی کاغذ برای خودم تهیه نکرده بودم. در حالی که خواندن سرود بخش مهم و جداییناپذیر این آیین است. آیین سانتو دایمی (Santo Daime) خاستگاهاش در جنگلهای انبوه آمازون، در غرب برزیل است و طبیعیست که زبان اصلی پیرواناش پرتقالی باشد. از سالهای بسیار دور که مذهبی بودم، به فراخور مذهب همهگیر اسلام در اقلیم فرهنگی خودم، با ادعیه و سرودهای عربی آشنایی داشتم. هنوز هم فرازهایی از مناجات خمس عشر منسوب به امام چهارم شیعیان در خاطرم هست. همین طور دعای منسوب به ام داوود در مفاتیح الجنان (و الان میفهمم که چه اسم با مسمایی باید باشد برای اهل این حدیث)… بنابراین مزهی سرودهای آهنگین مذهبی به زبان عربی با ذائقهام آشنا بود. اما زبان پرتقالی به گوشم حتی آهنگینتر و زیباتر از عربیست. سرودهای سانتو دایمی، شامل جملات کوتاه با مضامینی ساده است. درخواست روشنایی و نیرو از باکرهی مقدس جنگل، و یا گاهی از عیسی مسیح… و گاهی اشاراتی به مریم مقدس… سانتودایمی، آیینی با کمتر از یکصد سال سابقه است. بنیان شده به دست یک کارگر سیاهپوست سادهدل مسیحی که در دههی سوم قرن بیستم میلادی به جنگلهای آمازون آمد تا به همراه کارگران دیگر، از درختان کائوچو بگیرد. آشنایی او با زنی بومی، و متعاقب آن با یک نوع جوشاندهی گیاهی، تحولی عظیم در دروناش ایجاد کرد، نوعی دگرگونی روحی، تبدلی معنوی (conversion)، که منجر شد به پدیدآمدن یک سنت جدید مابین دوستان و خویشان پاکنیت اطرافاش. بومیان، آن جوشاندهی گیاهی را در منطقهی وسیع آمازون به نامهای مختلف میشناسند. آیاهواسکا (Ayahuasca) احتمالاً امروز شناختهشدهترین اسم این جوشانده، یا چاییست. اما ایرینیو (Irineu)، بنیانگذار سانتودایمی، آن را “دایمی” نامید، که در پرتقالی تحتالفظی “به من عطا کن” معنا میدهد. ترجیع بند بسیاری از این سرودها این عبارت است:
Daime força, daime amor
به من توان، به من عشق عطا کن!
سانتودایمی، آیینی با کمتر از یکصد سال سابقه است. بنیان شده به دست یک کارگر سیاهپوست سادهدل مسیحی که در دههی سوم قرن بیستم میلادی به جنگلهای آمازون آمد تا به همراه کارگران دیگر، از درختان کائوچو بگیرد. آشنایی او با زنی بومی، و متعاقب آن با یک نوع جوشاندهی گیاهی، تحولی عظیم در دروناش ایجاد کرد، نوعی دگرگونی روحی، تبدلی معنوی، که منجر شد به پدیدآمدن یک سنت جدید مابین دوستان و خویشان پاکنیت اطرافاش
بنابراین، سنت نوپرداختهی سانتودایمی را میتوان اختلاطی (syncretic) محسوب کرد. به این اعتبار که از یک سو ریشه در نوشیدنی مقدس بومیان منطقهی آمازون و مراسم مربوط به آن دارد، و از سوی دیگر – به تبع ذهنیت پیشاپیش مسیحی بنیانگذارش، ایرینیو و – به حکم اشاراتاش به عیسی (Jesus) و مریم مقدس (Santa Maria) رنگ وبوی مسیحی. گفتهاند که آموزه (doctrine)ی سانتودایمی در همین سرودهای مقدساش بیان شده، اما همانطور که شنون (Shanon) هم تصریح میکند، خبری از آموزه به معنای متعارفاش در این سرودها و نه در هیچ جای دیگر نیست! اثری از مجموعهای مدون و مصرح از گزارههای اعتقادی که پیروان دعوت به قبول آن شده باشند، در این آیین نوپا نیست. آموزهی مورد ادعا، در واقع در سرودهای مقدس مستتر است و اعتقاد بر این است که ضمن نوشیدن آیاهواسکا، و در اثر دگرگونیهایی که نوشیدن این روانگردان گیاهی در جریان مراسم در آگاهی ایجاد میکند از پرده برون میافتد و به فراخور نیاز، پرسش یا نیتی که رهجو (سالک) در آن دم دارد، رخنمون میشود.
شاید این آیین، بخصوص با توجه به گسترش سریعی که تاکنون داشته، حتی به خارج از برزیل و محدودهی آمازون، با همهگیر شدن در دنیا، دستخوش تغییر شود (مثل هر آیین گسترشیافتهای در طول تاریخ)؛ و در این صورت، وقتی از حاشیه به متن آمد، وقتی از سایهروشن خودآگاهی جمعی بشر، جدا شد و در معرض توجه و تمرکز ذهن جمعی قرار گرفت، آن وقت نیاز به “توجیه” خود، پیدا کند. در این صورت، چه بسا متوسل خواهد شد به تفسیر جزء به جزء کنشهای خود. و این دقیقاً یعنی ساختن گزارههای اعتقادی، گزارههایی با محتوای مشخص معرفتشناختی، که از درونسازگاری بهرهمند باشند. به عبارت دیگر، به جای آنکه ایستاده در تاریکی، پیروان را به درون پرده بخواند تا محرم اسرار شوند، خود یک گام جلوتر بگذارد تا اسرارش را زیر نور آفتاب تشریح کند. اگر چنین اتفاقی رخ دهد، این آیین باطنی (esoteric) یا – بنا به اصطلاح آشنا در فرهنگ ما – طریقت، که آموزههایش را از خلال سرودهای آهنگین و تصاویر شاعرانه به گوش جان پیرواناش زمزمه میکند، به یک دین/ مذهب (religion) یا شریعت تبدیل میشود، و همچون همهی شرایع بزرگ دنیا حاوی دو بعد خواهد بود: آیین، و مجموعهای از باورهای مدون و مصرح برای توجیه این آیین.
غرب کلانشهر برلین، تدریجاً در جنگل غرق میشود و ما جایی بودیم که در حکم وداع با شهر و سلام گفتن دوباره به طبیعت بود؛ منطقهای که برای آموزش و تفریح تعبیه شده بود و به همین خاطر ساختمانی شامل چند اتاق و امکانات بهداشتی داشت. اما محل برگزاری مراسم، کمی آن طرفتر بود، آنجا که درختان مجالی داده بودند و فضایی برای روشن کردن آتش ایجاد شده بود. پلکان دایرهشکلی هم به دور نقطهی مرکزی (آتشکده!) در کار بود که محوطه را شبیه به ماکت یک استادیوم کرده بود. میشد روی این پلکانهای کمارتفاع نشست و صرفاً نظارهگر بود، اما قاعده این است که همگان شرکت کنند. تماشاگری قرار بود رخ دهد. اما تماشاگران خود شرکتکنندگان بودند، و قرار بود تماشاگهی بینظیر در برابر چشمان باز ما خلق شود. قرار بود سوژه خود، ابژه باشد؛ به درون خود نگاه کند. حتی فضای بیرون هم، قرار بود آینهای شود از حیات درون. بنابراین جای ایستادن خارج از ماجرا، جای عکس گرفتن و یا فیلمبرداشتن نبود. آنچه که در کار ما مطابق با قاعدهی سانتودایمی نبود، برگزاری مراسم در فضای باز بود. مطابق با قاعده، کار در جنگل انجام میشود، اما در یک فضای سرپوشیده. و به جای افروختن آتش، میزی در وسط میگذارند. کاری که ما میکردیم، خیلی هم راستکیشانه (ارتدوکس) نبود.
از همان ابتدای کار، میزی دیدم کنار میدان که ظرف حاوی آیاهواسکا به همراه قدحی روی آن بود. چقدر منظرهای که میدیدم تجسم دقیق کهنالگوهای ذهن ایرانی بود! آتشی که باید روشن میماند، بادهای که از انگور نیست، و سرودهایی که حتی پیش از نوشیدن آغاز شده بود و فضا را از شوری معنوی آکنده کرده بود. آنچه پس از این، یعنی پس از نوشیدن از آن قدح رازآلود، رخ داد، تکاندهنده بود.
درست به خاطرم نمیآید که دقیقاً جام اول را کی نوشیدم. دیدم که دوستان یکییکی از حلقه خارج میشوند و مقابل میز میایستند. سرپرست گروه، از آن نوشیدنی گیاهی در قدح کوچک برای آنها میریخت، و آنها با تمرکز سرمیکشیدند. هر کس که مینوشید دوباره به دوستانی که در حلقهی دور آتش بودند ملحق میشد، و به خواندن سرود و رقص موقرانه ادامه میداد. شاید حدود ساعت هفت بود که من جام اول را نوشیدم. در طول یک ساعت آینده، فضا برایم جذابتر شد و سرودها دلانگیزتر؛ که دیدم دوستان مجدداً برای نوشیدن جام دوم در صف هستند! شاید کمی از هشت گذشته بود که من جرأت کردم و برای نوشیدن جام دوم در صف قرار گرفتم. دقایقی بعد، حس خوابآلودگی شدیدی بر من مسلط شد، سعی میکردم بر این حس غلبه کنم و به این منظور روی رقص و آوازها تمرکز میکردم. اما نداشتن متن سرودها روی کاغذ، و از آن بدتر، بلد نبودن زبان سرودها، امکان تمرکز قوی را از من میگرفت. انگار دیدم که سمت خانمها، کسی روی یک پلکان درازکشیده و خوابیده است! در لحظهای که میل به خواب در من به حداکثر رسیده بود، ناگهان از حلقه جدا شدم و رفتم به سمتی که آن خانم درازکشیده بود، با این نیت که من هم فقط یکی دو دقیقه بتوانم درازبکشم و بخوابم! اما رفتن به سمت خانمها قدغن است! وقتی به آن سمت رسیدم، کمی دور و بر خودم را نگاه کردم و مردد شدم که چطور میشود اینجا خوابید! نزدیک شده بودم به نوازندگان که دو خانم برزیلی بودند، یکی گیتار میزد و دیگری سازی ضربی داشت. ویدا به پارسی به من یادآوری کرد که نباید به این قسمت میآمدم. بنابراین برگشتم به سمت آقایان، در گوشهی میدان، روی یک پلکان نشستم تا دستکم نشسته کمی استراحت کنم. احساس میکردم فضا لطیف شده است! مراسم چند قدم جلوتر از جایی که من نشسته بودم در جریان بود، و تاریکی جنگل سبز از سمت راست درست کنار گوشم بود. جرأت نکردم برگردم و به عمق تاریکی نگاه کنم! احساس میکردم ممکن است تصاویری ببینم و باعث ترسم شوند. حتی به آسمان تاریک بالای سرم هم نگاه نکردم. حسی شبیه حالت گزگز در فضای جمجمهام دست داد. متوجه بودم که مدتیست از مراسم لذت نمیبرم اما حدس میزدم اثر آیاهواسکا شدت گرفته، و این شرایط موقتیست. کمی سردم بود و چون بازویم را میمالیدم، یکی از دوستان که او هم مثل من دقایقی کنار کشیده بود، با اجازه، روی من یک پتو انداخت. میدانست که تحت این شرایط که ادراک هر کس قوت گرفته است، باید با احتیاط به دیگران نزدیک شد. لمس کردنهای عادی هم ممکن است، خیلی شدید تجربه شوند. یادم میآید که تکهچوبی از روی زمین برداشتم و وقتی پتو را روی دوشم انداخت، به انگلیسی به او گفتم که: « حالا من شبیه یک شمن شدم! » جملهای بود برای یادآوری به خودم که هنوز اوضاع تحت کنترل است و اتفاق ناگواری برایم رخ نداده. یک شوخی کوچک برای حفظ اعتماد به نفس. آن دوست مهربان هم لبخندی زد.
نمیتوانم برآورد کنم که چه مدت به آن حالت نشسته بودم که سرپرست به من نزدیک شد، و به انگلیسی گفت که باید به جمع دوستان در حلقه ملحق شوم. خوابآلودگی از سرم پریده بود. صدای او را درست نمیشنیدم ولی حدس زدم که میخواهد به بقیه ملحق شوم. شاید بلند شدن من همزمان شد با آغاز یک سرود تازه و بسیار زیبا، که نشاطی در من به وجود آورد و وقتی در حلقه دوباره جایی گرفتم شاد بودم که دقایق ناگوار را از سر گذرانیدم و حالا میتوانم دوباره با دوستان همراهی کنم. چون هنوز سرما اذیتم میکرد، از فردی که جلوتر در حلقهی نزدیکتر به آتش ایستاده بود، خواستم که جایش را به من دهد. نه سرودخوانی بلد بودم، و نه رقصیدنم تحت آن شرایط چندان هماهنگ بود، با این حال نزدیکی به آتش، گرمم کرد. در آن حلقهی جلو، دوستان طرف مقابل را که خانم بودند بهتر میدیدم. یکبار حالت چهره، و طرز رقصیدن بیرمق یک خانم، باعث شد احساس کنم که او دارد در نگاه من تبدیل به نمونهی اعلای کهنگی میشود! درست مثل یک عروسک کهنه و زهوار در- رفتهی به تمام معنا… در نوشتههای شنون خوانده بودم که در تجربهی آیاهواسکا، اشیاء در ادراک ممکن است نوعی (generic) شوند. مبدل شوند به مثل اعلای یک مفهوم. خود او یک نفر را به صورت کشاورزی ازلی- ابدی دیده بود! پیشنمونه (prototype)ی کشاورز به طور کلی. جای افلاطون خالی! جرأت نکردم ادامه دهم… از طرفی نمیخواستم آدمها را بد ببینم. بنابراین رویم را برگرداندم.
سرود که تمام شد، مثل هر بار، سکوتی دلنشین حاکم شد. و اینجا بود که من بیاختیار گفتم دانکه!
میدانستم که عدم آمادگی من برای این مراسم، باعث شد که تجربهام بینقص نباشد. من یک تازهوارد بودم! زمان اثرکرد آن نوشیدنی مقدس را در خودم خوب نمیدانستم. اولین بار بود که رقص آیینی میکردم. گاهی که دوست کنارم، (در ابتدای مراسم) کتابچهی سرودهایش را مقابل چشمهایم میگرفت، به این راضی بودم که درست مثل یک نوآموز که سعی میکند خود را به گرد دوستان آموختهتر از خودش برساند، نگاهم را به دنبال کلمات بدوانم تا به آواز دلکش جمع برسد. نگاهم زمین میخورد، عقب میماند، اما به زحمت میرسید. برایم یقین بود که تمرکز مناسب و کافی روی این کار جمعی، ادراک عمیقی از هماهنگی و همدلی با خود میآورد که شاید در حالات قویتر و در رهجویان قابلتر، به مرگ موقتی فردیت و استحالهی در جمع (و یا حتی در طبیعت) منجر شود. من خیلی دور بودم از این… اما وقتی خوانندهی رهبر که پوشادورا (Puxadora) نامیده میشود، ختم تمام سرودها را اعلام کرد و مراسم از قالب رسمی خود خارج شد، فهمیدم که دیگران هم مثل من غرق یک فضای صمیمی و دوستداشتنی شدهاند: دختر جوان و زیبارو که موقع خواندن چشمهایش را میبست و خودش غرق لذت میشد، کاملاً شاد و بشاش به همه تبریک گفت که آیین به بهترین شکل به انجام رسیده است. موج شادی همه را گرفت. برایم جالب بود که کمتر کسی عملاً از قالب قبلی خارج شد! انگار که دوستان دل نمیکندند. تمایل داشتند به رقصیدن و رقصیدن و آواز خواندن. پوشادورا، سرودهای دیگری را از بر میخواند و به آنها حرکات جدیدی برای رقصیدن یاد میداد، یک حرکت این بود که دستهای هم را بگیریم و به آتش نزدیک شویم، و دوباره به عقب برگردیم، همراه با فریادهایی از شادی. من که کمکم به سطح هشیاری متعارف برمیگشتم، ذهنم دوباره به تحلیل کردن افتاد: دیدم که حرکات کلیشهایست، تمایلی به انجام حرکات قبلی وجود دارد. به مرور صحنههایی از ساعات قبل به خاطرم میآمد. مثلاً اینکه مونیکا، نوازندهی گیتار، که خودش البته نوشیده بود، یک بار در خلال بین دو اجرا، کسی را روی پلکان با دست نشان داده بود و با خندهای پرسیده بود که او کیست!؟ یک غریبه است که از بیرون آمده؟! آن شخص یکی از دوستان بود که مکرر و طولانیمدت از حلقه خارج میشد و آن لحظه روی پلکان ایستاده بود، دستها در جیب و سر را فرو برده در یقیهی بارانی؛ آنچنان کناره گرفته از جمع، که حدس میزنم به چشم مونیکا یک غریبهی تمام عیار جلوه کرده بود! به هر حال من تنها، ناشی این جماعت نبودم!
*****

کلیدواژه ها: آیین, دین, نیما, کیش سانتوادایمی |
