از خیابانهای تهران ـ بخش نوزدهم
فاجعه این بار به ساعت سمیرم
26 Sep 2011
■ شفق آشنا
دو هفته قبل ویدئویی در اینترنت منتشر شد که در آن دو شکارچی بعد از کشتن یک خرس خاکستری داشتند با لذتی بیمارگونه از صحنه جان دادن خرس و تولههایش فیلم میگرفتند. این ویدئو به قدری تکان دهنده بود که تا چند روز ضجههای توله خرس و بدن دریدهاش و خونی که از شکم خرس مادر جاری شده بود در ذهنم تکرار میشد. همین طور فریادهای سنگدلانه “مرگ” یکی از شکارچیان در جواب نالههای توله خرس محتضر و “مرگ بر آمریکای” او بعد از این سلاخی. گویی خرسهای بینوا آمریکاییهایی بودند که به دست سربازان امام زمان معدوم شدهاند و حال باید بر سر جنازه آنها این طور شادمانی کرد.
این فاجعه یکی از دهها موردی است که روزانه در ایران رخ میدهد و تنها تفاوت آن رسانهای شدنش بود. فیلم شکار خرسها هم نه توسط دوربینهای دولتی یا محیطبانها که توسط خود شکارچیها ضبط شده بود و احتمالا به طور پنهانی فرد دلسوزی آن را از موبایلشان خارج و رسانهای کرده است. طبق اخباری که روی سایتها منتشر شده این دو نفر از شکارچیان سابقهدار و دارای تخلفات بسیار هستند و حیرت انگیز اینجاست که بعد از دستگیری آنها نماینده سمیرم در مجلس خواستار تخفیف در مجازات آنها شده است! دوستی تعریف میکرد که در ارتفاعات جاده سههزار و الموت، روستائیان به دلیل اینکه خرسها شبانه وارد مزرعهشان میشوند تا به درختهای میوهشان دستبرد بزنند آنها را با شلیک گلوله از پا در میآورند. به همین سادگی. گویی تنها راه مراقبت از درختهایی که ممکن است در سال چند کیلویی میوه بدهند کشتن خرسهاست. حال آنکه با این کار چه موجود گرانبهایی را که برای محیط اطرافش حیاتی است و میتواند زمینه ورود گردشگران بسیاری را از دیگر کشورها فراهم کند، از دست میدهیم. بدون در نظر گرفتن اینکه این ما انسانها هستیم که با تجاوز به حریم و زیستگاه جانوران زیستگاههای آنها را محدود کردهایم و امکان دسترسی به منابع غذاییشان را گرفتهایم.
به همین راحتی! خرسها را میکشیم چون اعتقاد داریم نامردند! گرگها را از پا در میآوریم چون درنده هستند! اگر مار ببینیم حتما با چوب یا سنگ لهش میکنیم چون شگون ندارد. به محض دیدن سگ یا گربه در خیابان سنگی حوالهاش میکنیم چون عادت کردهایم به آزار حیوانات. عادت کردهایم به تخریب و نابودی. انگار نه انگار که حیوانات هم موجود زندهاند. آنها هم درد را احساس میکنند و آنها هم حق زندگی دارند.
ایرانیها انگار نمیخواهند باور کنند که در آیندهای نه چندان دور فرزندانشان با سرزمینی روبهرو خواهند شد که از همه چیز تهی است. آن وقت آنها به بچههایشان چه خواهند گفت؟
در جست و جوی علل وضع ناگوار محیط زیست در ایران به موارد زیادی دست خواهیم یافت: عدم وضع قوانین در خور و نظارت سختگیرانه، محدودیت تعداد محیطبانها در مناطق حفاظت شده و دستمزد پائینشان، آموزش ندادن مردم محلی جهت آگاهی نسبت به سرمایههای با ارزش طبیعی پیرامون خود، عدم فرهنگ سازی در جامعه و مدیریت ناصحیح سازمان محیطزیست.
در تمام کشورهای پیشرفته به شکار (صرف نظر از اینکه به عنوان یک دوستدار طبیعت ذاتا با آن مخالفم) به عنوان پدیدهای نگریسته میشود که نیاز به مدیریت دارد. ایجاد مناطقی خاص برای شکارچیان با نظارت دقیق بر تعداد فشنگهایی که مصرف میکنند و دریافت مبالغ بالا از کسانی که تمایل به شکار دارند و صرف آن برای حفظ بیشتر محیطزیست از جمله راههایی است که میتوان این پدیده را کنترل کرد.
اما در ایران خانه از پایبست ویران است. دریاچه ارومیه به عنوان دومین دریاچه بزرگ آبشور جهان با سوءمدیریت و بیتوجهی محض امروزه به شورهزار تبدیل شده است. دریاچهای که تا چند سال پیش برای عبور از آن باید از لنج استفاده میکردیم حالا نمکزاری شده است که با هر باد دانههای نمک گونههای شما را خراش میدهد. این سرمایه عظیم که سالانه پذیرای هزاران فلامینگو و پرندههای گوناگون عرضهای جغرافیایی بالاتر بود حالا به گودالی بزرگ تبدیل شده که آذریها این چنین برایش مویه میکنند “گلین گداخ آغلیاخ… اورمو گلین دولدوراخ” (بیا بریم گریه کنیم دریاچه ارومیه رو پر کنیم) خاطرم هست که سال پیش وقتی دوستداران محیطزیست فریادشان به آسمان رفته بود که دریاچه دارد از دست میرود یکی از مسئولین گفته بود که (نقل به مضمون) “خشک شدن قسمتهایی از دریاچه چندان هم نگران کننده نیست چون اینطور کنترلش راحتتر میشود!” این که دیگر سلاخی توله خرسهای خاکستری در کوههای سمیرم نیست. این بیتوجهی مسئولین و ناشنیدن هشدارهای مکرر کارشناسانی است که ماهها دارند تکرار میکنند که با قطع آب رودخانههایی که به دریاچه میریزند و به مثابه شاهرگهای آن هستند نفسهای دریاچه به شماره میافتد. با خشک شدن دریاچه هزاران صحنه مشابه مرگ توله خرسهای سمیرم رخ میدهد. آرتمیایی که ارزشش از خاویار بالاتر است از بین میرود. فلامینگوهایی که با خوردن آنها به رنگ صورتی در میآیند از آنجا کوچ میکنند و علاوه بر نابودی کل اکوسیستم منطقه، آذریها باید در سالهای آتی به انتظار ذرات غباری بنشینند که مشابه آن را شهرهای جنوبی ایران بدلیل خشک شدن منابع آبی کشور عراق تجربه میکنند.
به نظر میرسد بیتوجهی و غفلت در رابطه با محیطزیست همانطور که اشاره شد یک معضل دو طرفه است. هم حکومت تمایل چندانی به حفظ آن نشان نمیدهد و در مواردی هم مثل قطع درختان و قاچاق چوب خود عامل نابودی است و هم آحاد مردم، چه مردم بومی و چه گردشگرانی که وارد طبیعت میشوند به طرز غیر مسئولانهای به تخریب محیط پیرامون خود می پردازند و در نهایت این سوالهای بزرگ و البته تکراری پیش میآید که چه بر سر ما آمده است؟ دیگر چه از جان این زمین و طبیعت از نفس افتاده میخواهیم؟ چطور اینقدر بیتفاوت شدهایم که هر روز باید خبر ناگواری از تخریب فلان اثر تاریخی یا نابودی فلان جاذبه طبیعی بشنویم؟ باور نکردنی است اما باید پذیرفت که با این روند تا چند سال آینده نه جنگلی برای ما باقی میماند نه حیات وحشی در آن. نه دریا و دریاچه زلالی وجود خواهد داشت نه چشمانداز بکری که با تلی از زباله آلوده نشده باشد. اوضاع آثار تاریخی و فرهنگی هم همینقدر وخیم است. پاسارگاد نم برداشته است. سی و سه پل ترک خورده است. پرسپولیس دیوارهایش پر از گلسنگ شده است. ایرانیها انگار نمیخواهند باور کنند که در آیندهای نه چندان دور فرزندانشان با سرزمینی روبهرو خواهند شد که از همه چیز تهی است. آن وقت آنها به بچههایشان چه خواهند گفت؟ در روزهای تعطیل وقتی سوار ماشینهایشان میشوند تا به پیکنیک بروند مقصدشان را چگونه انتخاب میکنند وقتی چشمانداز تودهای از ساختمانها و آپارتمانهای سر به فلک کشیدهای باشد که حتی لذت دیدن آسمان آبی را هم از انسان دریغ میکند.

کلیدواژه ها: از خیابانهای تهران, شفق آشنا, شکار, محیط زیست |
